بزن باران

نظر

برای مردانی که مرد روزگار بودند

مگر می شود از تیر و ترکش گذشت؟!

مگر می شود فراموش کنیم؟ مگر می شود به ذهن هایمان بسپاریم که در برابر عبور از روزهای گذشته، رنگ کهنگی به خود بگیرد؟ مگر می شود خاک، خاکستری کند خاطره های ما را؟ چه آن هایی که بودیم و دیدیم و چه آن هایی که نبودیم و ندیدیم اما شنیده ها را خوبِ خوب شنیدیم...

مگر می شود از حال خوب ساکنان خاکریز و جبهه شنید و از لحظه هایی که مشق عشق را با شوق پرواز نوشتند، آسان گذشت؟!

مگر می شود از نمازهایی که بر روی سجاده های خاکی در دل سنگر و سیاهی شب خوانده شد، شنید و دل نباخت؟!

مگر می شود قنوت هایی را دید که در پس آن سلامی بود به قد سلام بر سالار دیار کربلا و سر بر خاک نگذاشت؟!

مگر می شود از تیر و ترکش گذشت، بوی باروت را شنید و کمر خم نکرد؟!

مگر می شود از قصه ی پُر غصه ی جنگ، همان قصه که قهرمانش مردان مرد سرزمینمان بودند، شنید و سکوت اختیار کرد؟!

مگر می شود از دل سپردن به فاطمه (س) شنید و فریادهای یا حسین (ع) را به یاد آورد و از نزدیک شدن چرخ های تانک در برابر چشم های بی قرار که بی تاب رسیدن به آسمان  بودند آن هم در اوج بندگی، حرف نزد؟!

مگر می شود کربلایی هایی که در شلمچه، کربلایی شدند را دید و به یاد عاشورا و آن روز آخر نبود؟!

مگر می شود بی قراری نخل های سوخته خرمشهر را دید و نجواهای پیرمردی که آفتاب صورتش را سوزانده و از غربت دل غریب اش می خواند، شنید و از سوز این صدا بی تفاوت گذر کرد؟!

مگر می شود دیوارهای زخم خورده آبادان را دید و خود را به ندیدن زد؟!

مگر می شود فراموش کرد حصر آبادان را، محاصره ای که دل همه ی مردم این سرزمین را غمزده کرد؟!

مگر می شود سیاه پوش شدن مردمان شهر را دید و در برابر غربت داغ های پی در پی به دانه های دل گفت نبار؟!

مگر می شود از کنار اروند گذشت و به یاد غواصان دریا دل نبود، جزر و مد آب را دید و متلاطم نشد؟!

مگر می شود از کربلای چهار شنید و به یاد 175 مرد دست بسته ای که فریاد غربتشان در پس سکوت مواج آب پنهان ماند، بر خود نلرزید؟!

مگر می شود حرف های آخر شب های عملیات فتح المبین، والفجر هشت، بدر و طریق القدس را فراموش کرد، همان حرف ها که طعم شهادت می داد؟!

مگر می شود آن ها که پلاک از گردن درآوردند تا بی نشان بمانند به یاد مادر و به نام زهرا (س) را فراموش کرد؟!

مگر می شود چشم های منتظر مادر را که شاید با یک خبر حال دلش خوب شود را دید و پای دلواپسی های دلش زار زار گریه نکرد؟!

مگر می شود صدای خس خس سینه که در پس سرفه هایی که یادگار ناخوشایندی است از گاز خردل را در گوشه گوشه ی این دیار شنید و در برابر پَرپَر زدن برای شهادت آرام ماند؟!

مگر می شود موج جنگ که وقت و بی وقت طوفانی می شود و حال چه دل ها را که بی قرار می کند، دید و از کنارش ساده گذشت؟!

مگر می شود از اسارت شنید و لا به لای تک تک خاطرات اسیر نشد؟!

مگر می شود از عشق گذشت؟! نَه. نمی شود که نمی شود...

 بی شک ما اهالی این زمان چشم به راه خواهیم ماند، چشم به راه اجابت دعای امن یجیب شما تا همیشه تا ابد...

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


 

سردار شهید مهدی نصر اصفهانی

سال 1336 یعنی حدود 59 سال پیش در نصرآباد اصفهان به دنیا اومدم. زمان کودکی ام خیلی زود گذشت. مثل خیلی از هم سن و سال هام دوران تحصیل را طی کردم  و موفق شدم در رشته ی ریاضی فیزیک دیپلم بگیرم. تا فراموش نکردم بگم که من در خانواده ی مذهبی به دنیا اومدم و به لطف خدا با تعلیمات دینی از طریق پدر و مادرم و با شرکت در فعالیت های فرهنگی مسجد محل آشنا شدم. انس عجیبی به آموزش مسائل دینی پیدا کردم و این علاقه تا حدی بود که دوست داشتم هرآنچه که یاد گرفته ام را به دوستانم هم آموزش بدم.

وقتی بی عدالتی های رژیم طاغوت را دیدم نتونستم آروم بگیرم. با بچه های محل در تظاهرات شرکت می کردم، شعار می دادم و اعلامیه پخش می کردم. با اینکه ادامه ی تحصیل را خیلی دوست داشتم اما با شنیدن اوضاع نابسمان سیستان و بلوچستان، رفتم آنجا.

بعد از اینکه اوضاع آن دیار کمی آرام تر شد برگشتم به اصفهان و انجمن اسلامی و بسیج محله را فعال کردم. برای جوان‌های محل جلسات مختلفی برنامه ریزی ‌کردم، از فعالیت‌های ورزشی گرفته تا جلسات قرآن و دعا و کلاس‌های ایدئولوژی که با استقبال خوبی هم روبرو شد. بچه های محل خیلی به من لطف داشتند، بیشتر وقت ها برای انجام کارهاشون از من مشورت می گرفتند. دور من جمع می شدند و بعد از خوش و بش، از فرصت استفاده می کردم و در حین بازی، آن ها را با اخلاق و آداب اسلامی آشنا می کردم.

هر وقت بیکار می‌شدم کتاب می‌خواندم. عجیب به مطالعه علاقه داشتم. اصول کافی و نهج البلاغه از کتاب های بود که بیشتر وقتم را صرف مطالعه ی آن ها می کردم.

سعی می کردم که تو زندگیم قناعت داشته باشم.وقتی می دیم یه سری از اطرافیانم چقدر راحت اسراف می کنند حسابی به هم می ریختم. یادم میاد که به نزدیکانم می گفتم این سبزه هایی که برای شب عید درست می کنید، این ها رزق مسلمون هاست است که باهاش سبزه درست می‌کنید و بعد دور می اندازید. اگر برای رفع قضا و بلاست صدقه بدید که هم خدا با این کار خشنود میشه و هم بنده ی خدا راضی.

سرتون را درد نمیارم. جنگ که شروع شد اگه اشتباه نکنم مهرماه سال 1359 بود که دوره آموزش نظامی را طی کردم و اول عازم غرب شدم و بعد هم راهی جنوب.

  دلم گرفته بود و مثل بقیه بچه‌های اصفهان نگران اوضاع جنگ بودم. دفترچه یادداشتم را بر‌داشتم و شروع به نوشتن ‌کردم. «...خدایا دشمنان ما را قبل از نابود شدن رسوا بگردان».

مهرماه سال 60 بود که از ناحیه دست راست به شدت مجروح شدم و انتقال پیدا کردم به اصفهان. با دست چپ نوشتن را شروع کردم و به زودی نوشتن با دست چپ را یاد گرفتم. دوره بهبودی وقت مناسبی بود برای فعالیت در شهر، از طرف سپاه به عنوان معلم پرورشی به مدرسه رضوی رفتم و همزمان تحصیل علوم دینی را در مدرسه امام صادق(ع) شروع کردم. چندین بار دستم را عمل کردند، هنوز کاملا خوب نشده بودم که به جبهه برگشتم.

مرخصی که می آمدم مادرم همیشه موضوع ازدواج را پیش می‌کشید. من هم می گفتم، جنگ که تمام شد و به خواست خدا  پیروز شدیم همان شب عقد می‌کنم، ولی الان صلاح نیست خانواده دیگری را نگران خودم کنم.

 عباس فنایی، منصور رئیسی و مصطفی ردانی پور از رفقای درجه یک من بودند. خیلی با هم صمیمی بودیم. بعد از اینکه عباس شهید شد، هر وقت مرخصی می آمدم  به منزل شان می‌رفتم و از مادرش دلجویی می ‌کردم.

قبل از شهادت کمتر نامه می نوشتم و کمتر هم به مرخصی می آمدم. می خواستم خانواده به نبودنم عادت کنند. خیلی دوست داشتم مثل آقا اباعبدالله الحسین(ع) شهید بشم. به برادرم محمد گفته بودم اگر شهید شدم و از روی سر و صورت قابل شناسایی نبودم از روی جراحات دستم شناسایی ام کنید.


مدتی فرماندهی گردان امام محمد باقر (ع) به من سپرده شد. به لطف خدا و عنایت امام حسین (ع)، در عملیات محرم درحالی که فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی بر عهده ی من بود بر اثراصابت ترکش به شهادت رسیدم، 15 آبان سال 1361.
راستی من الان گلستان شهدای اصفهان هستم. گذرتون به بهشت اصفهان افتاد، خوشحال میشم به من هم سر بزنید.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر
گپ و گفتی با همسر شهید مدافع حرم لشکر 8 نجف اشرف

شش سال زندگی با «موسی» برای من پُر بود از چشم به راهی!

قبل از ازدواج، بعد از اینکه خبر شهادت حاج احمد کاظمی را شنید به مادرش گفت دعا کن من هم با شهادت عاقبت بخیر شوم. خیلی دوست داشت زندگانی شهدا را دنبال کند. کتاب می خرید، فیلم می دید و منِ کم طاقت که دوری چند روزه از آقا موسی را نمی توانستم تحمل کنم، به خودم اجازه نمی دادم حتی به شهادتش فکر کنم. اینها را «زهرا جمشیدیان»، همسر شهید مدافع حرم «موسی جمشیدیان» می گوید. متولد سال 1363 است و یک سال از همسرش کوچک تر. در حال حاضر کارشناس ارشد رشته فقه و اصول است و به عنوان مدرس شاغل در آموزش و پرورش و حوزه است.

اولین بار، تلفنی با هم صحبت می کنند، سال 87. مکالمه‌ای نیم ساعته، بعد از آن قرار ملاقات حضوری را می گذارند. در همان جلسه آقا موسی می گوید دوست دارم زندگی داشته باشم که زمینه ساز ظهور حضرت مهدی(عج) باشد. همین حرف کنار خوش خلقی، متانت و خنده رو بودن آقا موسی کافی است تا بله را بگوید.می گوید: برای مراسم عروسی رفتیم زیارت خانه خدا، مرداد ماه سال 88 بود و بعد از اینکه از زیارت بازگشتیم با یک مهمانی ساده، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. از همان ابتدای آشنایی من را به درس خواندن ترغیب می کرد. خودش هم دانشجوی ارشد بود در رشته جغرافیا. از خوش سفر بودن آقا موسی می گوید: بیشتر سفرهای ما سفر زیارتی بود. در این شش سال، بیشتر  از 10 مرتبه به زیارت امام رضا(ع) رفتیم،دوبار کربلا و یک مرتبه هم زیارت خانه خدا نصیبمان شد که تک‌تک این سفرها برای من پر از خاطره‌های زیباست. دوست داشت هر کاری که انجام می‌دهد، فقط برای رضای خدا باشد، وقتی کسی می گفت فلان کار ثواب دارد، انجام بده، در جوابش با متانت همیشگی‌اش می گفت: خوب است که کارها را نه فقط به خاطر ثواب اش،به خاطر خدا و برای رضای خدا انجام دهیم.

        هیچ وقت از زبانش دروغ نشنیدم
صدایش پر از حرف هایی بود که پشت دلتنگی های دلِ تنگش پنهان شده بود، وقتی گفت: شش سال زندگی با آقا موسی برای من پر بود از چشم به راهی. موسی معمولا ساعت دو و نیم می آمد خانه. اگر  دو دقیقه از این ساعت می گذشت نگرانش می شدم و زنگ می زدم که کجایی؟! از صادقانه زندگی کردن شهید جمشیدیان صحبت می کند؛می توانم به جرات بگویم که هیچ وقت از زبانش دروغ نشنیدم. یکی از همرزم هایش می گفت که همسرش خیلی بی قراری می کرده، او از موسی می خواهد که پشت تلفن به او بگوید که آنها خط مقدم نیستند و در دمشق اند. موسی هم این کار را انجام می دهد، البته با اکراه زیاد و بعد به همکارش می گوید برگشتی از طرف من حلالیت بطلب.  موسی علاقه زیادی هم به حضرت آقا داشت. گاهی پیش می‌آمد، چندین مرتبه صحبت‌های ایشان را گوش دهد.

        جواب حضرت زهرا(س) با خودت...
از فاطمه زینب گفت؛ از اینکه کمتر از یک ماه دیگر قرار است بدون بابا جشن تولد چهار سالگی اش را بگیرد؛ ارادت عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت. می گفت دوست دارم خدا به من سه دختر بدهد و در اسم هر سه از نام فاطمه استفاده کنم. دخترمان را خیلی دوست داشت.بغلش می کرد، بو می کرد و همه اش می گفت که تو فاطمه من هستی. بعضی وقت ها حسودی ام می شد از بس که فاطمه زینب را دوست داشت.  از حال و هوای دل بی قرار آقا موسی بعد از شنیدن خبر شهادت روح الله کافی زاده گفت.صدایش کمی در سینه حبس شد و با آه آرامی ادامه داد: سال ها بود که خبری از شهادت نشنیده بودم. وقتی موسی به خانه آمد و از شهادت شهید کافی زاده صحبت کرد، حالم بد شد.گفتم کجا رفته بود که شهید شد؟! گفت با هم اسم نوشته بودیم. ر وح الله انتخاب شد و ... نگذاشتم حرف اش تمام شود، گفتم: من طاقت شنیدن این حرف ها را ندارم،حتی اگر بدانم که بروی  و سالم برمی گردی، باز توان شنیدن ندارم.  بی قراری اش برای رفتن هر روز بیشتر از قبل می شد. گفتم: من راضی به رفتن تو نیستم و فقط گفت: جواب حضرت زهرا(س) با خودت. دچار عذاب وجدان شدم، گفتم: اگر خانم به خواب من آمدند من هم رضایت به رفتن می دهم.پیش خودم گفتم: من که قابل نیستم که خواب حضرت را ببینم؛ با این کار شاید کمی حال و هوای رفتن از سر آقا موسی بیفتد. بعد از آن مدام سراغ می گرفت و می گفت: خواب ندیدی؟

        آقا موسی برای این راه انتخاب شده بود
از ماموریت شش ماهه به شیراز گفت و خبر شهادت یکی دیگر از دوستان آقا موسی؛خبر شهادت شهید نوری را که شنید شروع کرد به گریه کردن. می گفت شرمنده بچه هایی می شوم که با من برای رفتن به سوریه اسم نوشتند و آنها رفتند و من ماندم. بعد از اتمام ماموریت شیراز قرار بود یک هفته مرخصی داشته باشد. فردای همان روز بلند شد و لباس هایش را پوشید. گفتم: کجا؟ گفت رزمایش داریم. کم طاقت بودن من سبب شده بود که لحظه های آخر ماموریت هایش را به من بگوید. چند روزی بود احساس می کردم می خواهد چیزی بگوید، اما نمی تواند. صبح برای رفتن به محل کار آماده می شدم که گفت می خواهم بروم تهران؛ اسم تهران را که شنیدم دلم به یک باره فروریخت. شروع کردم به گریه کردن. چون زودتر از او از خانه زدم بیرون. نشد از زیر قرآن ردش کنم.بعدازظهر بود که رسیدم خانه.صدای کلید که در قفل در پیچید حسابی خوشحال شدم از اینکه ماموریت اش به هم خورده، اما آقا موسی انتخاب شده بود برای این راه. فردای آن روز نزدیکهای ظهر زنگ زدم برای احوال پرسی که گفت: در مسیر تهران است. بی تابی دل اش زیاد شد؛ این را می شد از برق چشم هایش و بغضی که در پس صدایش جا خوش کرده بود فهمید، وقتی گفت:هرچند روز یک بار تماس می گرفت.آنقدر دلتنگ اش بودم که با انگشت های دستم روزهای نبودنش را می شمردم.آخرین مرتبه که تماس گرفت خیلی گریه کردم، ازپایان نامه ام پرسید، ولی اصلا آن موقع پایان نامه مهم نبود، وقتی می خواست خداحافظی کند گفت:راضی باش تا شما هم شریک باشی.دلم لرزید.تماس که قطع شد، گفتم: خدایا من راضی راضی ام.  نذر کرده بود که برای سلامتی آقا موسی زیارت جامعه کبیره بخواند آن هم هر  روز. می گفت:شب جمعه فراموش کردم بخوانم،شنبه هم همین طور.28 روز بود رفته بود. پنجشنبه 14 آبان سال 94 موسی به خواسته اش رسید. دیگر بغض نداشت. حالا به راحتی حرف های دلش از چشم هایش می بارید؛هر سفر زیارتی که می رفتم از خدا می خواستم حتی یک ثانیه بعد از آقا موسی نباشم. یاد زیارت جامعه کبیره که نذرش کردم افتادم.بارها دراین دعا می خوانیم بابی انت و امی و....دعای من مستجاب شده بود.جنس گریه هایم بعد از شهادت موسی حسابی فرق کرد. صدایش آرام شد وقتی صحبت از شهادت به میان آمد، از ناحیه گردن و پهلو ترکش خورده بود و می شد چهره اش را دید.هیچ شکی نیست که مصیبت ما، در برابر مصیبت آقا ابا عبدالله هیچ است. اما وقتی صورتش را دیدم همه اش این جمله امام حسین(ع) بعد از شهادت حضرت علی اکبر(ع) بر زبانم جاری می شد؛بعد از تو خاک بر سر این دنیا... دلش جا مانده بود در روز 14 آبان سال94، گریه اش تمامی نداشت.می گفت اسم من را در گوشی اش پرتو فاطمه ذخیره کرده بود. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت : آخر ما شیعیان، شعاعی از نور حضرت زهرا (س) هستیم. حرف هایمان به پایان رسید و او از دلتنگی های فاطمه زینب گفت:اوایل خیلی سراغ پدرش را می گرفت. من حرفی از شهادت به اونزده بودم، اما یک بار که از خانه بیرون آمدیم خودش گفت که می دانم بابای من شهید شده است. به هرحال هنوز بچه است. شب وداع خیلی دوست داشتم که یک گل از گل های تابوت را بردارم. اما ازدحام جمعیت اجازه نداد. آخر شب که رسیدیم خانه، صدای زنگ در آمد. یکی از همسایه ها یک شاخه از گل های تابوت را برایم آورده بود. خیلی عجیب بود، چون من به کسی نگفته بودم که گل می خواهم. یکی از نزدیکان خواب آقا موسی را دیده بود که در یک دستش فاطمه زینب بوده و در دست دیگرش دختری که خیلی پریشان به نظر می آمده و می گفته که نگران فاطمه زینب نباشید،او را سپردم به حضرت رقیه(س). این را هم گفته بود اگر به سراغ من می آیید فقط با وضو باشید، نیازی به آوردن گل نیست.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر

روایتی از جشن تولد فرزند شهید مدافع حرم که یک غایب بزرگ داشت

شمعی که فوت شد و داشتن بابایی که آرزوی "فاطمه زهرا" بود

من امروز می خواهم فقط با تو حرف بزنم بابای خوبم. دخترت بابایی بود، خیلی هم بابایی بود یادت که هست. وقتی می رفتی چشم هایم تا آخر کوچه دنبالت می کرد، باورت می شود بابا هنوز چشم هایم در پیچ کوچه جا مانده؟!

وقتی می خواستی خداحافظی کنی، نشستی روی دو پا که هم قد من شوی گفتی میروی تا شرمنده ی دلواپسی های حضرت زهرا (س) نباشی که دلش پیش حضرت زینب (س) است. قول دادم دختر خوبی باشم، هنوز هم سر قولم هستم اما بعضی وقت ها دلم برایت خیلی تنگ می شود.
یادت هست مادر برایت قرآن گرفت و قبل از اینکه از زیر قرآن رد شوی من را در آغوش گرفتی و بوسه بارانم کردی، دلم برای آن آغوشت تنگ شده. هر روز منتظر بودم تا صدای در بیاید، تا تو باشی پشت در، تا بیایم و یک بغل بابا را در آغوش بکشم، تا دست هایم را دور گردنت حلقه کنم تا ... بگذریم بابا. چشم ام همیشه به عقربه های ساعت بود. صبح، ظهر می شد و ظهر خیلی زود به شب می رسید و این اتفاق هر روز و هر روز تکرار می شد اما از آمدن تو خبری نبود که نبود. تا اینکه تو آمدی. اما این بار مثل همیشه نبود، آمدنت. آرامِ آرام آمدی و دیگر خبری از صدای قشنگت نبود که بگویی گل دخترم، دردانه ی بابا و ... و تو پرواز کردی و رفتی. فکر می کنم فرشته ها بال هایشان را به تو قرض دادند که رفتی تا آسمان که اینقدر زود رسیدی پیش خدا...
 و چند ماهی است که میهمان خدا شدی و من از این زمین چشم هایم را به آسمان می دوزم و با تو بابای عزیزم حرف می زنم. راستی بابا جان می دانی چه روزی است؟ آفرین بابای باهوشم... تولد من... اما امسال حال و هوای جشن تولدم جور دیگری است. مامان از چند روز قبل برنامه ریزی کرده، مثل همیشه برنامه اش حرف ندارد. همه چیز سرجایش است. کیک تولدم را هم سفارش داده. قرار است با هم بیاییم کنار تو و مثل همیشه سه تایی جشن تولدم را جشن بگیریم. بابای عزیزم من یک سال بزرگتر شدم اما این جشن تولد را هیچ وقت فراموش نمی کنم. جشن تولدی که تو، هم بودی و هم نبودی. مامان تمام تلاش اش را می کند که حال من خوب باشد که تولدم مثل همیشه برایم پر از خاطره باشد. پر از اتفاق های قشنگ. درست است که هنوز خیلی بزرگ نشده ام اما بابا یک حرف درگوشی به تو می گویم بین خودمان باشد. مامان می خندد اما من خوب می فهمم که پشت این خنده هایش غصه ای است به قد نبودن تو بابای عزیزم. راستی یادم هست وقتی می رفتی، گفتی مراقب مامان باشم. بابا من تمام سعی ام را می کنم که حواسم به مامان باشد اما خب هنوز آنطور که باید، نمی توانم که وقت و بی وقت بغض می کند. بابا جان، مامان از تو، من و کیک تولدم عکس می گیرد که همه ی کارها طبق برنامه اش پیش برود. وقتی به من می گوید کنار عکس تو بنشینم و شمع تولدم را فوت کنم و مثل همه ی جشن تولدهایم آرزو کنم، چشم هایم را می بندم و بعد از آرزوی سلامتی برای مامان دعا می کنم که به خوابم بیایی، دعا می کنم بیایی و برایم بابایی کنی، دعا می کنم بیایی و یک بار دیگر برایم لالایی بخوانی که با صدای تو به خواب بروم.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر

گمنامی بهترین نام دنیا برای توست...

 چه می کند این خبر با دل بی خبر مادر؛ "دارند شهید می آورند..." و با همین ندا، چه یوسف ها که قرار است به کنعان برسند. دل سوخته اش را با سیل اشک چشم هایش آرام می کند. نجواهای زیر لب اش بیشتر می شود. دانه های تسبیح زودتر از همیشه در بین انگشت هایش می لغزد و یکی یکی نوبت را به دانه ی دیگر می دهد. خدا کند خبری از یوسف گمگشته ی مادر هم برسد، اما نَه... شهید می آورند ولی از یوسف اش خبری نیست مثل همه ی این سال ها که همه اش در بی خبری گذشت. گمنام است و با بی نشانی، نشان دار کرده است خود را. نَه پیراهن به تن دارد و نَه از بوی پیراهن اش خبری هست... امان از این رفتن، وای از این راه که راهِ مادر است، راهِ فاطمه (س).

مادر مرثیه خوان آن تابوت بی نشان می شود، مادر است دیگر. شاید پسرش بین یکی از این تابوت ها است و هوای شنیدن صدای مادر به سر دارد، مادری می کند برای آن پسر گمنام، شاید کمی آن طرف تر مادری برای پسرش، مادری کند.

گفته بودی راه رفتنی را باید رفت، گفته بودی یک روز عاقبت، کار خودت را می کنی! گفته بودی خستگی حالا حالاها برایت معنا نخواهد داشت.

گفته بودی اگر بروی دلت برای برگشتن تنگ نمی شود.

گفته بودی به دلت افتاده این رفتن، راه بازگشت ندارد.

گفته بودی چند خط نوشته ای از آن حرف های آخر.

گفته بودی توسل می خوانی و توسل پیدا می کنی برای رفتن و برای برنگشتن.

گفته بودی ذکر "یا فاطمه الزهرا (س)" دلت را هوایی می‌کند.

گفته بودی پلاک هم نمی خواهی.

گفته بودی " گمنامی" هم برای خودش عالمی دارد و اگر برای خدا است میخواهی گمنام بمانی.

و هنوز چشم به راه تو مانده ام، نکند بی خبر آمده ای و گوشه ای آرام گرفته ای، و من در سردرگمی بین آمدن یا نیامدنت، حرف هایم را به گوش باد می سپردم تا به گوش جانت برساند.

اتاقت هنوز مثل روزی است که رفتی. کفش های کتانی سفید رنگت کنار اتاق جا خوش کرده است.

پیراهنت هنوز هم به چوب لباسی اتاق آویزان مانده است.

سفره که پهن می کنم یک بشقاب اضافی هم می گذارم روبروی خودم با قاشق و چنگال و یک لیوان آب هم کنارش و یادم هست دوست نداشتی آب خیلی سرد باشد.

پرده های اتاقت چشم به راه تو هستند تا کمی کنار بروند، تا کمی آسمان را با تو به تماشا بنشینند.

اتاقت پر شده از عکس های تو، کوچک و بزرگ.

گلدان روی طاقچه هیچ وقت بی گل نشد و گل اش تشنه نماند.

میخواستم دامادت کنم، سفارش لباس دامادی ات را گذاشتی برای بعد و بعدی که ...

دست های بابا این اواخر خیلی می لرزید، وقتی می رفت چشم هایش عجیب به در بود مثل خیلی وقت ها که نگاهش به عکس داخل قاب، می افتاد و مکث می کرد برای چند لحظه.

بعد رفتن بابا از خانه که بیرون می روم دلم آشوب می شود که نکند بیایی و پشت در بمانی!


و حالا کم کم وقت رفتن من هم نزدیک می شود پسرم. بیشتر از همیشه می دانم که تو هنوز هم نمیخواهی بیایی. به خدا می سپارمت. خوش بر احوال تو که خود را اسیر نام و نشان دنیا نکردی.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا