بزن باران

نظر

از دیشب همش از خودم می پرسم چرا خداحافظی آخر حالش با همه ی خداحافظی ها فرق داره؟!

چرا تک تک واج ها که دست به دست هم میدن و میشن واژه و واژه ها با طنازی کنار هم میشینن و میشن جمله، تو اون وداع آخر میشه فراموش نشدنی؟

از اینا که بگذریم تموم پیچ و خم های چهره ی آدما، حال دلشون که صداش از توی چشم ها بلند بلند حرف میزنه، حال این پا و اون پا کردن هاشون، حال چند بار تکرار یک حرف،

حرفی به اندازه ی یک وداع، حرفی به اندازه ی نشنیدن صدای پر از خش و دوست داشتنی .... همه ی همه اش می مونه تو خیالت، تو فکرت...

اصلن تو میشی آدم اون لحظه... میشی همون آدم... انقدر که با خودت مرور می کنی همه ی این آخرینی هایی رو که بعدها میشه واست یه شروع، یه شروعی واسه ی دل تنهات...

دیشب یکی از اون وداع ها بود... وداع با اسحاقیان، وداع با مهدی اسحاقیان و جانانه تر بگم وداع با شهید مهدی اسحاقیان...

سیاهی شب، با سیاهی فضا با هم یکی شده بود... سید رضا با همون حال دوست داشتنی همیشگی اش که تمومی نداره واسم داشت از کربلا می گفت.. وای که چقدر دل منم این روزا اونجاست...

از اینکه کاش امام حسین (ع) نمی دید عزیز دلشو تو اون حال... کاش واسه ی بردن علی اکبر (ع) متوسل نمی شد به جوون های بنی هاشم...

واااای که همین یه جمله بس بود تا دیواره های دلم آنچنان فرو بریزه که کاری از دست هیچ کسی بر نیاد و

تنها کاری که بشه کرد فقط بارید و بارید روی همون آوارهای دل و گم شد میون همون خرابه ها به امید اینکه هیچ کس پیدات نکنه... رها بشی و رها بشی و رها بشی...

چقدر کربلا نزدیک میشه وقتی دلتو می سپاری به صدا و می شنوی که پدر شهید مهدی اینجاست... پدر اینجاست و عزیز دلش روبروش خوابیده... بابا تا حالا مهدی رو این طوری ندیده بود..

مگه می شد بابا باشه و مهدی دراز کشیده باشه... مگه می شد بابا باشه و مهدی ... 

نمی خوام از حال بابا بگم نه اینکه نتونم نه ... شرمندگی کلمه ها شرمندگی هامو زیاد می کنه .... فاعل و فعل و مفعول.. آخه با کدوم شروع کنم و با کدوم تموم... نه من آدم گفتن حال بابا نیستم...

من آدم گفتن از خرابه های دل بابا نیستم.... من آدم گفتن آرزو های بابا که حالا لا به لای پرچم سبز و سفید و قرمز خوابیده نیستم.... من آدم گفتن نیستم، نیستم و نیستم...

دلم همین جا برای کسی تنگ شد که ندیدنش رو دیدم... دلم برای کسی تنگ شد که ندیده رفتنش رو دیدم... دلم برای کسی تنگ شد که طاقت رفتنش رو ندارم... 

و

و دلم برای کسی تنگ شد که لا به لای دست های ملتماسانه آدم هایی از جنس دل دلتنگ من، لا به لای قشنگ ترین قنوت دنیا رفت... رفت که رفت...

فرزانِ 


نظر
دل که دل باشد، دیار عشق هم نزدیک می‌شود

مردانی که به عشق امام حسین(ع) تا پای شهادت رفتند!

کربلای جبهه‌ها یادش بخیر...


خبرگزاری ایمنا: بی قراری برای رسیدن به قرار آخر سراسر وجودش سایه انداخته بود، خیلی هم وقت نداشت، ثانیه ها بیشتر از همیشه داشت خودنمایی می کرد.
مردانی که به عشق امام حسین(ع) تا پای شهادت رفتند!
 

شب قبل از عملیات بود، دلش یک کنج آرام می خواست، یک کنج به اندازه تمام بی قراری های یک دل و یک دل به اندازه عطش دیدار ... 
وقتی سیاهی شب همه جا را در آغوش گرفت، قید سنگین شدن پلک هایش را زد، آب قمقه برای گرفتن وضو کافی بود... 
می خواست یازده رکعت بخواند، نیت، رکوع و سجده … از آن سجده های دنباله دار... 
سر، را که بر خاک می گذاشت انگار شانه هایش نای بلند شدن نداشت. 
وقتی نوای "الهی العفو" هایش گوش را نوازش می داد و هق هق هایش در سینه حبس می شد، شانه هایش عجیب می لرزید. 
سر از خاک که برداشت، تمام چهره‌اش پر بود از شبنم هایی که تمام مسیر دل تا دیده را طی کرده و بارشش، طوفان دل را کمی آرام تر نموده بود. 
ثانیه ها همچنان با سرعت می گذشت... 
صدای چند تا از بچه های گردان خیلی سخت به گوش می رسید، انگار آن ها هم هوایی شده بوده اند. 
یک دفعه بند دلش پاره شد. صدا از اسارت حضرت زینب (س) می گفت، از داغ علی اصغر، عباس و اکبر امام حسین (ع)، از گودال، از نیزه و از مظلومیت. 
از آه های بی جواب و از آب های ... از عشق و از حسین (ع). 
صورت نیمه خشکش در سیاهی شب دوباره درخشید. 
باید تمام قد می ایستاد... 
" السلام علیک یا أباعبدالله و علی الأرواح التی حلت بفنائک..." 
دلش به یک باره رفت، رفت تا خود خود شش گوشه حرم امام حسین (ع) ... 
باورش نمیشد، چه زود دعای قنوت و ناله های سجده اش داشت مستجاب می شد. 
انگار همه جا کربلا بود، عطر سیب هم مشام را خوب نوازش می داد. 
چشم دلش به ضریح که افتاد...افتاد. 
افتاد تا سجده کند، فقط و فقط برای حمد، حمد برای دیدن. 
کلمات یکی پس از دیگری از جلوی دیدگانش عبور می کردند، سعی کرد کنار هم قرارشان دهد. 
همان نوای همیشگی اش بود، همان که وقتی هوای کرب و بلا هوایی اش می کرد، در خلوت اش زمزمه می نمود، 
" کاش می‌شد کربلا باشم شبی، تا به برگیرم مزار دلبرم.." 
عملیات آغاز شد. خیلی طول نکشید که زمین و آسمان یک رنگ شد. بچه ها هرچه در توان داشتند رو کردند... 
همان هایی که شب قبل، جنس وجودشان با نام " یا ابا عبدالله " حسابی صیقلی شده بود، مرد و مردانه ایستادند. ایستادند به خاطر مظلومیت، ایستادند به خاطر عزت نفس و ایستادند به خاطر داغ عطش های کربلا... 
اما ...اما فرجام همه ایستادن ها با دعوت همراه بود. یک دعوت ناب الهی. یک دعوت از جنس آب... 
وقتی خمپاره دشمن کار خودش را کرد، افتاد. اما چشمانش به راه بود. 
وقتی دیدگانش آخرین تصویر دنیایش را به نظاره می نشست لبخند زیبایی کنار لبش نقش بست... گویی آن دعای آخر در آن سجده آخر به اجابت رسیده بود. 

/ فرزانه فرجی/


نظر

 

سردار جاوید الاثر شهید حاج محمدرضا حبیب اللهی

مهر ماه سال 1337 به دنیا اومدم. پدرم امام جماعت مسجد شیخ لطف الله و مسجد آقاعلی بابا بود. به انتخاب بابا اسمم شد محمدرضا. از همون بچگی تحت تعلیم و تربیت دینی پدر قرار گرفتم. شرکت تو فعالیت های مذهبی رو همیشه دوست داشتم. یادمه سال آخر دبیرستان بودیم، تمایلی به خدمت تو ارتش رژیم شاهنشاهی نداشتم به همین خاطر تو امتحان دیپلم شرکت نکردم. وقتی رسیدم خونه، مادرم پرسید چرا به این زودی برگشتی؟ امتحان نداشتی مگه؟ و فقط تونستم به مادر بگم که نمی خوام زیر پرچم رژیم پهلوی باشم. به نظرم رفتن به سربازی تو این شرایط و موقعیت درست نیست. یک سال بیشتر تا پیروزی انقلاب نمونده ...

برنامه ریزی واسه ی تظاهرات مردم علیه رژیم پهلوی و هماهنگی برای تحصن منزل آیت الله خادمی باعث شد که ساواک منو شناسایی کنه. تو خیابان مسجد سید، نزدیکی های خونه بهم شلیک هم کردند اما به لطف خدا تیرشون به خطا رفت. تعطیلی دانشگاه ها سبب شد که من فرصت رو غنیمت بدونم و به ادامه تحصیل تو حوزه بیشتر فکر کنم.

دوستام همیشه می گفتن محمدرضا خیلی سَر نترسی داره. می دونید شاید به خاطر فعالیت هایی بود که تو شب های حکومت نظامی یا برای توزیع اعلامیه هایی که مربوط به پیام های امام (ره) انجام می دادیم، بود.

یادم میاد یکی از اون شب ها وقتی داشتیم لاستیک ها را آتش می زدیم مأموران رژیم شاه سر رسیدند، بچه ها فرار کردند اما من موندم و همچنان مشغول آتش زدن بودم وقتی مأمور ها شروع به تیراندازی کردند کار را تموم کردم و بعدش پا به فرار گذاشتم و دست مامورا به من نرسید.

   انقلاب که پیروز شد رفتم کمیته دفاع شهری اصفهان. سال 1358 تو امتحانات متفرقه دیپلم شرکت کردم و مدرکم را گرفتم و تو مدرسه علمیّه امام صادق تحصیل رو تو رشته ی علوم دینی و طلبگی ادامه دادم.

 اوضاع مردم محروم سیستان و بلوچستان را که می دیم تصمیم گرفتم برای کمک برم اونجا. نزدیک یک سال تو فعالیت های جهاد سازندگی و سپاه فعالیت کردم. دو ماه می شد که از شروع جنگ گذشته بود که از همونجا راهی خوزستان شدم.

سال 1360 بود که پدرم ما را تنها گذشت و رفت پیش خدا. همون سال، زیارت خانه ی خدا قسمتم شد. جای شما خالی، یکی از بهترین سفرای زیارتی زندگیم بود.

 عملیات طریق القدس بود. عباس کردآبادی از دوستای من هدایت یگان های عمل کننده محور را بر عهده داشت. چند ساعتی بیشتر از شروع عملیات نمی گذشت که عباس شهید شد و من شدم جانشین عباس. چند روزی بود که درگیر عملیات بودیم که دست چپم آسیب دید. اما اصلا دلم نمی خواست برگردم عقب. موندم. تو همین عملیات یکی دیگه از دوستانم، سردار احمد فروغی که مسول عملیات سپاه اصفهان بود هم شهید شد. بعد از شهادت احمد، مسولین سپاه من رو به عنوان جانشین انتخاب کردند. اولش قبول نمی کردم اما عاقبت پذیرفتم.

برای عملیات والفجر مقدماتی آماده می شدیم. عملیاتی که راه برای من و تعدادی از همرزم ها باز شد. راهی که خیلی وقت بود منتظرش بودیم.

صبح روزعملیات بود. با گروهی از بچه های تحت امر سپاه رفتیم جلو. توی کانالی که نزدیک ترین نقطه به دشمن بود مستقر شدیم. یه تعدادی از بچه های تخریب هم جایی با فاصله از ما پناه گرفتند.

وضعیت کانالی که داخل آن بودیم، نامناسب و دشوار بود؛ یعنی پر از سیم های خاردار و  بعضی نقاط هم مین گذاری شده بود و مشکوک به نظر می رسید. دشمن هم با نیروهای زرهی در حال پاتک و جلو آمدن بود. قرار شد داخل کانال پخش بشیم و موضع بگیریم. می خواستیم معبر برای عبور نیروها حفظ بشه. تو فاصله ی 200 متری از دشمن بودیم. دو تا از بچه ها را فرستادم عقب به سمت خاکریز خودمون تا بقیه ی بچه ها را هدایت کنن به سمت ما. خیلی طول نکشید که تانک های عراقی به کانال رسیدند و ...

همون شب با پیگیری هایی که توسط سردارخرازی و سایر بچه ها و گروه های شناسایی انجام شد موفق نشدند اثری از من و همرزم هام پیدا کنند.

راستش همیشه می گفتم ای کاش انسان اگه در راه خدا فدا میشه با همه وجود فدا بشه. به لطف خدا این اتفاق واسه ی من افتاد، روز 18 بهمن سال 61.

خوشحالم که دوستای تازه ای پیدا کردم. ممنونم که فرصت گذاشتید و حرف های من رو شنیدید. مراقب خودتون باشید. التماس دعا.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا

 


و با امروز می شود 5 روز ... به همین زودی گذشت 5 روز...

5 روز میهمان خدا بودن، چه صفایی دارد.. چه حال خوبی ... در خانه ی خودت میهمان میزبانی مثل خدا بودن... 

و میهمان خدا بودن و گفتن راحت است ...اما...

امسال حال من با سال پیش خیلی تفاوت دارد. حتی با سال های پیش تر. امسال انگار بیشتر این ساعت ها را حس می کنم.

گوشه ی دلم غمی دارد از تمام شدن همه ی این حسای عجیب و دوست داشتنی...

دلم قرار گرفته این روزها، قراری بیشتر از همیشه و هر وقت... قراری که گم اش کرده بودم. قراری که بالا و پایین های زندگی کمی از من گرفته بود آن را...

انگار همه را یک جا و یک باره برایم پس آورد...

خدای ستار العیوبم... خدایا غفارالذنوبم، خدایا رحیمم... خدای دوست داشتنی من، کمک کن تا این حال بماند، کمک کن تا این حال بهتر هم بشود... کمک کن تا کم اوردن را فراموش کنم

کمک کن تا همیشه ی همیشه تسلیم خواسته های تو شوم... دیگر نمی خواهم بگویم چرا من؟ سخت است اما تمرین می کنم تا به بهترین شکل ممکن واج های "ش ک ر " را کنار هم بچینم

تا یادم نرود که خدا فقط تویی، خدایی که داشته ها و نداشته هایم همه از توست...

راستی می شود کمی بلند تر از همیشه صدایت کنم... اصلا می شود فریاد بزنم... کاش ما آدم ها یک قراری داشتیم،

یک روز و یک ساعت از هر جایی که بودیم تو را می خواندیم آن هم با صدای بلند آن هم به مدت حداقل یک دقیقه...چه سمفونی دلنوازی می شد... نام تو از زبان بنده های تو 

چه حالی داشت آن لحظه شاید کینه ها و نفاق ها کمی کمرنگ می شد در برابر عظمت بی انتهای نام تو خدای خوبم...

من از خودم شروع می کنم... خدای خوبم... خدای خوبم... خدای خوبم

فرزانِ


امان از این بغض،

امان از این بغض و باز هم امان از این بغض...

یه وقت هایی بی دلیل و با دلیل که میاد هیچ دَری برای فرار از اون پیدا نمیشه کرد. 

تو می مونی و اون و حرف هایی که پشت سر هم ردیف میشه ...

حرفا که ردیف شد، نوبت فکرِ که میاد، شاید هم فکر نیست تصویرهایی که کلی زحمت کشیده بودی تا اونا رو محو کنی ... سیاه و سفید ...

و گیر افتاده بودی بین اون خاکستری هایی که انقدر رنگ خاک به خودش گرفته که حالا حالاها نه پاک میشه و نه محو...

حالا شدی تو و بغض و تصاویر خاکستری خاک گرفته ....

میخوام با خودم رو راست باشم. رو راستِ رو راست...

من این تصاویر خاکستری خاک گرفته رو دوست دارم،

من این بغضی که می کشونه منو به اون تصاویر خاکستری خاک گرفته رو دوست دارم... 

من این دونه های دلم که پشت سر اون بغضی که منو می کشونه به اون تصاویر خاکستری خاک گرفته رو دوست دارم...

من نمی خوام اون تصاویر خاکستری خاک گرفته حالا حالا ها پاک بشه... خیلی وقت ها فکر می کنم همونا منو سر پا نگه داشته...

همه ی اون آدمایی که خوب و بد، یه روزی دوسشون داشتم... یه روزی خیلی دوسشون داشتم...

امان از این بغض...

فرزانِ