بزن باران

گفت و گو با همسر اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان

 

 

تا حدودی از قبل هم را می شناختیم. پسرِ دوست پدرم بود. خیلی زود ازدواج کردیم. من 16 ساله بودم و آقا روح الله 19 ساله. از حجاب و پوشش من حسابی خوشش آمده بود. وقتی برای مرتبه اول رفتیم برای صحبت کردن گفت که خیلی عصبی و زودجوش است، اما وقتی وارد زندگی شدیم برخلاف آنچه که قبلا از خودش گفته بود، آرام و مهربان به نظر می رسید. اینها صحبت های الهه عبداللهی، همسر شهید مدافع حرم روح الله کافی زاده و متولد سال 1362 است و در حال حاضر ساکن شهر نجف آباد اصفهان. آرامش کلامش در پس لهجه شیرین و دوست داشتنی اش حسابی به چشم می آید.

 

چه شد که آقا روح الله به خواستگاری شما  آمدند؟
پدر من و پدر آقا روح الله علاوه بر آنکه با هم همکار بودند، رفاقتی چند ساله با هم داشتند. به هر حال این شناخت سبب شد تا پدر آقا روح الله من را از پدرم برای ایشان خواستگاری کند.

 

کجا احساس کردید که آقا روح الله همان شخصی است که می تواند شما را خوشبخت کند؟
صداقت حرف های روح الله خیلی به دلم نشست. از همان ابتدا در صحبت هایش گفت که به واسطه نظامی بودنش ممکن است خیلی وقت ها نباشد. سر به زیر بودن و ولایتی بودنش در کنار صداقت اش خیلی برای من ارزش داشت.

 

گفتید که آقا روح الله گفتند عصبی و زود جوش هستند، این مساله شما را نگران نکرد؟
بعد از اینکه بیشتر حرف زدیم با اینکه 19 سال بیشتر نداشت، اما آنقدر متین و پخته به نظر می رسید که اصلا نمی توانستم باور کنم که این آدم، عصبی هم می تواند بشود.

 

چه سالی ازدواج کردید؟
20 تیر ماه سال 78 به عقد هم درآمدیم و دی ماه همان سال هم عروسی گرفتیم.

 

مراسم ازدواجتان چطور برگزار شد؟
با اینکه من تک دختر بودم، اما این دلیل نشد که مراسم مفصل و آنچنانی برگزار کنیم. با مهریه ای کم به عقد روح الله درآمدم. مراسم عقد به معنای برپایی جشن که نداشتیم، عروسی ما هم در واقع یک مهمانی بود که در نهایت سادگی برگزار شد.

 

کم سن و سال بودن شما و آقا روح الله مشکلی در ارتباط تان با هم به وجود نیاورد؟
رفتارهای روح الله آنقدر پخته و سنجیده بود که من در کنارش کامل شدن و بزرگ شدن را خیلی خوب حس می کردم. صبر  زیادی داشت و این صبر  زیادش فرصت برای رشد من فراهم می کرد تا جایی که اطرافیان این بزرگ شدن من را خیلی خوب حس می کردند و حتی به من گوشزد هم می کردند که رفتارهای من با قبل از ازدواج خیلی متفاوت شده است.

 

شده بود به خاطر اختلاف نظر، سر مسائلی با هم بحث کنید؟
به هر حال اختلاف نظر توی هر زندگی مشترکی هست، اما چیزی که اصلا بلد نبودیم قهر کردن بود. شاید باور نکنید بیشترین زمان ممکن که با هم حرف نمی زدیم از پنج دقیقه بیشتر نمی شد. خیلی زود خنده مون می گرفت و می زدیم زیر خنده و هرچی بود همانجا تمام می شد.

 

با توجه به شرایط شغلی و کاری شان، چقدر در انجام امور خانه کنار شما بودند؟
بله. بیشتر اوقـات در ظــرف شســـتن به من کمک می کرد. نزدیک های عید که می شد حسابی کمک حالم بود. هر کاری که از دستش برمی آمد انجام می داد. آخرین عیدی که با ما بود آنقدر کار کرده بود که دلم نمی آمد به چیزی دست بزنم.

 

 گفتید که سال 78 ازدواج کردید. اولین فرزند شما کی به دنیا آمد؟
اردیبهشت سال 80 دخترم اسماء به دنیا آمد و شش سال بعد خدا به ما حسین مهدی را داد.

 

 از حس و حال آقا روح الله وقتی که پدر شدند، بگویید؟
خیلی بچه دوست داشت. وقتی خدا به ما اسماء را داد همه اش خدا را شکر می کرد و دعا می خواند. تا چند وقت اسماء را بغل نکرد می گفت خیلی کوچک است و می ترسم که از دستم بیفتد روی زمین. وقت هایی که اسماء در بغل من بود فقط سراغش می آمد و با او حرف می زد، بوسش می کرد و قربان صدقه اش می رفت.

 

و این حس و حال، زمان تولد حسین مهدی هم بود؟
بله. روح الله همیشه شاکر خدا بود بابت اینکه خدای مهربان ما را هم از نعمت داشتن دختر بهره مند کرد و هم پسر. 

 

اسم حسین مهدی از اسم هایی است که کمتر شنیده ام. پیشنهاد این اسم از طرف شما بود یا آقا روح الله؟
راستش قرار گذاشته بودیم اگر خدا به ما پسر داد اسمش را طاها بگذاریم. برادر من خواب دیده بود که خدا به ما پسر داده و اسمش را حسین گذاشته ایم. روح الله پیشنهاد داد که اسمش را بگذاریم حسین طاها و زمانی که برای گرفتن شناسنامه مراجعه کردیم گفتند باید بروید تهران و برای این اسم تاییدیه بگیرید. همین شد که ما هم اسم حسین مهدی را جایگزین حسین طاها کردیم.

 

آقا روح الله اهل سفر بودند؟
خیلی زیاد. با هرکسی که یک بار برای تفریح چه زیارتی و چه سیاحتی می رفت آنقدر خوش می گذشت که دوست داشتند دوباره با روح الله همسفر شوند.

 

بیشتر سفرهای زیارتی می رفتید یا سیاحتی؟
سعی می کردیم در سال یک بار هم که شده به مشهد سفر کنیم. قم و جمکران و شهرستان های اطراف هم اگر فرصت پیدا می کردیم، می رفتیم. روح الله خیلی دوست داشت یک سفر به کربلا بروداما قسمتش نشد.

 

جایی بود که وقتی دلشان می گرفت با رفتن به آنجا حالشان خوب شود؟
خیلی گلستان شهدا می رفت. بیشتر اوقات سوار موتورش می شد و می رفت گلستان و بعد هم تخت فولاد. ارادت عجیبی به شهید حاج احمد کاظمی داشت. هر بار می رفت گلستان، می رفت سر مزار شهید کاظمی و برایش نماز می خواند.

 

فکر می کردید که یک روز آقا روح الله شهید شود؟
یک بار توی صحبت هایش به من گفت اگر من بروم ماموریت و شهید شوم تو چه کار می کنی؟! گفتم فعلا که از جنگ خبری نیست. بهتر  است که ما هم حرفش را نزنیم.

 

از رفتن به سوریه حرفی به شما نزد؟
مدام اخبار سوریه را دنبال می کرد، در حالی که من هم از اعزام نیرو از ایران به سوریه بی خبر بودم. 27 فروردین سال 92 بود؛ گفت برای ماموریتی می رود تهران. یکی دوروز بعد تماس گرفت و گفت که سوریه است.

 

پس شما از رفتن به سوریه بی خبر بودید؟! 
بله...

 

وقتی با خبر شدید که سوریه است، عکس العمل شما چه بود؟ 
زدم زیر گریه. گفت نترس و گریه هم نکن، حضرت زینب (س) هوای ما را دارند. گریه اجازه نمی داد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل می شد. فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچه ها باش. خداحافظ.»

 

چطور از حال و احوال شان خبر می گرفتید؟
اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سخت تر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس می گرفت و ما را از احوال خودش مطلع می کرد. ولی خیلی نمی شد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع می شد.

  

مکان تماس از طرف شما وجود نداشت؟
آقا روح الله روز زن تماس گرفت و بعد از کمی حال و احوال و تبریک روز مادر، یک شماره به من داد و گفت از این به بعد می توانم با آن شماره تماس بگیرم. من هم حسابی خوشحال شدم اما این خوشحالی خیلی طول نکشید. چند روز بعد یعنی  15 اردیبهشت روح الله به شهادت رسید.

 

 چطور از شهادت آقا روح الله خبردار شدید؟ 

یک روز قبل از اینکه پیکرش به ایران برگردد، چند نفر از طرف پادگان‌شان برای سرزدن به خانه ما آمدند. حسابی هم خرید کرده بودند، اما چیزی نگفتند. بعدها فهمیدم که می خواستند مطمئن باشند که پیکر روح الله به کشور بر می گردد بعد خبر شهادتش را به ما بدهند. فردای همان روز برادرم صبح زود آمد خانه ما، انگار می خواست حرفی بزند که نمی توانست. یک مرتبه گریه اش گرفت. گفتم چی شده؟! گفت روح الله مجروح شده، اما از گریه هایش فهمیدم روح الله شهید شده است. با هم شروع کردیم به گریه کردن. راستش را بخواهید وقتی خودم پیکرش را دیدم تازه باورم شد که روح الله دیگر پیش ما نیست.

 

نحوه شهادت‌شان به چه صورت بوده است؟
تخصص روح الله مکانیک تانک بود. در حالی که سوار بر تانک بود از پشت سر تیر به سرش اصابت کرد و شهادت روزی اش شد.

 

کجا؟
حلب


شما توانستید پیکر شهید را ببینید؟
بله. روح الله اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان و شهرستان نجف آباد اصفهان بود که به لطف خدا جمعیت خیلی زیادی برای مراسم تشییع اش آمده بودند. قرار بود وداع داشته باشیم.

  

لحظه ای که با پیکرش روبه رو شدید، چه حس و حالی داشتید؟
وقتی صورتش را دیدم فقط گریه می کردم. دستم را کشیدم روی صورتش و همین طور که نگاهش می کردم با روح الله خداحافظی کردم.

 

حرفی نزدید؟
خیلی حرف برای گفتن داشتم، اما جمعیت آنقدر زیاد بود که فقط دلم می خواست نگاهش کنم. شاید ازدحام جمعیت بهانه بود، تاب گفتن از بی صبری هایم را نداشتم. حرف های من و روح الله ماند به قیامت.


فکرش را می کردید که رفتن به سوریه برای آقا روح الله ارمغانش شهادت باشد؟
روح الله خیلی نماز شب می خواند. اواخر سعی می کرد نماز شبش ترک نشود. توسل هایش دیدنی بود. عاشق امام زمان (عج) بود، می گفت خیلی ناراحتم که تا حالا برای خشنودی آقا نتوانستم کاری انجام دهم. به نظر من شهدا فقط با خدا معامله می کنند. به هر حال نه فقط روح الله، بلکه همه شهدا به بچه هایشان عشق می ورزیدند. خانواده هایشان را دوست داشتند، اما اینکه بدون هیچ شک و تردید از همه علائق شان به خاطر همان معامله ای که با خدا انجام داده بودند، گذشتند و رفتند، خیلی زیاد ارزش دارد.

 

وقتی احوالات شهدا مرور می کنیم می بینیم که در برخی موارد رمز و رازهایی در زندگی آنها بوده که بعد از شهادت مشخص شده است، آیا در زندگی آقا روح الله هم رمز و رازی بود؟
بعد از شهادت همسرم، یکی از همکارانش دست نوشته ای که توسط روح الله در تاریخ هشتم بهمن ماه سال 84 نوشته شده بود و داخل کمد محل کارش نگهداری می کرد را برای ما آورد. البته متن دست نوشته طولانی بود.مضمون نوشته ها این بود که از خدا خواسته بود کمکش کند تا برای زن و فرزاندنش سرپناهی فراهم کند و خدا یاری اش کند و در حالی که از انجام کارهای ناپسند دوری می کند خیلی خوب از این جهان پَر بکشد. عاقبت روح الله رفت دنبال حرف همیشگی اش که می گفت با خدا باش و پادشاهی کن.

 

این روزها با دلتنگی هایتان چطور کنار می آیید؟
می روم کنار مزارش. اوایل خیلی اوقات شاکی می شدم و می گفتم که چرا من را تنها گذاشتی، اما به مرور و با گذشت زمان، وقتی معامله ای که با خدا کرد و از جانش و از خانواده اش به خاطر دفاع از حرم حضرت زینب (س) گذشت، برایم روشن تر شد، آرام تر شدم. 

 

بچه ها شهادت پدر و نبودش را پذیرفته اند؟
اوایل اسماء خیلی گریه می کرد و کمتر با کسی حرف می زد. حسین مهدی هم بهت زده و عصبی شده بود. گریه هم نمی کرد، اما حالا که هردو بزرگ تر شده اند با نبود روح الله کمی بهتر کنار آمده اند، اما این کنار آمدن دلیل بر این نیست که دلتنگی نکنند.

  

آقا روح الله وصیت‌نامه نوشته بودند؟
بله. سوریه که بودند وصیت نامه نوشتند، اما متاسفانه به دست ما نرسید.


ممنون که وقت خودتان را در اختیار ما گذاشتید. اگر در پایان صحبتی دارید بفرمایید.متاسفانه روی سنگ مزار روح الله اسمی از شهید مدافع حرم نیامده است. با توجه به اینکه او اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان است و طبق شرایط آن سال ها مصلحت بود که مدافع حرم بودن روی سنگ مزارشان حک نشود. اما در حال حاضر خواسته من و خانواده ام این است که عنوان مدافع حرم روی سنگ مزار روح الله نوشته شود. امیدوارم به کمک مسولان مربوطه و همت آنها این تنها خواسته ما به زودی های زود محقق شود.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر

تنهایی اسماء!

حرف‌های دل دختر شهید مدافع حرم، روح الله کافی زاده

 

قرار بود دایی برای مراسم تولد به خانه ما بیاید. بعد از مدرسه با عجله خودم را رساندم به خانه. در نیمه باز بود. خیلی خوشحال شدم. حتما دایی آمده بود. رفتم جلو. خانه حسابی شلوغ به نظر می‌رسید. نزدیک تر رفتم. صدای گریه شنیدم. پاهایم دیگر پیش نمی رفت. فقط می شنیدم که می‌گفتند بابا زخمی شده است. صدای گریه‌ها بیشتر شد وقتی فهمیدند من به خانه آماده‌ام.

بغض لا به لای تک تک حرف های دل «اسماء» دختر شهید مدافع حرم «روح الله کافی زاده» می لغزد و روی زبانش جاری می شود. می گوید برای لحظه ای از هوش رفتم. بابا روح الله شهید شده بود. قرار بود بعداز ظهر همان روز مراسم وداع با پدر انجام شود. برایش باور کردنی نبود. آخر مگر می شود بابا من را در سن 12 سالگی تنها بگذارد آن هم روز تولدم.

و حالا بیشتر از دو سال از آن روزها می گذرد، اما هنوز تک تک آن لحظه ها، جلوی چشم‌هایش زنده زنده است. از لحظه وداع گفت، تابوت بابا را که دیدم کمی ترسیدم نه اینکه از بابا بترسم، نه... نمی خواستم باور کنم که بابا رفته... جلوتر  رفتم. می‌خواستم فقط به بابا نگاه کنم. حرفی نزدم!

اسماء حرف هایش را روی یک کاغذ برای بابا نوشته بود. همان نامه‌ای که زیر خاک گذاشت تا بابا بخواند. «سلام بابا.. چرا اینقدر بی خبر رفتی؟ چرا نگفتی که کجا می‌روی؟ چرا خداحافظی آخرت این قدر ساده بود؟ .... دعا کن صبور باشیم در برابر نبودنت.»

دختر  است و حسابی هم بابایی. دلتنگی‌هایش تمامی ندارد. یکی از پیراهن‌های بابا را داخل اتاقش نگه داشته تا هر وقت دلتنگ بابا شد خودش را برساند به آن پیراهن، بو کند و بوسه باران کند تا عطر تن بابا آرامش کند.

  نفس بلندی کشید و در حالی که لبخند می‌زد گفت: بیشتر وقت ها با هم حرف می‌زنیم. من به بابا می گویم کاش بودی، کاش بودی و دوباره صدایت می کردم و تو با تمام وجودت جواب بابا گفتن‌های من را می‌دادی. برایمان دعا کن. منتظر شفاعت تو می مانیم. خوش به سعادتت بابای خوبم...

بیشتر وقت ها پناه می برد به خلوت هایی که خودش هست و یاد بابا و کاش هایی که تمامی ندارد برایش..

سرش را به زیر می اندازد تا بغض های گلویش که حالا میان چشم هایش پر شده را کسی نبیند و با صدای آرامی که سخت شنیده می شود فقط می گوید، بابا خیلی زود رفت...! 

حالا اسماء 14 ساله است و جنس دلتنگی‌های این روزهایش هنوز مثل دو سال پیش! کهنگی ندارد برایش. صدایش را کمی صاف کرد و گفت: بد حجابی بعضی از خانم ها اذیتم می کند. کاش می شد توضیح داد که بابای من و امثال بابای من برای چه رفتند؟! کاش می شد برایشان توضیح داد که مدافع حرم حضرت زینب (س) یعنی چه؟! می خواهد حرف هایش را تمام کند، اسماء چشم انتظار بابا می ماند تا در جایی دور از این دنیا یک بار دیگر بابا را صدا بزند و با صدای بابا آرام بگیرد.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


بعضی وقت ها بی دلیل دلم گریه می خواهد.

بعضی وقت ها بی دلیل دلم رفتن می خواهد.

بعضی وقت ها بی دلیل ماندن، بی قراری های دنیا را جمع می کند و یک جا آوار می کند روی سرم.

بعضی وقت ها بی دلیل دوست دارم کنده شوم از این دنیای حقیقی.

بعضی وقت ها بی دلیل می خواهم راه ام را گم کنم.

بعضی وقت ها بی دلیل می خواهم هرگز نرسم به آن رسیدنی که نمی دانم آخرش کجاست.

بعضی وقت ها بی دلیل آخر هر راهی می شود بن بست، راهی که تا دیروز باز بود.

بعضی وقت ها بی دلیل همان راه های بن بست می شود همدمم.

بعضی وقت ها بی دلیل سرم را تکیه می دهم روی همان دیوارهای بن بست و زارزار گریه می کنم.

بعضی وقت ها بی دلیل این بست ها برایم دوست داشتنی می شود.

بعضی وقت ها بی دلیل دنبال یک خط نوشته ام از آدمی که نیست.

بعضی وقت ها بی دلیل زیر و رو می کنم همه جا را تا همان که نیست پیدایش کنم.

بعضی وقت ها بی دلیل نوشته هایش را می خوانم.

بعضی وقت ها بی دلیل خودم را لای نوشته های کسی که نیست پیدا می کنم.

بعضی وقت ها بی دلیل در خودم گم می شوم.

بعضی وقت ها بی دلیل دلم می خواهد کسی که نیست بیاید و من را پیدا کند.

بعضی وقت ها بی دلیل از دلم آدرسی می نویسم روی همان دیوارهای ترک خورده ی کوچه های بن بست با دانه های دلم.

اما هنوز پیدا نشده خشک می شود باران دلم روی همان دیوارهای کاه گلی کوچه های بن بست.

بعضی وقت ها بدون آدرس پدا می شوم شاید از بوی همان کاه گل های نم خورده...

فرزانِ


نظر
گفت‌وگو با همسر شهید مدافع حرم «عبدالرضا مجیری»

 

با اینکه سنی نداشت، اما با مادر در راهپیمایی های آن سال ها شرکت می کرد. 9ساله بود که با شنیدن خبر شهادت دایی اش با مفهوم شهید و شهادت آشنا شد. بعد از اتمام دوران دبیرستان در رشته تکنسین اتاق عمل دانشگاه اصفهان پذیرفته شد، اما بیشتر از یک سال این رشته را نخواند. این مسیر، راهی نبود که عبدالرضا دنبالش بود. تصمیم به تغییر رشته گرفت و به دانشکده افسری رفت. این ها را «اعظم اصغری» همسر شهید مدافع حرم «عبدالرضا مجیری» می گوید. متولد سال56 است و از همسرش سه سال کوچک‌تر. دبیر ریاضی مقطع متوسطه است. سادگی از در و دیوار خانه آنها می بارد. اینجا خبری از تجملات نیست. خانه هنوز همان طور چیده شده که همسرش، آقاعبدالرضا دوست داشته است.


از ماجرای آشنایی تان با  آقا عبدالرضا بگویید؟
تا روز خواستگاری عبدالرضا را ندیده بودم. به واسطه خواهرشان  با هم آشنا شدیم. قبل از خواستگاری حسابی به خواهرش سفارش کرده بود که در مورد روحیه شهادت طلبانه اش با من صحبت کند. من هم خیلی دوست داشتم همسرم مذهبی باشد و از لحاظ اعتقادی به هم نزدیک باشیم.


ایشان چقدر به ملاک‌های مدنظر شما نزدیک بود که بله را گفتید؟
وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، پرسیدم چقدر اهل انجام مستحبات هستید؟ گفت مستحبات را باید آنقدر به جا بیاوریم که به واجبات لطمه نزند. حین صحبت کردن سرش پایین بود و هر از گاهی سرش را بالا می آورد، همین طور که حرف می زد، احساس کردم چقدر چهره اش شبیه رزمنده هاست و حرف هایش شبیه شهدا. یک بار صحبت هایمان کمی طولانی شد. همین که صدای اذان را شنید، حرفش را تمام کرد تا به نماز جماعت برسد. این مقید بودن عبدالرضا خیلی به دلم نشست.


کی ازدواج کردید و مراسم ازدواجتان چطور برگزار شد؟
فروردین سال 78، همزمان با عید غدیر به عقد هم درآمدیم و با توجه به اینکه من دانشجو بودم و مشغول به تحصیل، حدود دو سال عقد ماندیم و اواخر سال 79 ازدواج کردیم. عبدالرضا ساده بودن را خیلی دوست داشت. در عین حال انجام کارهای فرهنگی هم برایش خیلی مهم بود، تا جایی که کارت عروسی ما به پیشنهاد عبدالرضا خیلی متفاوت طراحی شد، به این صورت که حدیثی از پیامبر(ص) و سخنی از مقام معظم رهبری در مورد ازدواج را روی کارت چاپ کردیم. خلاصه اینکه تمام تلاشش بر این بود که مراسمی ساده و به دور از گناه داشته باشیم.


و این ساده زیستی، آقا عبدالرضا را شما هم می پسندید؟
این ویژگی عبدالرضا برای من خیلی جالب بود؛ چون فکر همه جا را می کرد. قبل از عروسی به من گفت برای جهیزیه فقط وسایلی را که خیلی نیاز داریم تهیه کنید. مخالف وسایل تزئینی و نمایشی بود. زندگی ما از طریق اجاره نشینی شروع شد. با اینکه خیلی به فکر تهیه منزل بود، اما حاضر نبود با وام های بهره‌ای و حتی قرض از اقوام و دوستان خانه بخرد. می گفت چند سال دیرتر صاحب خانه شویم بهتر از این است که زیر بار دین کسی باشیم. هیچ وقت به کسی رو نزد و همیشه توکلش فقط بر خدا بود. تا اینکه بعد از چند سال با گرفتن وام قرض الحسنه موفق به خرید منزل 80 متری شدیم. می گفت برای چیدن خانه مان باید از منزل امام(ره) الگو بگیرم.


اوضاع و احوال زندگی تان خوب بود؟ همان طور بود که دلتان می خواست؟
من وقتی قبول کردم که همسر عبدالرضا باشم با این ذهنیت وارد این زندگی شدم که قرار است زندگی جدید را در کنار کسی شروع کنم که عاشق شهادت است. همین رویکرد باعث می شد که تلاش های هردوی ما بیشتر به آن سمت سوق پیدا کند و من این حال و هوا را واقعا دوست داشتم. خلق و خوی متفاوتش با همه آدم های اطرافم من را هر روز بیشتر از قبل عاشق عبدالرضا می کرد. در عین حال که در کارش حسابی جدی بود، اما به وقتش شوخ طبع بود و خیلی هم مهربان؛ نه فقط نسبت به خانواده اش حتی نسبت به همکارانش هم این حس و حال را داشت.

محبتش را چطور نشان می داد؟ اهل هدیه دادن بود؟
خیلی زیاد. البته دوست داشت هدیه هایش هم رنگ و بوی معنوی داشته باشد. اولین هدیه ای که به من داد پارچه سبزی بود که در مجالس امام حسین (ع) با آن اشک هایش را پاک کرده بود. همیشه می گفت خوب است آدم عزیزترین داشته اش را به عزیزترین فرد زندگی اش بدهد. عبدالرضا از تفحص، سربند شهیدی را با خودش به یادگار آورده بود که قطره ای از خون شهید روی آن نمایان بود. با اینکه خیلی آن را دوست داشت، اما به من هدیه داد و این برای من خیلی با ارزش بود.

یعنی شهید از بچه های تفحص بودند؟
اوایل دوران جوانی یعنی وقتی 19، 20 ساله بود با عشق به شهادت و شهدا به صورت داوطلبانه و با اصرار زیاد وارد گروه تفحص شده بود، البته دو سال آن هم فقط فصل تابستان که کمتر درگیر درس و دانشگاه بود. خود عبدالرضا می گفت آن زمان بهترین فرصت در اختیارش بود تا به اصلاح نفس و خودسازی بپردازد. دائم الوضو بودن و خواندن نماز اول وقت و نماز شب را همیشه از برکات تفحص می دانست.

در صحبت هایتان گفتید که مسیر زندگی شما بر مبنای شهادت بود. چقدر به شهادت همسرتان فکر می کردید؟
عبدالرضا بعد از اینکه رشته تکنسین اتاق عمل را به خاطر عدم علاقه به این رشته نیمه کاره رها کرد، عشق به شهادت او را کشاند به سمت دانشکده افسری. آنطور که می گفت برای جشن فارغ التحصیلی و اجرای مراسم خدمت حضرت آقا می رسد. در مراسم عبدالرضا اجازه می گیرد و از جا بلند می شود و از آقا درخواست می کند که برایش دعا کنند تا شهید شود. وقتی این ها را می گفت حس کردم با این شدت از علاقه به شهادت حیف است که شهید نشود. اما به هرحال با شهادت عبدالرضا من چون اویی را از دست دادم که همه زندگی من بود.من در طول سال های زندگی مشترک با عبدالرضا خوب یاد گرفته بودم که آدم به خاطر کسی که خیلی دوستش دارد می تواند از  علایق خود دست بکشد و من چون خیلی دوستش داشتم همیشه از خدا می خواستم که او به آرزویش برسد.

اصولا زندگی کردن با یک شخص نظامی و دور بودن های زیاد و ماموریت های پی در پی، شما را اذیت نمی کرد؟
به هرحال دور بودن سخت است، اما امید به بازگشت تحمل این سختی ها را برای من آسان می کرد. شش ماه از عروسی ما می گذشت که عبدالرضا دوره های آموزشی تکاوری سپاه را دید و حدود 12 سال در گردان صابرین با تمام توان برای حفظ مرزهای کشور تلاش کرد. سال 92 برای گذراندن دوره ای به نام دافوس که  می گفت دوره کارشناسی ارشد مدیریت نظامی است، باید راهی دانشگاه امام حسین (ع) می شد. برای این دوره ما هم  همراه عبدالرضا به تهران رفتیم و فرصتی مهیا شد تا بیشتر کنار هم باشیم.

و تا کی تهران بودید؟
سال 93 بعد از فارغ التحصیلی فرمانده گردان 123 تیران و کرون شد و برگشتیم به اصفهان.

ارتباطشان با نیروهایشان به چه صورت بود؟
عبدالرضا اعتقاد به رفت و آمد خانوادگی با همکارانش داشت و طبق گفته نیروهایشف از هیچ تلاشی هم برای انس بیشتر با آنها کم نگذاشت.

از شهید مجیری سه فرزند برای شما به یادگار مانده است. اولین بار که پدر شدند، چه حالی داشتند؟ 
عبدالرضا خیلی بچه دوست داشت. اوایل ازدواج می گفت من دوست دارم پنج، شش تا بچه داشته باشیم. بچه برکت خانه است. سال 81 خدا به ما فاطمه را داد. خیلی ذوق داشت. وقتی برای اولین بار فاطمه را دید شروع کرد به دعا خواندن و همه اش شکر خدا را به جا می آورد و مدام الحمدلله و سبحان الله می گفت.

و خدا بچه دوم را کی به شما داد؟
فاطمه هفت ساله بود که خدا به ما زهرا را داد. راستش تولد فاطمه همزمان شد با ترم آخر دانشگاه و من چون دانشجوی خوابگاهی بودم و شهرکرد درس می خواندم و بابت دوری راه خیلی اذیت شدم، تصمیم گرفتیم تا بهتر شدن موقعیت محل کار و نزدیک شدن به محل زندگی بچه دار نشویم که به لطف خدا وضعیت ام که تثبیت شدف زهرا به دنیا آمد و دو سال بعد از زهرا خدا به ما محمد حسین را داد.

 با وجود سه فرزند و نبودن های آقا عبدالرضا، چطور با این مساله کنار می آمدید؟
خب به هر حال این شرایط سختی های خودش را داشت. هر بار که می رفت ماموریت من کلی گریه می کردم. یک بار گفتم عبدالرضا این گریه های من خدای ناکرده ناشکری نباشد که در جوابم گفت، نه تو گریه می کنی تا خودت را سبک کنی و ناشکری نیست. موقعی هم که عبدالرضا از ماموریت برمی گشت، آنقدر اوضاع بهتر می شد که من سختی های نبودنش را فراموش می کردم.

ارتباط پدر با بچه ها چطور بود؟
خیلی اهل بازی و وقت گذاشتن برای بچه ها بود. برای تفریح بچه ها هر کاری که از دستش برمی آمد انجام می داد. دو سالی که برای دوره کارشناسی ارشد عبدالرضا رفتیم تهران؛ چون فقط داشگاه می رفت، فراغتش بیشتر بود. خیلی آن دو سال، خوب بود. بیشتر کنار هم بودیم و الان که من یاد آن دو سال می افتم همه اش خدا را شکر می کنم بابت همه با هم بودن ها و اتفاقات خوبی که در آن دو سال ما با بچه ها با هم تجربه کردیم.

از چه زمان رفتن به سوریه را مطرح کردند؟
عبدالرضا زیاد به ماموریت می رفت و هر بار قبل از اعزام امید به شهادت داشت و از خدا شهادت طلب می کرد. حتی در یکی از ماموریت ها تیر به پایش اصابت کرد، اما خدا تقدیر دیگری برای عبدالرضا رقم زده بود. از دو سال قبل از شهادت، از رفتن به سوریه خیلی حرف می زد. زمانی که تعدادی از بچه های گردان صابرین اعزام شدند و عبدالرضا انتخاب نشد، حسابی به هم ریخت و بی قراری می کرد. سال 94 بود که به من گفت برای پیاده روی کربلا ثبت نامش کنم. یکی دو روز بعد از ثبت نام موقعی که به خانه آمد خیلی خوشحال بود و گفت انگار قسمتم سوریه است. اوایل آبان ماه بود.

و کی اعزام شدند؟
13 آبان ساعت 11 شب تماس گرفتند که برای روز چهاردهم آماده اعزام باشد. با اینکه فرصت کمی داشت، اما حساب و کتاب هایش را درست کرد و به من گفت که به کسی بدهی ندارم و یکی، دو مورد دریافتی دارم که آنها را هم می بخشم. عصر همان روز ساعت 6 بود که برگشت به خانه و گفت اعزام موکول شد به شنبه صبح. من همه اش فکر می کردم که خدا به من یک روز دیگر فرصت داده است.

 فرصت به شما؟
بله، تا یک روز بیشتر کنارش باشم. عبدالرضا عادت داشت عصر جمعه ها زیارت آل یس بخواند. روز جمعه نشستم پشت سرش که مثل همیشه با هم زیارت را بخوانیم که یکدفعه حس کردم این زیارت آخرین زیارتی است که با صدای عبدالرضا می شنوم. موبایلم را آوردم و بدون اینکه خودش متوجه شود، صدایش را ضبط کردم. حتی موقع نماز که می شد می رفت کنار بالکن و اذان می گفت که متاسفانه نشد صدای آخرین اذان را ضبط کنم.

چه حالی داشتید موقع اعزام؟
قبل از رفتن یک کاغذ و خودکار برداشت و شروع کرد به نوشتن، رفتم داخل اتاق که راحت هرچه دلش می خواهد بنویسد. نامه نوشته بود. با ابراز محبت شروع کرده بود و در ادامه هم اشاره به این داشت که من لیاقت شهادت ندارم، اما اگر خدا این توفیق را به من داد روی سنگ قبرم بنویسید سرباز اسلام و مدافع ولایت فقیه و هر جایی خواستید من را دفن کنید. بدنم لرزید. حس کردم این رفتن با همه رفتن هایش تفاوت دارد. عبدالرضا را به خدا سپردم.

چند روز بعد از اعزام خبر شهادتشان رسید؟
دو هفته بعد از اعزام بود که از طرف سپاه تماس گرفتند و گفتند قرار است بیایند منزل ما برای سرزدن. با همین تماس فهمیدم که عبدالرضا گمشده اش را پیدا کرده و به آرزویش رسیده است. دوم آذر ماه بود که شهید شد.

و عکس العمل بچه ها بعد از شهادت چه بود؟
فاطمه خیلی خوب با شهادت عبدالرضا کنار آمد. هرکسی که به فاطمه تسلیت می گفت در جواب آن شخص می گفت باید به من تبریک بگویید؛ بابای من شهید شده است، اما برای زهرا خیلی سخت بود. محمدحسین هم باور نمی کرد که بابا دیگر نیست. زمان برد و به لطف خدا زهرا هم تقریبا با این موضوع کنار آمد، ولی محمد حسین هنوز هم گاه و بیگاه دلتنگی می کند برای بابا!

خود شما چطور با نبودن آقا عبدالرضا کنار آمدید؟
راستش را بخواهید دو جای زندگی از ته دل خدا را شکر کردم؛ یکی بعد از اینکه عبدالرضا به خواستگاری من آمد و دیگر وقتی که او را در لباس شهادت دیدم. چند ساعت اول بعد از شنیدن خبر شهادت شوک بزرگی به من وارد شد. من اعتقاد دارم قبل از هر مصیبت خدا اول به بنده اش صبر می دهد و بعد او را به امتحان می کشاند. با خودم می گفتم عبدالرضا رفته به ماموریتی که طولانی ترین ماموریت زندگی اش است. خواست خدا بر این بود که من تا اینجای زندگی کنارش باشم. خدا را شکر که بر من منت گذاشت و مرگ همسرم را در شهادت قرار داد. بعد از شهادت عبدالرضا بود که معنای جمله آخر زیارت عاشورا را درک کردم و فهمیدم که چرا خدا را بر این مصیبت سنگین شکر می کنیم و چرا حضرت زینب(س) می فرمایند چیزی جز زیبایی ندیدم و من هم با همه وجود گفتم: «اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک على مصابهم...»

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر
باز دعای سحرم آرزوست!

خبرگزاری ایمنا: انگار همین دیروز بود که به پیشوازش رفتیم و دل هامان را در تاریکی شب به دست خدا سپردیم و عهد بستیم. عهدی به وسعت اعتقاد به تک تک ثانیه های مملو از خیر و برکت و عهدی به وسعت دل سپردن به جواب الهی العفوهای شب های قدر.
باز دعای سحرم آرزوست!
 
عازم سفر شدیم، سفری به ظاهر طولانی اما در دیاری نزدیک، سفری از خود به خود، سفری به دل و رسیدن از دل به خود خدا و قرار شد در خود، خدا را جستجو کنیم و یک دل سیر به تماشایش بنشینیم.
چه زود گذشت، طعم اولین سحر و بی تابی های دل برای گفتن خواسته های دل...
 یک توسل و یک خواسته و در راس همه ی خواسته ها، زمزمه "اللهم عجل لولیک الفرج ..."
و ضیافت آغاز شد، خواستیم که چتر گناه را ببندیم و از باران رحمت الهی سیراب شویم و "زیر باران باید رفت" را با تمام وجود معنا کنیم.
می‌خواستیم که یاد بگیریم برای رسیدن به حق باید از دنیا گذشت، چشم‌ها را بر آن بست و آرامش را در پس فراموشی دنیا به دست آورد.
یادش بخیر صدای اولین ربنا و دل سپردن به طنین واج واج آن دعا که ناخودآگاه دست‌ها را آسمانی می‌کرد.
و طعم اولین چای و خرما، اولین افطار و اولین دعا... و گوئی دعاهای دل های بی قرار تمامی نداشت، یکی پس از دیگری بر زبان جاری می شد و آمین هایی که در پس آن از صدق دل گفته می شد و تن را به لرزه در می آورد.    
و میهمانی همچنان ادامه داشت، دل‌ها برای شفاف شدن و صیقلی گشتن به پیش می رفتند. کنار همه دعاها، نَه؛ در راس همه دعاها انتظار گونه ای دیگر چشمک می زد. جای خالی دردانه فاطمه (س) دل‌های زیادی را به درد می آورد. دل هایی که دلشان برای دیدن، برای حس کردن عطر تن و همسفره شدن با صاحب زمان، پر می زد.
و خواستن به اوج خود رسید. در و دیوار پریشان مسجد کوفه، محراب خون آلود و انتظار برای آمدن علی(ع)، انتظاری که هیچ گاه فرجام خوبی نداشت و کوفه برای همیشه در حسرت شنیدن صدای الله اکبر علی (ع) ماند.
و چه زود شب‌های قدر آمد و چه زود هم رفت.  و چه دل های بی قراری که برای قدر دانستن شب های قدر بی قرار بودند... آن شب‌ها مرد و زن، پیر و جوان همه آمده بودند تا نوای توبه را از سر بگیرند و در سایه قرآن با نام نامی ائمه، پاک شدن در نهر رمضان را تجربه کنند.
یادش بخیر لیالی قدر، یادش بخیر شب زنده داری های دوست داشتنی و یادش بخیر خلوت های دو نفره دل با صاحب دل...
آن شب ها، خستگی و خواب هم به خود اجازه نمی دادند که در پس پلک های چشم های عاشق بنشینند...
و چند روزی است که دل ها، دلتنگ‌تر می شوند. ماه میهمانی خدا رو به اتمام است. دل‌ها برای مناجات سحر دلتنگ خواهد شد و گوش‌ها برای شنیدن کلام حق بی تاب تر.
و خوش بر احوال آن‌هایی که دل را زیبا صفا دادند...
خوش بر احوال آن‌هایی که سبک کردند خود را از هر آنچه که رسیدن به خدا را سخت می کرد، سبک شدند تا پرواز را زیباتر هجی کنند. 
خوش بر احوال آن‌هایی که بی حساب بخشیدند، بی حساب گذشتند و بی حساب خوب بودن را به نمایش درآوردند....
خوش بر احوال آن‌هایی که گرسنگی را فهمیدند تا در پس آن انفاق را هم به جای آورند...
خوش بر احوال آن‌هایی که آب را دیدند و ننوشیدند و فقط آرام با خود گفتند یا اباالفضل (ع)...
خوش بر احوال آن هایی که کلام حق را نه تنها خواندند بلکه نیز معنا نمودند...
و خوش بر احوال آن‌هایی که خدا در وصفشان گفت: چه میهمان خوبی بود...!
 
/فرزانه فرجی/