بزن باران

نظر

چرا نمی گذریم؟ چرا یادمون میره باید بگذریم تا اَزمون بگذرن؟ چرا یادمون میره قراره یه روزی، یه جایی تو محضر خدای بزرگمون جوابگوی تمام رفتارهامون باشیم...

من امروز می خوام بگذرم... من از خودم، از حقم از سهمم از سهمی که فکر می کردم حقم نبود و حقم شد و اشتباهم همین جا بود که فکر می کردم حقم نیست و از همین جا شروع شد داستان شرمندگی های من در برابر خدای مهربانم...

می گذرم

می گذرم 

می گذرم....

چند روزی هست دارم تلاش می کنم مصداق هر لحظه را چنان زندگی کن که گویی واپسین لحظه باشد و که چه می داند شاید واپسین لحظه باشد... باشم. البته دارم تلاش می کنم. جنس این تلاشِ خیلی دوست داشتنی هستش...

هرچند یه جاهایی یادم میره ها. یه جاهایی یادم میره وقتی ازم یه نیمچه تعریفی میشه ... یادم میره و تا به خودم میام دوباره از نو شروع می کنم، از نو شروع می کنم بندگی رو...

از نو شروع می کنم و مرور می کنم و می گم و اعتراف می کنم که من همان عبدی هستم که تسلیمم در برابر تمام  مهربانی هایت خدای مهربانم...

از نو شروع می کنم و می گویم تو بزرگی و من به بزرگی ات ایمان دارم... کمکم کن تا این ایمان در لایه لایه ی ذهنم چنان فراگیر بشه که آنی فراموش نکنم بزرگی ات رو، رحمانیتت رو، رحیم بودن هات رو.. ستار العیوب بودنت رو و ستارالعیوب بودنت ... 

و این ستارالعیوب بودنت چه ها می کنه با دلم... دلم گرم میشه .. مثل دختر بچه ای که بعد از یک دعوای جانانه که با مادرش داره و پناهی جز عروسک هاش پیدا نمی کنه و دلشو همون عروسک ها زود می زنن و فقط منتظر هست تا مادرش با یه بهانه به او نزدیک بشه و همه چی تمام بشه و ...

خدای خوبم شرمنده ی تمام لحظه هایی هستم که این بنده ی بازیگوش ات، بازیگوشی می کنه اما بدون که داره از نو شروع می کنه درس بندگی را... داره تلاش اش را می کنه.. به صبر و صلاه هم پناه می بره... کمی براش دعا کن...

فرزانِ

 


نظر

شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور

Image result for ?شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور?‎

بچه ی جنوب شهر بودم. 58 سال پیش تو خانواده ای که پدر و مادرم عشق و محبت ویژه ای به ائمه داشتند به دنیا اومدم. پدرم کارگری می کرد و مادرم قالی بافی. زندگی آبرومندانه ای داشتیم. با اینکه درآمد آنچنانی نداشتیم اما جلسه های روضه خوانی ماهانه خانه ی ما یک بار هم تعطیل نشد. به سن مدرسه رفتن نرسیده بودم اما تو مغازه ی کفاشی کار می کردم.

یادم هست که حتی بعد از اینکه به سن مدرسه هم رسیدم نصف روز درس می خوندم و نصف روز می رفتم سر کار.

15، 16 سال بیشتر نداشتم، با مشورتی که انجام دادم قرار بر این شد که تحصیل را در رشته ی علوم دینی ادامه بدم.

سال اول طلبگی اصفهان بودم و بعد رفتم قم. شش سال از آموزش های حوزه بهره مند شدم و بعد از آن تصمیم گرفتم که در حوزه ی ارشاد و هدایت مردم مناطق محروم فعالیت کنم. همین سبب خوبی شد تا یاسوج و کهکیلویه و بویراحمد را برای این کار انتخاب کنم.

انقلاب که پیروز شد عضو شورای فرماندهی سپاه یاسوج شدم تا فعالیت هام حال و هوای جدی تری به خودش بگیره.

راستش تو شرایط حساس انقلاب، دو سالی از حوزه و درس  دور شدم. تصمیم گرفتم مسولیتمو به یکی از دوستانم واگذار کنم و برای جبران آن دو سال به حوزه برگردم.

چند ماه می شد که به حوزه برگشته بودم که حرکت های ضد انقلابی تو کردستان و بعضی از مناطق کشور شروع شد. نتونستم بمونم. رفتم به کردستان. یک سال تمام با بچه هایی که واقعا جان بر کف بودند برای بر ملا کردن چهره ی ضد انقلاب تلاش کردیم.

هم مبارزه داشتیم و هم کار تبلیغ و ترویج احکام اسلام. جنگ تحمیلی که شروع شد با تعدادی از بچه های همرزم از کردستان راهی جنوب شدیم.

حس غریبی داشت سلاح بر دوش، کار تبلیغ و تقویت روحیه ی بچه های رزمنده را هم بر عهده داشتن. جای شما خالی. مجلس سخنرانی داشتیم. جلسات دعا برگزار می کردیم. حال بچه ها عجیب دیدنی بود.

به خواست خدا در عملیات شکست محاصره ی آبادان و طریق القدس با سمت فرمانده گردان انجام وظیفه کردم. تو هر دو عملیات به شدت هم مجروح شدم اما مداوای اولیه که انجام می شد و هنوزم حالم خوبِ خوب نشده، بر می گشتم جبهه.

یادش بخیر. چه روزهایی کنار حسن باقری تو چزابه داشتیم. روزهایی که هر ساعتش برای من فراموش نشدنی هست. عملیات فتح المبین بود که کنار دوست خوبم حسین خرازی که فرمانده ی تیپ امام حسین (ع) بود، حضور داشتم. همین عملیات بود که مجروح شدم و دستم به شدت آسیب دید. با اینکه دستم تو گچ بود اما طاقت موندن نداشتم.

وقتی برگشتم به جبهه، برای عملیات بیت المقدس اعزام شدم. بعد از عملیات بیت المقدس، عملیات رمضان را داشتیم. فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را به عهده ی من گذاشته بودند که چند یگان رزمی سپاه را باید اداره می کردم. من همیشه شاکر خدا هستم بابت اینکه تو لباس روحانیت این توفیق را به من داد که هم فعالیت های نظامی داشته باشم و هم برای تقویت قوای دینی رزمنده ها فعالیت کنم.

خیلی دوست داشتم اگر روزی ازدواج کردم خطبه ی عقدمون، توسط حضرت امام (ره) قرائت بشه که این اتفاق خوب به لطف خدا رخ داد. سه روز بعد از ازدواج برگشتم به جبهه.

دو هفته ای از ازدواجم می گذشت. عملیات والفجر 2 بود. همین عملیات بود که شهادت نصیب و روزی من شد. از مرداد سال 62، 15 روز می گذشت. هوا هم حسابی گرم بود. منطقه ی حاج عمران، پیکر من همانجا روی زمین ماند و روحم رفت تا آسمان.

خوشحالم که دوستای تازه ای پیدا کردم و با شما آشنا شدم. پایان صحبت هام چند خط از وصیت نامه ام را تقدیم می کنم به  شما دوستای خوبم؛ "تنها راه سعادت و رسیدن به کمال، بندگی خداست و بندگی او، در اطاعت از اوامر و ترک نواهی او می باشد. همه دستورهای اسلام در دو جمله خلاصه می گردد: فرمانبرداری از خدا و نافرمانی از شیطان."

بازم ممنونم که حرف های من را شنیدید. همه ی شما دوستای خوبم را به خدای مهربان می سپارم.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


تمامی ندارد لذت خواندن کلمه به کلمه حرف های دوست داشتنی ات... 

و من سیر نمی شوم از این همه عشق، از این همه زندگی وقتی خودم را با دلم می سپارم به تو...

"چون روزهای زندگی ما سپری شود و مدت عمر ما به سرآید و فراخوان تو ما را فراخواند همان که از اجابتش گریزی نیست" ...

به اینجا که می رسم دلم نمی خواهد حتی یک قدم جلوتر بروم... چشم هایم شیطنتش گل می کند اما می بندم تا جلوتر نرود...

من اینجا را جور دیگری دوست دارم... همان که از اجابتش گریزی نیست...

شرمنده می شوم. می دانی! حال کسی را دارم که از یک سفر زیارتی می آید و به خودش قول می دهد که نمازش به وقت باشد، نیمه شب هایش با حال باشد و ...

به خاک دیارش که می رسد آن وعده و وعیدها رنگش زود می پرد.... 

می خواهم رنگ قول هایم نَپرد، می خواهم مثل یک بچه ی تخس و بازیگوش که به یک دو راهی می رسد دست از دست مادر می کشد تا خودش را ه را پیدا کند نباشم... 

می خواهم تا آخرش بروم. تا آخر آخرش... 

دست دلم را بگیر، دست دل بازیگوشم را بگیر... نَه... ببخش، تو گرفته ای و شیطنت های من کار دستم می دهد. گرفته ای، رهایم مکن...

می خواهم برای آن فراخوان بی نظیر تو، که مثل اش را نه کسی دیده و نه کسی خواهد دید جز خودت، جز خود خودت آماده باشم...

راهش توبه است... نه از همان ها که به ساعت نرسیده می شکند نه... واقعی واقعی اش. دعایم کن کمی آن بشوم که تو صاحب آنی...

فرزانِ


نظر

حاج احمد! نشانی از نشانی ات، نشان مان ده!

تاریخ درج : یکشنبه 16 خرداد 1395
شماره روزنامه: 
اگر هستی ...
Image result for ?حاج احمد متوسلیان?‎
 


خبر آزاد شدن خرمشهر، حال حاج احمد را حسابی خوب کرده بود، اما وقتی شنید رژیم صهیونیستی به خاک لبنان حمله کرده، دلش به یکباره فرو ریخت. آرام نبود. شرایط لبنان متوسلیان را راهی آن دیار کرد. 14 تیر سال 61. نمی دانم؛ شاید حاجی می دانست در پس این رفتن برگشتی وجود ندارد که به همرزمانش یادآور شد که اگر به لبنان بروم، برنمی‌ گردم، شما به فکر خودتان باشید. و حالا با عبور34ساله از تمام پیچ و خم های چشم به راهی، از دلواپسی هایی که جنسش دل را بی تاب می کرد و بی قرار، از دلتنگی هایی که باران دیده، دل را می شست و با خود جاری می کرد هر  آنچه که رسوب کرده بود کنج دل، از انتظار، این واژه آشنای غریب خاک گرفته؛ می شود رسید به دادِ دل مادر، دادی که در دلش ماند و صبوری اش عجیب به رخ کشیده شد وقتی که دل به دل احمد داد و گفت: «هر چه خدا بخواهد.  این راه، راهی بود که خودش دوست داشت برود و رفت. خوشا به سعادتش... مگر ما که امروز اینجا مانده ایم چه کردیم... »ایست و بازرسی بود. مزدوران حزب فالانژ خودروی حاج احمد و سه نفر از همراهانش را متوقف کردند. بعد از آن، پیام ها پُر شد از خبرهای ضد و نقیض. تصورات مبنی بر ربوده شدن و گروگان گیری حاج احمد و دیپلمات های همراهش بود. حرف و حدیث ها زیاد شد. دبیر کل وقت سازمان ملل، نامه تسلیتی به ایران نوشت و از طرف سازمان اعلام کرد که حاج احمد و همراهانش کشته شده‌ اند. شاید بازی دیگری را می خواستند شروع کنند. ظاهرا آرام کنند اوضاع را و در باطن... اما قدرت ایمان مادر و صبر زینب گونه اش چه ها کرد و چه ها می کند هنوز هم. مادری که آسمان در برابر وسعت بی انتهایش زانو می زند. می شود درس بندگی گرفت از تک تک چین و چروک های صورت مادر که خوب خبر دارد از قدمتش، عقربه های ساعت دیواری چوبی اتاقش. هنوز الفبای انتظار میان چشم های متورمش با گذشت زمان قد خم نکرده، ولی کمر مادر را خم کرده است.  ورد زبانش شده «اللهم فک کل اسیر». قرار می گیرد دل بی تابش با همین یک دعا. جنس آمین های مادر، در پس دست های لرزانش که قنوت می گیرد دل را می لرزاند. حال غریبی است درد کشیده باشی و برای دلت دعا کنی و آمین گوی دعای دلت باشی و چشم هایت هم بشود کاسه  خون و پناهی جز عکس پسر برای دلت پیدا نکنی.  چند روزی است خبرها حاکی از زنده بودن حاج احمد و همراهانش است؛ خبری که برای خانواده اش فقط یک کلمه سه حرفی نیست. خبری است به قد 34 سال گوش به زنگ بودن، چشم به در ماندن و تنهایی که با یک قاب عکس پر می شد.  و مادری که هنوز هم هدف احمد برایش تــــازگـــی دارد در پــــس همــه بغض های مادرانه اش...!

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر
مردی که جز خدا در برابر هیچ قدرتی قد خم نکرد

یادداشت روز/ امروز قلبی ایستاد که قلب ایران بود

امام خمینی (ره) سکاندار و صحنه گردان بی نظیر جنگ تحمیلی
تاریخ انتشار : پنجشنبه 14 خرداد 1394 ساعت 01:35
خبرگزاری ایمنا: دوران نقاهت بعد از انقلاب بود، شهریور 59، یک جنگ نابرابر، یک نبرد نا عادلانه. تقابل اسلام و کفر و تقابل حق و باطل...!
یادداشت روز/ امروز قلبی ایستاد که قلب ایران بود
 

توان و امکانات تسلیحاتی آن زمان، پاسخگوی این نبرد نبود اما مردی به پهنای آسمان، از دیار خمین با قوایی از جنس معنویت ایستاد و گفت:"جنگ ما دفاع است، هجوم نیست. ما از کشور خود دفاع می‌کنیم؛ دفاعی که عقلاً و شرعاً واجب است. ما آغازگر جنگ نبوده و نیستیم اما اگر کسی تعدی کند دهانش را خرد می ‌کنیم" 
همین سخنان با درایت کافی بود تا تکلیف تعیین شود، تا وظیفه تک تک ملت، دفاع شود و یکی از بزرگترین مشکلات این نبرد مرتفع شده و فراخوانی به وسعت دل های مردانی از جنس مقاومت رقم بخورد. 
جنگی که در یک طرف آن مقاومت مردان سرزمینمان و در طرف دیگرش نه فقط صدام، بلکه 26 کشور که نقش تسهیل کننده حرکت تانک های عراقی بودند را رو در روی یکدیگر قرار می داد. 
نبردی منحصر بفرد و در نهایت پیچیدگی های پنهانی و دست های فراوان پشت پرده. ضربان قلب کشور تند تند میزد، تند تر از همیشه... باید ترس جایش را به آرامش می داد و باید ایران آرام می گرفت. 
لحظه های آغازین جنگ بود. امام تمام قد ایستاد و با همان آرامش ظاهری همیشگی اش که از آرامش درون سرچشمه می گرفت این چنین گفت: 
"ملت نباید خیال کند که جنگی شروع شده و حالا فرض کنیم که دست و پای خودمان را گم کنیم، نه، این حرف‌ها نیست. یک دزدی آمده یک سنگی انداخته و رفته است." 
و نبرد اوج می گیرد، آمریکا به پیشنهاد رییس سیا تحویل بمب های خوشه ای به عراق را در اولویت برنامه هایش قرار می دهد. 
از طرفی دیگر شوروی بهترین کانال برای تامین نیازهای تسلیحاتی به عراق می شود. 
انگلیس و فرانسه هم هستند، مصر و بلژیک هم اضافه می شوند. یکی با خمپاره های دو زمانه و دیگری با جنگنده های میراژ. 
کمک های هسته ای و شیمیایی پایان ندارد. شرایط برای برد عراق در نظر ظاهر بینان آماده به نظر می رسد. از زمین و هوا نیروی مادی و انسانی است که به سمت سرزمین صدام سرازیر می گردد. 
در طرف دیگر خبری از تسلیحات آن چنانی نیست. آن چه خود را خوب به ظهور می رساند، لبیک گفتن به دعوت مردی از تبار باران است. او که هیچ گاه عقب نشستن در برابر دشمن بعثی برایش مفهوم نداشت و از دست دادن حتی یک وجب از خاک ایران برایش غیر قابل پذیرش بود. 
او که وعده زیبای خدا که همانا «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنوا إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرکُم وَیُثَبِّت أَقدامَکُم» بود را به تصویر کشید. 
امام خمینی (ره) سکاندار و صحنه گردان بی نظیر جنگ تحمیلی بود. تیزبینی و هوش امام در جنگ چنان خود را نشان می داد که با یک سخنرانی کوبنده، حرکت دشمن را که متوسل به پیشرفته ترین سلاح های روز دنیا بود کند می کرد و عاقبت قدرت ایمان و ایستادگی در پناه رهنمودها و سخنرانی های امام برتری خود را به قدرت های زمان نشان داد. 
امام تمام هستی اش را در راستای تحقق اهداف آسمانی اش به کار برد. 
نیمه خرداد 68 لحظه وداع بود. مردی به دیدار حق می رفت که جز حق در برابر نیرویی دیگر قد خم نکرد. مردی به ملاقات آسمان می رفت که دیدگانش فقط برای ترس از خدا نمناک می شد... 
و تحقق غزلی که چند سال قبل از رحلت اش سرود بود، 
" انتظار فرج از نیمه خرداد کشم سالها مى گذرد حادثه ها مى آید" 
و در نیمه خرداد ضربان قلبی کند شد، ضربان قلبی که ضربان قلب کشور را در اوج هشت سال جنگ تحمیلی آرام نمود. 
و باز هم کندتر شد تا اینکه ایستاد. قلبی برای همیشه از حرکت می ایستاد که عشق به الله و عشق به معنویت را در قلب و جان میلیون ها انسان زنده کرده بود. 
و ساعت 7 صبح روز 14 خرداد 68، با اعلام گوینده رادیو، ایران سراسر سیاه پوش شد: "بسم الله الرحمن الرحیم. انالله و اناالیه راجعون. روح بلند رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی(ره) به ملکوت اعلا پیوست" 
و امام رفت... 

/ فرزانه فرجی/