سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور

Image result for ?شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور?‎

بچه ی جنوب شهر بودم. 58 سال پیش تو خانواده ای که پدر و مادرم عشق و محبت ویژه ای به ائمه داشتند به دنیا اومدم. پدرم کارگری می کرد و مادرم قالی بافی. زندگی آبرومندانه ای داشتیم. با اینکه درآمد آنچنانی نداشتیم اما جلسه های روضه خوانی ماهانه خانه ی ما یک بار هم تعطیل نشد. به سن مدرسه رفتن نرسیده بودم اما تو مغازه ی کفاشی کار می کردم.

یادم هست که حتی بعد از اینکه به سن مدرسه هم رسیدم نصف روز درس می خوندم و نصف روز می رفتم سر کار.

15، 16 سال بیشتر نداشتم، با مشورتی که انجام دادم قرار بر این شد که تحصیل را در رشته ی علوم دینی ادامه بدم.

سال اول طلبگی اصفهان بودم و بعد رفتم قم. شش سال از آموزش های حوزه بهره مند شدم و بعد از آن تصمیم گرفتم که در حوزه ی ارشاد و هدایت مردم مناطق محروم فعالیت کنم. همین سبب خوبی شد تا یاسوج و کهکیلویه و بویراحمد را برای این کار انتخاب کنم.

انقلاب که پیروز شد عضو شورای فرماندهی سپاه یاسوج شدم تا فعالیت هام حال و هوای جدی تری به خودش بگیره.

راستش تو شرایط حساس انقلاب، دو سالی از حوزه و درس  دور شدم. تصمیم گرفتم مسولیتمو به یکی از دوستانم واگذار کنم و برای جبران آن دو سال به حوزه برگردم.

چند ماه می شد که به حوزه برگشته بودم که حرکت های ضد انقلابی تو کردستان و بعضی از مناطق کشور شروع شد. نتونستم بمونم. رفتم به کردستان. یک سال تمام با بچه هایی که واقعا جان بر کف بودند برای بر ملا کردن چهره ی ضد انقلاب تلاش کردیم.

هم مبارزه داشتیم و هم کار تبلیغ و ترویج احکام اسلام. جنگ تحمیلی که شروع شد با تعدادی از بچه های همرزم از کردستان راهی جنوب شدیم.

حس غریبی داشت سلاح بر دوش، کار تبلیغ و تقویت روحیه ی بچه های رزمنده را هم بر عهده داشتن. جای شما خالی. مجلس سخنرانی داشتیم. جلسات دعا برگزار می کردیم. حال بچه ها عجیب دیدنی بود.

به خواست خدا در عملیات شکست محاصره ی آبادان و طریق القدس با سمت فرمانده گردان انجام وظیفه کردم. تو هر دو عملیات به شدت هم مجروح شدم اما مداوای اولیه که انجام می شد و هنوزم حالم خوبِ خوب نشده، بر می گشتم جبهه.

یادش بخیر. چه روزهایی کنار حسن باقری تو چزابه داشتیم. روزهایی که هر ساعتش برای من فراموش نشدنی هست. عملیات فتح المبین بود که کنار دوست خوبم حسین خرازی که فرمانده ی تیپ امام حسین (ع) بود، حضور داشتم. همین عملیات بود که مجروح شدم و دستم به شدت آسیب دید. با اینکه دستم تو گچ بود اما طاقت موندن نداشتم.

وقتی برگشتم به جبهه، برای عملیات بیت المقدس اعزام شدم. بعد از عملیات بیت المقدس، عملیات رمضان را داشتیم. فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را به عهده ی من گذاشته بودند که چند یگان رزمی سپاه را باید اداره می کردم. من همیشه شاکر خدا هستم بابت اینکه تو لباس روحانیت این توفیق را به من داد که هم فعالیت های نظامی داشته باشم و هم برای تقویت قوای دینی رزمنده ها فعالیت کنم.

خیلی دوست داشتم اگر روزی ازدواج کردم خطبه ی عقدمون، توسط حضرت امام (ره) قرائت بشه که این اتفاق خوب به لطف خدا رخ داد. سه روز بعد از ازدواج برگشتم به جبهه.

دو هفته ای از ازدواجم می گذشت. عملیات والفجر 2 بود. همین عملیات بود که شهادت نصیب و روزی من شد. از مرداد سال 62، 15 روز می گذشت. هوا هم حسابی گرم بود. منطقه ی حاج عمران، پیکر من همانجا روی زمین ماند و روحم رفت تا آسمان.

خوشحالم که دوستای تازه ای پیدا کردم و با شما آشنا شدم. پایان صحبت هام چند خط از وصیت نامه ام را تقدیم می کنم به  شما دوستای خوبم؛ "تنها راه سعادت و رسیدن به کمال، بندگی خداست و بندگی او، در اطاعت از اوامر و ترک نواهی او می باشد. همه دستورهای اسلام در دو جمله خلاصه می گردد: فرمانبرداری از خدا و نافرمانی از شیطان."

بازم ممنونم که حرف های من را شنیدید. همه ی شما دوستای خوبم را به خدای مهربان می سپارم.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا