بزن باران

نظر

به بهانه اولین سالگرد بازگشت شهدا غواص نصف جهان...

(1)روایتی از مهدی صغیرا، برادر شهید حمیدرضا صغیرا

خدا حمید را گرفت و بعد از 29 سال برگرداند...

صدایش کمی گرفته بود! صحبت که می کرد هر از گاهی سرفه های متوالی اش، وقفه می انداخت بین کلامش. جانباز 70 درصد قطع نخاعی است. با عشق از برادرش حرف می زد، از آقا حمید می گفت

من متولد سال 1342 هستم و حمید از من شش سال کوچک تر . سه ساله بود که به همراه پدرم در مراسم های مذهبی حضور پیدا می کرد. استعداد خوبی در کار مداحی داشت.

شعر هم خوب حفظ می کرد. اطرافیان می گفتند این استعدادش را از پدر بزرگم، استاد صغیر اصفهانی دارد. جثه کوچک و ظریفی داشت. اخلاقش آنقدر خوب بود که همه را مجذوب خود می کرد. از همان

نوجوانی اش شور و حال عجیبی داشت. جراحتش را از مرحله سوم عملیات محرم دارد، سال 61 . از رفتن حمید می گوید، حمید دو مرحله اعزام شد، ماه های آخر سال 63 به عنوان نیروی مردمی رفت و

فعالیت هایش هم زیاد بود، اما چون جثه کوچکی داشت برگشت. دست در شناسنامه اش برد و بعد از اینکه دوره آموزشی را طی کرد برای مرحله دوم در سن 17 سالگی راهی شد. عملیات پشت سر هم

بود و کم می آمد مرخصی. در پشتیبانی جبهه فعالیتش زیاد بود. سرفه هایش زیادتر می شود، اما دلش نمی خواهد کلامش را قطع کند و همچنان از حمید می گوید، اخوی بنده، از بچه های پشتیبانی

نیروهای غواص بود در عملیات کربای 4. در آن عملیات نیروهای پشتیبانی هم وارد عمل می شوند و من فکر می کنم که حمید مجروح شده و شاید دو پایش هم قطع می شود. این را از آنجا می گویم که

بدنش را دیدم، جثه ای بسیار کوچک داشت. بعد از عملیات کربای 4 احتمال می دادیم که حمید اسیر شده باشد. از سال 1368 به بعد اعام کردند که جزء شهدای مفقودالجسد است. رسید به چشم به

راهی های 29 ساله و گفت، زمانی که خبر دادند حمید ما پیدا شده، اعضای خانواده شور و حال عجیبی داشتند. وقتی قرار شد در مسیر بازگشت شهدا به اصفهان و در نزدیکی های درچه مادرم صحبت

کنند، در آن فشار روحی بالا، مادر با آرامش تمام گفتند خدا حمید را به من داده بود، خودش هم از من گرفت و بعد از 29 سال برگرداند...گفتن از تک تک ثانیه هایی که دل مادر بی قرارفرزند است و صبوری

هایش دیدنی، کار دشواری است. می گفت حمید از همان خانه ای که اعزام شده بود به همان خانه هم برگشت. و تمام شد تمام دلواپسی های دل مادر وقتی شنید حمیدش می آید که سر بر سجده شکر

گذاشت و گفت الحمدلله رب العالمین...

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا/ویژه نامه بیسیم چی/


نظر

یک سال گذشت... 

یک سال گذشت از روزی که شهرم دل شد و دل...

روزی که روز الوداع بود. روز خداحافظی، خداحافظــی از جنــس سـلام و ســلامی به گســتردگی پایــان انتظــار! انتظاری از جنــس رنگیــن کمــان، از دل آبهــای خروشــان اروند تــا همیــن نزدیکی های دیــارم. انتظــاری کــه حــال همشــهری هایــم، حــال همزبــان هایــم و حــال شــهرم را حســابی خــوب کــرده بود. روایــت غریبانــه ای بــود غربت دســته دســته شــهید بــا دســتهای بســته. غربتــی کــه ا گــر نمیخواســتی هــم بــه آن فکــر کنــی، نمــی توانســتی. غربتــی که تــن را می لرزانــد و آتش می زد بر دل فکر دســت هــای بســته. تمام شد و چه دیر تمام شد. راهی که آغازش از جنس آب بود. شاید زلال تر از آب و حتــی روشــن تــر هــم. دل بــه آب زدنــد و عشــق را بی بهانــه و بدون هیــچ ترســی برگزیدنــد. عشــق رفتــن، رفتــن و رســیدن تــا بلنــدای آســمان شــد بالاتریــن لــذت بــرای دریــادلان اروند. و امــا روز وداع روزی کــه مــادری پســرش را بــا مــرور خاطــره هایــش بدرقــه کرد. یــاد کودکی هایــش افتاد، یــاد بــازی در کوچــه پــس کوچــه های قدیــم شــهر بــا دیوارهــای کاهگلــی. یــاد شــلوارهای گلــی وصورتــی کــه رنــگ خــا ک بــه خــود گرفتــه بــود و مــادر فقــط آرام صــورت عزیــزش را مــی شســت و خا ک را با نم دســتانش از روی لبــاس دلبنــدش دور مــی کرد. یــاد آن روزها که دســت های کودکش ا گــر از بــازی بــا خــا ک خــراش بــر می داشت دل مادر از جا کنده می شد. امــا بعــد از ســال هــا انتظار مــادر آمد تا خا ک را از روی استخوان های خا ک آلود پسرش دور کند. آمــد تا رد پای خا ک را از گودی چشــم های بــه گــود افتــاده اش محــو کنــد. آمــد تــا دســت هــای بســته اش را بــاز کند، دســت هایــی کــه قــرار بــود پنــاه مــادر باشــد.آمد تــا لبــاس هــای خا کی اش َرا بــا نم دســتانش که با اشــک چشــم هایش پــا ک کند. آمــد تا کمی قربان صدقه پســرش برود. آمد شــاید لالایی آخــر را در گوشــش زمزمــه کند و بخوانــد بــرای دردانــه اش: لالالالاخبــر اومــد، پرنــده از ســفر اومــد، یکی بــال وپــرش واشــد، یکــی بــی بــال و پــر اومــد...لالالالا خبــر اومــد... 

فرزانه فرجی-روزنامه اصفهان زیبا-ویژه نامه بیسیم چی


نظر

تو را با همه مردانگی هایت به خدا سپردیم

حالا هوای بهشت را نفس بکش...!

بابا رجب رفت. رفت تا از تنهایی هایش، از دلتنگی هایش و از بغض هایی که تمامی نداشت برایش در طول این سال ها، برای رفقای شهیدش حرف بزند. 29 سال از آن روز می گذشت، اما بی مهری های برخی تمامی نداشت. نانوای بسیجی که سال 66 وقتی برای همسنگری هایش یخ می شکست، خمپاره به صورتش اصابت کرد،  خیلی ها باورشان نمی شد رجب محمدزاده از این اتفاق جان سالم به در ببرد، اما او  به خواست خدا ماند؛ ماند تا هر بار که چهره اش را می بینیم یادمان باشد که چه رجب ها رفتند  تا بمانیم...! صورتش حسابی آسیب دیده بود؛ صورتی که سیرت زیبایش را زیباتر هم می نمود وقتی صبوری را هر  روز بیشتر  از قبل تجربه می کرد. مردی از دیار آسمان که ماند تا وسعت آسمان را از همین نزدیکی ها روی زمین خدا حس کنیم، اما خیلی هایمان ندیدیم، شاید هم دیدیم و باورمان نشد که رجب همان جوان خوش قد و بالای دیروز  است که رفت برای امروز ما و ما  گم شدیم لا به لای تمام بالا و پایین های زندگی که رجب را ندیدیم که نفهمیدیم جانباز  70 درصد یعنی چه...! ندیدیم دوست داشتن هایش را برای خوردن لقمه نانی که توانایی اش را نداشت. حتی یک بار به چشم هایش نگاه نکردیم تا ببینیم که این اواخر سوی چشم هایش هم کم شده بود.رجب نه تنها آسمان را برایمان نزدیک کرد، بلکه با زلالی دل دریایی اش کمتر  از  بی مهری ها خسته شد و حرف از گلایه زد وقتی خیلی ها چهره از چهره اش برمی گرداندند تا نبینند ردپای خمپاره را روی صورتش...! سخت است تنها باشی و در تنهایی هایت به پوتین های کهنه کنار  اتاق پناه ببری و دلت را بسپاری به همان ها، تا تو را ببرد به روزهایی که غیرت را در قاب زندگی ات چنان جا دادی که حالا برای ما فقط یک حسرت ماند؛ حسرتی که کاش ها را  کنار هم ردیف می کند، اما چه فایده این حسرت ها ... مثل خیلی وقت ها باید بگویم باز هم ما دیر  رسیدیم. آنقدر دیر که حتی مجالی برای گفتن حلالمان کن؛ که حسرت یک تفریح دسته جمعی با خانواده به دلت ماند، حسرت یک دل سیر تفریح بدون آن که کسی با نیم نگاهی گوشه ای از دلت را بلرزاند...!
حالا دیگر  صدای حرف های بریده بریده ات هم به گوش نمی رسد؛ همان حرف هایی که فاصله بین کلماتت را پر می کرد از دلتنگی های تو که تو را می برد به آن روزها که آدم ها خاکی تر  بودند، آنقدر خاکی که تا افلاک را آسان طی می کردند. تو هم از تبار آنها بودی و مدتی مهمان روزگار ما، تا کمی مرور کنیم خط به خط سال های جنگ را در خاکریزهایی که عطش وصال سیراب شدن نداشت... تو هم تشنه بودی، تشنه رسیدن به همرزم هایت، تشنه بودی و تشنه ماندی و خدا عاقبت تو را سیراب کرد...خدا را شکر تنها آرزویت که دیدن مقام معظم رهبری بود برآورده شد، خدا را شکر که بوسه آقا روی پیشانی ات برایت بهترین لحظه را رقم زد...تو را با تمام خوبی هایت، با تمام صبوری هایت، با تمام مردانگی هایت و با تمام ایستادن هایت به خدا می سپارم بابا رجب... تو بابای خیلی خوبی بودی... خداحافظ ابَر مرد...!

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا 


نظر

«زینب»؛ جانِ «عبدالحسین» بود

فقط سه سال و سه ماه دارد...


نظر

هزاران اصفهانی به استقبال پیکر مطهر هشت شهید دفاع مقدس شتافتند

تابوت‌های سه رنگ در آغوش باز نصف‌جهان

میان تمام سرگردانی های دل، جایی پیدا می شود که خودت را و دلت را سر و سامان دهی.

می شود در میان آنها که بعد از گذشت بیش از سه دهه چشم به راهی، عاقبت به خانه بازگشتند، گم شده ات را بیابی.

باز هم، اصفهان زیبای من میزبانِ مهمانانی از جنس آسمان بود. می شد عطر خوش اقاقی را دنبال کرد و رفت و رسید به تابوت های سه رنگی که در حلقه استقبال مردمان دیارم روی دست هایی که ملتمسانه به سمت آنها کشیده می شد، جای گرفته بودند.

آفتاب با تمام وجود می تابید اما بهانه ای نبود برای نیامدن. روز، روز دیدار بود؛ روزی که در عبور از  روزهای بی قراری عطش دیدار به اوج خود می رسید.

شهید «معین حق پرست»، شهید «کریم سلیمی» و شهید حجت الاسلام «محمد علی جنترانی» آمده بودند تا پاک کنند غبار چشم به راهی را از چشم دل و جان خانواده هایشان.

بارش دیده ها حالا دیگر نم نم نبود و حرف های دل مثل آبشاری از  چشم ها می بارید و می شست و با خود می برد تمام بی قراری های این سال ها را. مادری که حالا دیگر نایی برای ایستادن روی پاهایش نداشت تا ایستاده خوش آمد بگوید به پسرش و مادرانی که با قاب عکس پسرانشان آمده بودند تا فریاد چشم به راهی هایشان برود و برسد به آسمان که هستند هنوز مادران چشم به راه.

و پنج شهید بی نام و نشان؛همان هایی که موقع رفتن در عهدی که با خدا بستند شاید گمنامی طلب کردند تا امروز با نام خوش گمنامی اهالی شهرم برای آنها سنگ تمام گذارند.

می شد دل بسپاری و دلداگی را در گوشه و کنار به تماشا بنشینی. جایی که خواهری به جای مادر  آمده تا برای آن پنج شهید گمنام مادری کند.

خلوت ها حسابی دیدنی است. خیلی ها تنهای تنها آمده اند. زانوهایش را به بغل گرفته بود و گوشه ای آرام روی چمن ها نشسته بود.

هر از گاهی دانه ای از گوشه چشمش می افتاد. فرزند جانباز 60 درصد بود. فقط  یک جمله گفت«شهدا شرمنده ام».

خیلی ها خودشان را به تابوت های سه رنگ رسانده بودند. انگار که مدت هاست شانه ای نبوده تا سر بر آن بگذارند و از تنهایی هایشان بگویند.

فرصت خوبی بود تا سر بر شانه های مردان مردی بگذارند که طاقت شنیدن حرف های دل همه خسته دلان را دارند.

می شد دید کسانی را که به قد یک حرف از جنس حرف های خودمانی چشم هایشان را می بستند و دل را می سپردند به شهدا تا کمی دل بی قرارشان آرام بگیرد.

وداع همیشه سخت است. آن لحظه آخر، آن دم خداحافظی حرف ها آنقدر زیاد می شود که دلت می خواهد سکوت کنی و فقط مسیر رفتن را نگاه کنی و به جای کاسه آبی که پر از گل های رز  قرمز است با حرف های دلت که از چشم هایت می بارد بدرقه شان کنی...

استقبال مردم شهرم بی نظیر بود. یک وداع جانانه با مردان مرد دیروز و امروز سرزمینم.

وداعی در بین اشک ها و آه ها. وداعی با حضور جوانانی که از جنگ تحمیلی شاید فقط به قد حرف شنیده اند، اما آمده بودند تا بگویند قدردانند. قدر دان تمام مردانگی هایشان و چشم به راه هستند، چشم به راه شفاعت آنها.

آغوش بهشت اصفهان باز بود تا مثل مادری منتظر فرزندانش را در بغل بگیرد. سلام ای غم لحظه ‌های جدایی، خداحافظ ای شعر شب‌های روشن... 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا