سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

تنهایی اسماء!

حرف‌های دل دختر شهید مدافع حرم، روح الله کافی زاده

 

قرار بود دایی برای مراسم تولد به خانه ما بیاید. بعد از مدرسه با عجله خودم را رساندم به خانه. در نیمه باز بود. خیلی خوشحال شدم. حتما دایی آمده بود. رفتم جلو. خانه حسابی شلوغ به نظر می‌رسید. نزدیک تر رفتم. صدای گریه شنیدم. پاهایم دیگر پیش نمی رفت. فقط می شنیدم که می‌گفتند بابا زخمی شده است. صدای گریه‌ها بیشتر شد وقتی فهمیدند من به خانه آماده‌ام.

بغض لا به لای تک تک حرف های دل «اسماء» دختر شهید مدافع حرم «روح الله کافی زاده» می لغزد و روی زبانش جاری می شود. می گوید برای لحظه ای از هوش رفتم. بابا روح الله شهید شده بود. قرار بود بعداز ظهر همان روز مراسم وداع با پدر انجام شود. برایش باور کردنی نبود. آخر مگر می شود بابا من را در سن 12 سالگی تنها بگذارد آن هم روز تولدم.

و حالا بیشتر از دو سال از آن روزها می گذرد، اما هنوز تک تک آن لحظه ها، جلوی چشم‌هایش زنده زنده است. از لحظه وداع گفت، تابوت بابا را که دیدم کمی ترسیدم نه اینکه از بابا بترسم، نه... نمی خواستم باور کنم که بابا رفته... جلوتر  رفتم. می‌خواستم فقط به بابا نگاه کنم. حرفی نزدم!

اسماء حرف هایش را روی یک کاغذ برای بابا نوشته بود. همان نامه‌ای که زیر خاک گذاشت تا بابا بخواند. «سلام بابا.. چرا اینقدر بی خبر رفتی؟ چرا نگفتی که کجا می‌روی؟ چرا خداحافظی آخرت این قدر ساده بود؟ .... دعا کن صبور باشیم در برابر نبودنت.»

دختر  است و حسابی هم بابایی. دلتنگی‌هایش تمامی ندارد. یکی از پیراهن‌های بابا را داخل اتاقش نگه داشته تا هر وقت دلتنگ بابا شد خودش را برساند به آن پیراهن، بو کند و بوسه باران کند تا عطر تن بابا آرامش کند.

  نفس بلندی کشید و در حالی که لبخند می‌زد گفت: بیشتر وقت ها با هم حرف می‌زنیم. من به بابا می گویم کاش بودی، کاش بودی و دوباره صدایت می کردم و تو با تمام وجودت جواب بابا گفتن‌های من را می‌دادی. برایمان دعا کن. منتظر شفاعت تو می مانیم. خوش به سعادتت بابای خوبم...

بیشتر وقت ها پناه می برد به خلوت هایی که خودش هست و یاد بابا و کاش هایی که تمامی ندارد برایش..

سرش را به زیر می اندازد تا بغض های گلویش که حالا میان چشم هایش پر شده را کسی نبیند و با صدای آرامی که سخت شنیده می شود فقط می گوید، بابا خیلی زود رفت...! 

حالا اسماء 14 ساله است و جنس دلتنگی‌های این روزهایش هنوز مثل دو سال پیش! کهنگی ندارد برایش. صدایش را کمی صاف کرد و گفت: بد حجابی بعضی از خانم ها اذیتم می کند. کاش می شد توضیح داد که بابای من و امثال بابای من برای چه رفتند؟! کاش می شد برایشان توضیح داد که مدافع حرم حضرت زینب (س) یعنی چه؟! می خواهد حرف هایش را تمام کند، اسماء چشم انتظار بابا می ماند تا در جایی دور از این دنیا یک بار دیگر بابا را صدا بزند و با صدای بابا آرام بگیرد.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا