سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
گفت‌وگو با همسر شهید مدافع حرم «عبدالرضا مجیری»

 

با اینکه سنی نداشت، اما با مادر در راهپیمایی های آن سال ها شرکت می کرد. 9ساله بود که با شنیدن خبر شهادت دایی اش با مفهوم شهید و شهادت آشنا شد. بعد از اتمام دوران دبیرستان در رشته تکنسین اتاق عمل دانشگاه اصفهان پذیرفته شد، اما بیشتر از یک سال این رشته را نخواند. این مسیر، راهی نبود که عبدالرضا دنبالش بود. تصمیم به تغییر رشته گرفت و به دانشکده افسری رفت. این ها را «اعظم اصغری» همسر شهید مدافع حرم «عبدالرضا مجیری» می گوید. متولد سال56 است و از همسرش سه سال کوچک‌تر. دبیر ریاضی مقطع متوسطه است. سادگی از در و دیوار خانه آنها می بارد. اینجا خبری از تجملات نیست. خانه هنوز همان طور چیده شده که همسرش، آقاعبدالرضا دوست داشته است.


از ماجرای آشنایی تان با  آقا عبدالرضا بگویید؟
تا روز خواستگاری عبدالرضا را ندیده بودم. به واسطه خواهرشان  با هم آشنا شدیم. قبل از خواستگاری حسابی به خواهرش سفارش کرده بود که در مورد روحیه شهادت طلبانه اش با من صحبت کند. من هم خیلی دوست داشتم همسرم مذهبی باشد و از لحاظ اعتقادی به هم نزدیک باشیم.


ایشان چقدر به ملاک‌های مدنظر شما نزدیک بود که بله را گفتید؟
وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، پرسیدم چقدر اهل انجام مستحبات هستید؟ گفت مستحبات را باید آنقدر به جا بیاوریم که به واجبات لطمه نزند. حین صحبت کردن سرش پایین بود و هر از گاهی سرش را بالا می آورد، همین طور که حرف می زد، احساس کردم چقدر چهره اش شبیه رزمنده هاست و حرف هایش شبیه شهدا. یک بار صحبت هایمان کمی طولانی شد. همین که صدای اذان را شنید، حرفش را تمام کرد تا به نماز جماعت برسد. این مقید بودن عبدالرضا خیلی به دلم نشست.


کی ازدواج کردید و مراسم ازدواجتان چطور برگزار شد؟
فروردین سال 78، همزمان با عید غدیر به عقد هم درآمدیم و با توجه به اینکه من دانشجو بودم و مشغول به تحصیل، حدود دو سال عقد ماندیم و اواخر سال 79 ازدواج کردیم. عبدالرضا ساده بودن را خیلی دوست داشت. در عین حال انجام کارهای فرهنگی هم برایش خیلی مهم بود، تا جایی که کارت عروسی ما به پیشنهاد عبدالرضا خیلی متفاوت طراحی شد، به این صورت که حدیثی از پیامبر(ص) و سخنی از مقام معظم رهبری در مورد ازدواج را روی کارت چاپ کردیم. خلاصه اینکه تمام تلاشش بر این بود که مراسمی ساده و به دور از گناه داشته باشیم.


و این ساده زیستی، آقا عبدالرضا را شما هم می پسندید؟
این ویژگی عبدالرضا برای من خیلی جالب بود؛ چون فکر همه جا را می کرد. قبل از عروسی به من گفت برای جهیزیه فقط وسایلی را که خیلی نیاز داریم تهیه کنید. مخالف وسایل تزئینی و نمایشی بود. زندگی ما از طریق اجاره نشینی شروع شد. با اینکه خیلی به فکر تهیه منزل بود، اما حاضر نبود با وام های بهره‌ای و حتی قرض از اقوام و دوستان خانه بخرد. می گفت چند سال دیرتر صاحب خانه شویم بهتر از این است که زیر بار دین کسی باشیم. هیچ وقت به کسی رو نزد و همیشه توکلش فقط بر خدا بود. تا اینکه بعد از چند سال با گرفتن وام قرض الحسنه موفق به خرید منزل 80 متری شدیم. می گفت برای چیدن خانه مان باید از منزل امام(ره) الگو بگیرم.


اوضاع و احوال زندگی تان خوب بود؟ همان طور بود که دلتان می خواست؟
من وقتی قبول کردم که همسر عبدالرضا باشم با این ذهنیت وارد این زندگی شدم که قرار است زندگی جدید را در کنار کسی شروع کنم که عاشق شهادت است. همین رویکرد باعث می شد که تلاش های هردوی ما بیشتر به آن سمت سوق پیدا کند و من این حال و هوا را واقعا دوست داشتم. خلق و خوی متفاوتش با همه آدم های اطرافم من را هر روز بیشتر از قبل عاشق عبدالرضا می کرد. در عین حال که در کارش حسابی جدی بود، اما به وقتش شوخ طبع بود و خیلی هم مهربان؛ نه فقط نسبت به خانواده اش حتی نسبت به همکارانش هم این حس و حال را داشت.

محبتش را چطور نشان می داد؟ اهل هدیه دادن بود؟
خیلی زیاد. البته دوست داشت هدیه هایش هم رنگ و بوی معنوی داشته باشد. اولین هدیه ای که به من داد پارچه سبزی بود که در مجالس امام حسین (ع) با آن اشک هایش را پاک کرده بود. همیشه می گفت خوب است آدم عزیزترین داشته اش را به عزیزترین فرد زندگی اش بدهد. عبدالرضا از تفحص، سربند شهیدی را با خودش به یادگار آورده بود که قطره ای از خون شهید روی آن نمایان بود. با اینکه خیلی آن را دوست داشت، اما به من هدیه داد و این برای من خیلی با ارزش بود.

یعنی شهید از بچه های تفحص بودند؟
اوایل دوران جوانی یعنی وقتی 19، 20 ساله بود با عشق به شهادت و شهدا به صورت داوطلبانه و با اصرار زیاد وارد گروه تفحص شده بود، البته دو سال آن هم فقط فصل تابستان که کمتر درگیر درس و دانشگاه بود. خود عبدالرضا می گفت آن زمان بهترین فرصت در اختیارش بود تا به اصلاح نفس و خودسازی بپردازد. دائم الوضو بودن و خواندن نماز اول وقت و نماز شب را همیشه از برکات تفحص می دانست.

در صحبت هایتان گفتید که مسیر زندگی شما بر مبنای شهادت بود. چقدر به شهادت همسرتان فکر می کردید؟
عبدالرضا بعد از اینکه رشته تکنسین اتاق عمل را به خاطر عدم علاقه به این رشته نیمه کاره رها کرد، عشق به شهادت او را کشاند به سمت دانشکده افسری. آنطور که می گفت برای جشن فارغ التحصیلی و اجرای مراسم خدمت حضرت آقا می رسد. در مراسم عبدالرضا اجازه می گیرد و از جا بلند می شود و از آقا درخواست می کند که برایش دعا کنند تا شهید شود. وقتی این ها را می گفت حس کردم با این شدت از علاقه به شهادت حیف است که شهید نشود. اما به هرحال با شهادت عبدالرضا من چون اویی را از دست دادم که همه زندگی من بود.من در طول سال های زندگی مشترک با عبدالرضا خوب یاد گرفته بودم که آدم به خاطر کسی که خیلی دوستش دارد می تواند از  علایق خود دست بکشد و من چون خیلی دوستش داشتم همیشه از خدا می خواستم که او به آرزویش برسد.

اصولا زندگی کردن با یک شخص نظامی و دور بودن های زیاد و ماموریت های پی در پی، شما را اذیت نمی کرد؟
به هرحال دور بودن سخت است، اما امید به بازگشت تحمل این سختی ها را برای من آسان می کرد. شش ماه از عروسی ما می گذشت که عبدالرضا دوره های آموزشی تکاوری سپاه را دید و حدود 12 سال در گردان صابرین با تمام توان برای حفظ مرزهای کشور تلاش کرد. سال 92 برای گذراندن دوره ای به نام دافوس که  می گفت دوره کارشناسی ارشد مدیریت نظامی است، باید راهی دانشگاه امام حسین (ع) می شد. برای این دوره ما هم  همراه عبدالرضا به تهران رفتیم و فرصتی مهیا شد تا بیشتر کنار هم باشیم.

و تا کی تهران بودید؟
سال 93 بعد از فارغ التحصیلی فرمانده گردان 123 تیران و کرون شد و برگشتیم به اصفهان.

ارتباطشان با نیروهایشان به چه صورت بود؟
عبدالرضا اعتقاد به رفت و آمد خانوادگی با همکارانش داشت و طبق گفته نیروهایشف از هیچ تلاشی هم برای انس بیشتر با آنها کم نگذاشت.

از شهید مجیری سه فرزند برای شما به یادگار مانده است. اولین بار که پدر شدند، چه حالی داشتند؟ 
عبدالرضا خیلی بچه دوست داشت. اوایل ازدواج می گفت من دوست دارم پنج، شش تا بچه داشته باشیم. بچه برکت خانه است. سال 81 خدا به ما فاطمه را داد. خیلی ذوق داشت. وقتی برای اولین بار فاطمه را دید شروع کرد به دعا خواندن و همه اش شکر خدا را به جا می آورد و مدام الحمدلله و سبحان الله می گفت.

و خدا بچه دوم را کی به شما داد؟
فاطمه هفت ساله بود که خدا به ما زهرا را داد. راستش تولد فاطمه همزمان شد با ترم آخر دانشگاه و من چون دانشجوی خوابگاهی بودم و شهرکرد درس می خواندم و بابت دوری راه خیلی اذیت شدم، تصمیم گرفتیم تا بهتر شدن موقعیت محل کار و نزدیک شدن به محل زندگی بچه دار نشویم که به لطف خدا وضعیت ام که تثبیت شدف زهرا به دنیا آمد و دو سال بعد از زهرا خدا به ما محمد حسین را داد.

 با وجود سه فرزند و نبودن های آقا عبدالرضا، چطور با این مساله کنار می آمدید؟
خب به هر حال این شرایط سختی های خودش را داشت. هر بار که می رفت ماموریت من کلی گریه می کردم. یک بار گفتم عبدالرضا این گریه های من خدای ناکرده ناشکری نباشد که در جوابم گفت، نه تو گریه می کنی تا خودت را سبک کنی و ناشکری نیست. موقعی هم که عبدالرضا از ماموریت برمی گشت، آنقدر اوضاع بهتر می شد که من سختی های نبودنش را فراموش می کردم.

ارتباط پدر با بچه ها چطور بود؟
خیلی اهل بازی و وقت گذاشتن برای بچه ها بود. برای تفریح بچه ها هر کاری که از دستش برمی آمد انجام می داد. دو سالی که برای دوره کارشناسی ارشد عبدالرضا رفتیم تهران؛ چون فقط داشگاه می رفت، فراغتش بیشتر بود. خیلی آن دو سال، خوب بود. بیشتر کنار هم بودیم و الان که من یاد آن دو سال می افتم همه اش خدا را شکر می کنم بابت همه با هم بودن ها و اتفاقات خوبی که در آن دو سال ما با بچه ها با هم تجربه کردیم.

از چه زمان رفتن به سوریه را مطرح کردند؟
عبدالرضا زیاد به ماموریت می رفت و هر بار قبل از اعزام امید به شهادت داشت و از خدا شهادت طلب می کرد. حتی در یکی از ماموریت ها تیر به پایش اصابت کرد، اما خدا تقدیر دیگری برای عبدالرضا رقم زده بود. از دو سال قبل از شهادت، از رفتن به سوریه خیلی حرف می زد. زمانی که تعدادی از بچه های گردان صابرین اعزام شدند و عبدالرضا انتخاب نشد، حسابی به هم ریخت و بی قراری می کرد. سال 94 بود که به من گفت برای پیاده روی کربلا ثبت نامش کنم. یکی دو روز بعد از ثبت نام موقعی که به خانه آمد خیلی خوشحال بود و گفت انگار قسمتم سوریه است. اوایل آبان ماه بود.

و کی اعزام شدند؟
13 آبان ساعت 11 شب تماس گرفتند که برای روز چهاردهم آماده اعزام باشد. با اینکه فرصت کمی داشت، اما حساب و کتاب هایش را درست کرد و به من گفت که به کسی بدهی ندارم و یکی، دو مورد دریافتی دارم که آنها را هم می بخشم. عصر همان روز ساعت 6 بود که برگشت به خانه و گفت اعزام موکول شد به شنبه صبح. من همه اش فکر می کردم که خدا به من یک روز دیگر فرصت داده است.

 فرصت به شما؟
بله، تا یک روز بیشتر کنارش باشم. عبدالرضا عادت داشت عصر جمعه ها زیارت آل یس بخواند. روز جمعه نشستم پشت سرش که مثل همیشه با هم زیارت را بخوانیم که یکدفعه حس کردم این زیارت آخرین زیارتی است که با صدای عبدالرضا می شنوم. موبایلم را آوردم و بدون اینکه خودش متوجه شود، صدایش را ضبط کردم. حتی موقع نماز که می شد می رفت کنار بالکن و اذان می گفت که متاسفانه نشد صدای آخرین اذان را ضبط کنم.

چه حالی داشتید موقع اعزام؟
قبل از رفتن یک کاغذ و خودکار برداشت و شروع کرد به نوشتن، رفتم داخل اتاق که راحت هرچه دلش می خواهد بنویسد. نامه نوشته بود. با ابراز محبت شروع کرده بود و در ادامه هم اشاره به این داشت که من لیاقت شهادت ندارم، اما اگر خدا این توفیق را به من داد روی سنگ قبرم بنویسید سرباز اسلام و مدافع ولایت فقیه و هر جایی خواستید من را دفن کنید. بدنم لرزید. حس کردم این رفتن با همه رفتن هایش تفاوت دارد. عبدالرضا را به خدا سپردم.

چند روز بعد از اعزام خبر شهادتشان رسید؟
دو هفته بعد از اعزام بود که از طرف سپاه تماس گرفتند و گفتند قرار است بیایند منزل ما برای سرزدن. با همین تماس فهمیدم که عبدالرضا گمشده اش را پیدا کرده و به آرزویش رسیده است. دوم آذر ماه بود که شهید شد.

و عکس العمل بچه ها بعد از شهادت چه بود؟
فاطمه خیلی خوب با شهادت عبدالرضا کنار آمد. هرکسی که به فاطمه تسلیت می گفت در جواب آن شخص می گفت باید به من تبریک بگویید؛ بابای من شهید شده است، اما برای زهرا خیلی سخت بود. محمدحسین هم باور نمی کرد که بابا دیگر نیست. زمان برد و به لطف خدا زهرا هم تقریبا با این موضوع کنار آمد، ولی محمد حسین هنوز هم گاه و بیگاه دلتنگی می کند برای بابا!

خود شما چطور با نبودن آقا عبدالرضا کنار آمدید؟
راستش را بخواهید دو جای زندگی از ته دل خدا را شکر کردم؛ یکی بعد از اینکه عبدالرضا به خواستگاری من آمد و دیگر وقتی که او را در لباس شهادت دیدم. چند ساعت اول بعد از شنیدن خبر شهادت شوک بزرگی به من وارد شد. من اعتقاد دارم قبل از هر مصیبت خدا اول به بنده اش صبر می دهد و بعد او را به امتحان می کشاند. با خودم می گفتم عبدالرضا رفته به ماموریتی که طولانی ترین ماموریت زندگی اش است. خواست خدا بر این بود که من تا اینجای زندگی کنارش باشم. خدا را شکر که بر من منت گذاشت و مرگ همسرم را در شهادت قرار داد. بعد از شهادت عبدالرضا بود که معنای جمله آخر زیارت عاشورا را درک کردم و فهمیدم که چرا خدا را بر این مصیبت سنگین شکر می کنیم و چرا حضرت زینب(س) می فرمایند چیزی جز زیبایی ندیدم و من هم با همه وجود گفتم: «اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک على مصابهم...»

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا