بزن باران

یادداشت روز/به بهانه واقعه هفتم تیر ماه سال 1360؛

مظلومیت راز ماندگاری شهید بهشتی است

شهید بهشتی مردی به وسعت یک فرهنگ، مردی به اندازه یک مکتب

خبرگزاری ایمنا: سحرگاه دومین روز از دومین ماه پاییزی سال 1307 در محله لنبان اصفهان کودکی چشم های کوچکش را بر گستردگی این جهان بی انتها گشود.
مظلومیت راز ماندگاری شهید بهشتی است
 
نامش محمد شد. محمد در یک خانواده روحانی پرورش پیدا کرد. پدرش امام جماعت مسجد محل تولدش بود. چهار سال بیشتر نداشت که در زمان کوتاهی خواندن قرآن و نوشتن را در مکتب خانه یاد گرفت، همین اتفاق کافی بود تا بین اعضای خانواده به عنوان یک کودک تیزهوش شناخته شود.
دبستان را که تمام کرد در امتحان ششم ابتدایی نفر دوم در شهر شد. علاقه به تحصیل در حوزه در محمد  تا جایی بود که تحصیلات را در مقطع دبیرستان رها کرد و به حوزه رفت. رفتن به قم و تحصیل در حوزه، در محضر استادانی چون مرحوم آیت الله بروجردی، رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره)، آیت االه طباطبایی و مدت کمی هم نزد مرحوم آیت الله سید محمد تقی خوانساری اتفاقی خوب در زندگی اش رقم زد.
توانایی بالای او در آموزش به قدری بود که در همان حین تصمیم گرفت تحصیلات جدید را که نیمه کاره رها کرده بود ادامه دهد. خیلی زود دیپلم ادبی را به صورت متفرقه گرفت. دوست داشت از تحصیلات جدید بهره لازم را ببرد و همین موضوع باعث شد تا در زبان انگلیسی هم در کنار سایر علوم مهارت پیدا کند. خودکفایی محمد تا جایی بود که هم درس می خواند و هم تدریس می نمود تا اینکه موفق به اخذ مدرک لیسانس در رشته فلسفه شد.
علاقه زیادی به فعالیت های سیاسی و فرهنگی داشت. تصمیم گرفت حرکتی نو انجام دهد. در سال 1333 دبیرستانی به نام دین و دانش در قم با همکاری دوستانش تاسیس کرد که مدیریت آن مدرسه بر عهده اش گذاشته شد. همزمان در حوزه تدریس هم می کرد و آنجا بود که جرقه پیوند بین دانشجویان و طلاب در ذهن اش زده شد. اعتقاد داشت این دو گروه باید کنار یکدیگر برای حفظ اسلام اصیل و خالص حرکت کنند.
عطش تحصیل در وجود محمد سیراب شدن نداشت تا آن جا که دکترای فلسفه را در دانشگاه الهیات اخذ نمود.
سال 1344، برایش سال هجرت بود. مسلمان های هامبورگ به مناسبت تأسیس مسجد هامبورگ که به دست مرحوم آیت الله بروجردی صورت گرفته بود از مراجع می خواستند که یک روحانی به آنجا اعزام کنند. همین موضوع علت خوبی شد تا مراجع عظام، محمد را برای این سفر، گزینه ای مناسب بدانند و او، راهی هامبورگ شد.
فقر تشکیلات اسلامی برای دانشجویان مسلمان شده، او را به فکر انداخت تا هسته اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان را در آنجا به وجود آورد و مرکز اسلامی گروه هامبورگ را سامان دهد.
سال 1349 پایان هجرت محمد بود. مسئله تشکیل روحانیت مبارز و همکاری با مبارزات سیاسی از جمله فعالیت هایی بود که بیشتر وقت اش را صرف آن می نمود تا اینکه در سال های 57-1356 روحانیت مبارز شکل گرفت. فعالیت های سیاسی و مبارزات او همیشه ساواک را آزار می داد. چندین بار دستگیر شد و ماندن چند ساعته و یا حتی چند روزه در کمیته انگیزه های مبارزاتی محمد را تقویت می کرد و بعد از آزادی با انرژی بیشتری به فعالیت هایش ادامه می داد.
گرما در هفتم تیر ماه سال 1360 به اوج خود می رسید. روزی که چشم های حقیقت طلب محمد قرار بود برای همیشه بر دنیای مادی بسته شود.
ساعت 21 شب. دکتر محمد بهشتی در دفتر مرکزی حزب در حال سخنرانی، نقشه شوم منافقان، صدای مهیب انفجار دو بمب، فرو ریختن دیوارهای حزب، صدای شکسته شدن شیشه ها حتی از ساختمان های اطراف و آژیر آمبولانس ها آن هم پی در پی ...
گزارش ها حاکی از افزایش آمار شهدا و مجروحین در هر لحظه است. بیمارستان های اطراف جوابگوی تعداد بالای مجروحین نیستند و وضعیت اضطراری چندین بیمارستان را در حال آماده باش قرار می دهد.
ساعت از نیمه شب گذشته و خبری از آیت الله بهشتی نیست. مردم پا به پای ارگان ها و نهادها در حال بیرون کشیدن پیکر شهدا و مصدومین از زیر آوار هستند. تا اینکه ساعت 8 صبح رادیو شهادت آیت الله محمد حسینی بهشتی مرد مظلوم و اسوه استقامت را اعلام می کند و نه تنها مردم تهران بلکه سراسر ایران داغدار می شوند.
شهادت آیت الله دکتر بهشتی و 72 تن از یاران با وفای امام (ره)، در تاریخ ایران همواره یادآور کوچ پرستوهایی عاشقی است که در اوج مظلومیت هجرت را برگزیدند. هجرتی به معنای رسیدن تا خود آسمان، تا خود خدا...
 /فرزانه فرجی/
 

سردار شهید محمد علی شاهمرادی

Image result for ?سردار محمد علی شاهمرادی?‎

ورنامخواست لنجان جایی هست که من اونجا متولد شدم. سال 1338. دوران ابتدایی و راهنمایی را همونجا گذروندم اما دوران دبیرستانم را رفتم زرین شهر و دیپلمم را همونجا گرفتم. پایان تحصیلات دبیرستانم متقارن شد با شروع انقلاب اسلامی. چه روزایی بود.روی دیوارها شعار می نوشتیم، عکس و اعلامیه های امام را پخش می کردیم و خلاصه تلاشمون این بود که مردم را نسبت به موضوع انقلاب آگاه کنیم.

با پیروزی انقلاب اسلامی، سپاه پاسداران که شکل گرفت به عضویت سپاه دراومدم. علاقه ی عجیبی به انجام کارهای هنری داشتم. معتقد بودم برای رسوندن پیام انقلاب به مردم و نشون دادن ظلم و ستم دولت های استعمارگر میشه از شیوه های هنری و نمایشی استفاده کرد.

با شروع آشوب های کردستان چند ماهی رفتم اونجا. به جرات می تونم بگم که وحشیانه ترین جنایات ضد انقلابی ها را با چشم های خودم دیدم. همین تجربه باعث شد در زمان مرخصی در فیلم سینمایی جان برکف نقش آفرینی کنم. راستش این فیلم اون سال ها درهمه جای ایران پخش شد و کمک خوبی کرد به مردم تا با مسائل کردستان بیشتر آشنا بشن. فعالیت های هنری را ادامه دادم. به لطف خدا برای بازی در فیلم سینمایی غروب خونین انتخاب شدم که خدا رو شکر این فیلم هم تونست بخشی ازجنایات مزدوران ساواک در رژیم پهلوی را به تصویر بکشه.

جنگ که شروع شد رفتم دارخوین و همونجا هم مستقر شدم. با کمبود وسایل مهندسی وامکانات مواجه بودیم اما به مدد خدا و کمک دوستان تونستیم اولین مسجد جبهه را بانام مسجد عاشقان حضرت مهدی(عج)، تو محور دارخوین تاسیس کنیم  و در خط مقدم نماز بخونیم.

 عملیات "فرمانده کل قوا" بود که مجروح شدم و پس از بهبودی دوباره عازم جبهه شدم. به خواست خدا عملیات فتح المبین و بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان حضور داشتم و بعد از تشکیل تیپ قمر بنی هاشم(ع) مسئولیت طرح و عملیات این تیپ بر عهده ی من گذاشته شد.

خوبه یه خاطره واستون تعریف کنم راستش مرور این خاطره برای خودم همیشه کلی خاطره زنده می کنه. تو خط پاسگاه زید یک شب با فرمانده تیپ44 علی زاهدی که فرمانده لشگر16 بود به خط آمدیم. موقع بازگشت متوجه شدیم که آب های منطقه پاسگاه زید یکی از سیل بندها رو قطع کرده و آب به طرف مقر مهندسی در حال جریان هست. سریع یکی از بچه ها رو فرستادم تا چند تا دستگاه لودر وبولدوزر برای ترمتم خاکریزو قطع جریان آب بیاره. خلاصه من و فرمانده تیپ هر کدوم یک پل شناور زدیم تا جلوی جریان آب گرفته بشه و شکاف بیشتر نشه چون جریان آب با هر موجی که می اومد بخشی از خاکریز را تو خودش حل می کرد. همین طور که پل را گرفته بودیم به راننده لودر می گفتم خاک بریز. وقتی لودر بیل خاک را روی یک طرف پل ریخت اون طرفش که من ایستاده بودم بالا رفت و با سر رفتم داخل آب. حسابی خیس آب شدم اما یادمه صدای خنده ام همه جا را گرفت و از خنده ی من همه ی بچه ها زدن زیر خنده.

تو عملیات والفجر 4، خیبر، بدر، والفجر 8 هم شرکت کردم. خلاصه به عنوان قائم مقامی لشگر قمر بنی هاشم(ع) انتخاب شدم و با همین مسئولیت طی عملیات کربلای 5 ، آرزوی رسیدن به شهادت برای من محقق شد.

تا فراموش نکردم بگم وقت هایی که تنها می شدم، می نوشتم. نوشتن حال خوبی بهم می داد. دوست داشته باشید چند خط از دست نوشته هام رو تقدیم شما دوستای خوبم می کنم.

درهیچ حمله ای اشک نریختم به جز دو حمله، یکی حمله روطه که برای مظلومیت بسیجی ها گریستم و در الفجر 4، زمانی که دوست عزیزم ریاحی از دست رفت.

درهیچ حمله ای احساس تنهایی نکردم جز در روطه که سردارانی مانند محمد علی باغبانی و عباس طغیانی را از دست دادم، بسیار برایم سخت بود. دوستی را که چندین سال در لحظات زندگی همدیگر شریک بودیم در اینجا خودم او را به سمت قبله دراز کنم وقتی از روطه بازمی گشتیم بانگاهی غم انگیز چشمی اشکبار روطه نفرین شده را رها نمودیم.

خستتون کردم حسابی، حسن ختام حرف هام چند خط از آخرین حرف هام رو خدمتتون می گم.

 ما اندیشیدیم که جز خون دادن نمیتوان اسلام را برپای داریم وجز باخون ریختن به پای درخت اسلام نمیتوان آن را سرسبز و شاداب نمود .بدین سان با حماسه ی هستی ساز وحیات بخش به پای خواستیم و تنها چیزی که داشتیم وقابل تقدیم بود یعنی جان رافدای اسلام وهدف اسلامی خود کردیم. دوستان عزیزم یک یک شما رابه خدا میسپارم و امید است با وحدت خود انقلاب اسلامی خودرا تا انقلاب مهدی (عج) ادامه دهید.

 فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

 7 سال زندگی با شهید مدافع حرم به روایت همسرش

شهادت، بهترین نعمتی بود که به همسرم عنایت شد

Image result for ?شهید پویا ایزدی?‎

مادرش خیلی وقت بود نشان کرده بود مرا. وقتی آمدند خواستگاری پویا گفت مدتی است که حواسش به من بوده. از آشناهای ما بودند. چند ماه نامزد بودیم. پدرم کمی مخالف این ازدواج بود آن هم فقط به خاطر نظامی بودن پویا. می گفت برای کارش اختیار نداره و ممکنه خیلی وقت ها نباشه. همین هم نگرانش کرده بود حسابی. اما من تمام ملاک هایی که دوست داشتم همسرم داشته باشه را تو پویا می دیدم. بار اول که حرف زدیم از من خواست که در مورد حرف هاش حسابی فکر کنم. حسی مثل ترس از دست دادن پویا از همان روزها با من بود اما آنقدر ویژگی های مثبتش زیاد بود که بله را گفتم. این ها را معصومه رجبی، همسر شهید مدافع حرم پویا ایزدی می گفت.

پنج سال از من بزرگ تر بود. متولد شهریور سال 62. پیش دانشگاهی بودم که ازدواج کردیم. دانشگاه آزاد نایین در رشته ی مهندسی مکانیک پذیرفته شده بود اما به خاطر مشغله های کاری درس را رها کرد. علاقه ی زیاد پویا به ادامه تحصیل در کنار تشویق های من نتیجه داد و با تمام فشارهای کار و ماموریت هایی که داشت در رشته برق خودروهای زرهی در مقطع کاردانی فارغ التحصیل شد.

صدای قلب ریحانه آرامش می کرد

می خواست از ریحانه بگوید که چشم هایش براق شد و صدایش پر از امید و گفت؛ خیلی دوست داشت که دختردار بشیم. خیلی هم دوست داشت که اگر خدا به ما دختر داد اسمش را ریحانه بگذاریم. همین هم شد. خدا به ما دختر داد. وقتی ریحانه به دنیا آمد، اولین کاری که کرد بغلش کرد و چند دقیقه ای تو گوشش نجوا می کرد. بعد آروم گوش اش را گذاشت روی قلب ریحانه و چند دقیقه فقط صدای قلبش را می شنید. انگار آرام می شد با این کار. ازش پرسیدم چی گفتی تو گوش دخترم؟ گفت اذان گفتم و اسمش را صدا زدم. گفتم ریحانه ی بهشتی بابا ان شاءالله که عاقبت بخیر باشی و از سربازان امام زمان (عج).

از بی قراری های شهید ایزدی برای رفتن، گفت و از نگرانی های خودش. خیلی می رفت عراق. بعد از اتمام ماموریت عراق، حالش خیلی عوض شده بود. گفتم تو به آن چیزی که دوست داری، میرسی. اوایل خیلی مخالف رفتنش به سوریه بودم ترس از دست دادنش نگرانم می کرد. وقتی گفت جواب حضرت زینب (س) با خودت باید روز محشر جوابگو باشی، رضایت دادم به رفتنش.

حیف بود اگر پویا شهید نمی شد. راستش بعد از ازدواج خیلی به این موضوع که همسرم عنوان شهید را داشته باشه فکر می کردم اما هیچ وقت فکر نمی کردم که اینقدر زود این اتفاق رخ بده. می گفت من همیشه بهترین ها را از خدا برای تو و ریحانه خواستم تو هم برای من بهترین ها را بخواه. فکر می کنم شهادت بهترین نعمتی بود که خدا به همسرم عنایت کرد. ارادت خاصی به ائمه داشت ویژه به آقا ابا عبدالله الحسین (ع). بیشتر اوقات از صبر و بزرگواری حضرت زینب (س) حرف می زد. بی تابی های من برای رفتنش که زیاد می شد می گفت ببین حضرت چطور صبر داشتند در برابر این همه مصیبت. همیشه می گفت صبور باش.

معراج و دیدار آخر، آنجا بود که فهمیدم چرا همیشه از صبر حرف می زد

صدایش را آرام کرد تا ریحانه نشنود حرف هایش را، تا نشنود و نبیند بغض هایی که راه گلوی مادر را بسته. مکث کرد... معراج شهدا که رفتم برای آخرین بار ببینمش آرام خوابیده بود. جای دو تا ترکش یکی تو ابرو و یکی روی لبش خیلی به چشم می اومد و سری که از تن جدا شده بود. تازه فهمیدم که چرا اینقدر از صبر حرف میزد...به اینجا که رسید حرف هایش را دیگر نمی شد راحت شنید.

دلم را برد تا نزدیکی های پنجره فولاد امام خوبی ها وقتی از عاشقانه های شهید ایزدی گفت؛ ارتباط غریبی با امام رضا (ع) داشت. برای ماموریتی 6 ماهه به مشهد اعزام شد. 2 ماه اول تنها بود اما 4 ماه بعد را با هم بودیم. هربار می رفتیم حرم موقع برگشتن چشم هایش پر از اشک می شد و زمزمه می کرد که دلم رو گره زدم به پنجرت دارم میرم، قول بده تا من میام این گره ها رو واکنی...

پویا از طرف لشکر زرهی 8 نجف اشرف اعزام شد به سوریه. هشتمین شهید این لشکر بود. اول آبان ماه سال 94 مصادف با روز تاسوعا شهید شد و 8 آبان ماه هم مراسم خاکسپاری پویا بود. شاید تقارن اعداد هشت با شهادت پویا از ارادت وصف ناپذیری که به آقا داشت نشات می گرفت.

آه نیمه بلندی چاشنی صدایی که حالا حسابی هم با بغض درآمیخته بود، شد و از دوست داشتن هایش گفت؛ درسته که ظاهرا پویا نیست اما من همیشه کنار خودم حسش می کنم. نمی تونم قبول کنم نیست. همیشه باهاش حرف می زنم. خودش خوب میدونه همیشه دوستش دارم و هیچ وقت نمی تونم با نبودنش کنار بیام. اون موقع ها که می رفت ماموریت یک پیام طلایی بود که همیشه برام می فرستاد. من و خدا همیشه کنارت هستیم جایی توی دلت. حالا که دلتنگ میشم بارها این حرف رو با خودم مرور می کنم. می دونست یک روزی این حرف چقدر میتونه موقع تنهایی هام به کمکم بیاد.

دلم فرو ریخت وقتی قبل از رفتن کادوی تولد ریحانه را داد

می گفت که خیلی دوست داشت همیشه برای نهار خودش را برسونه خونه. این را که گفت رسید به روزهای آخر. چند روز قبل از رفتنش بود. نهار را که خوردیم گفت بیرون از خونه کار دارم. وقتی برگشت دو تا هدیه خریده بود. یکی برای ریحانه و یکی برای من. ریحانه را صدا زد و هدیه اش را بهش داد. گفت بابایی شاید برای تولدت نباشم. مهر ماه بود و تولد ریحانه بهمن ماه. ریختم بهم حسابی. هدیه من را هم داد و گفت این هم کادوی سالگرد ازدواجمون. گفتم یک ماه مونده، گفت فقط می خوام بدونی که من یادم هست. پیشاپیش سالگرد ازدواجمون مبارک.

و رفت. رفتن آخر. همان که ازش می ترسیدم همیشه. گفته بود هرجا باشم به فکر تو و ریحانه هستم. دخترم خیلی بابایی بود. خیلی بچه است تا بتونه بفهمه بابای شهید یعنی چی؟ هنوز سه سالش هم نشده. دلش برای بابا که تنگ میشه انتظار داره عکس بابا جوابش رو بده. چند روز پیش حسابی ناآرومی می کرد. اول خودم یک دل سیر گریه کردم و بعد هم متوسل شدم به پویا گفتم آروم کردن دخترت با خودت. ناآرومی هاش کمی کمتر شده این روزها. بهش گفتم بابا رفته بهشت تا خونه بسازه و بیاد ما را هم با خودش ببره اما دخترِ و خیلی وقت ها دلتنگ بابا.

 

صحبتمون تموم شده بود. فقط به عنوان حرف آخر گفت، امیدوارم روزی برسه که مردم ما متوجه باشن که پویا و امثال پویا به خاطر چی و برای کی رفتند.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

گذر سال ها رنگ تکرار نخواهد گرفت برآنچه که بر شما گذشت

ابرمردان مرد خط شکن...!

Image result for ?شهدای غواص?‎

و خبری رسید. خبری که از مرز دل ها گذشت. مرد و زن، پیر و جوان هم نمی شناخت. کمتر می شد کسی را پیدا کرد که از 175 غواص دست بسته چیزی نداند. خبر، دل مردم دیارم را عجیب لرزاند. دیوارهای دلِ خیلی ها ترک برداشت. خیلی ها زیر آوار خرابه های دل ماندند. و اما همیشه گفتن از حال دل مادر منتظر سخت است و کشنده. حرف از دلتنگی است که برایش انتهایی نیست.

گفته بودند پسرش را آب برده. گفته بودند که تنها شده برای همیشه. گفته بودند کسی که دل به دریا می زند به این راحتی ها پیدا نمی شود. گفته بودند دریا شاید روزی برگرداند پسرش را، اما کسی نگفته بود که ممکن است وقتی بر می گردد دست هایش بسته باشد. کسی از زنده زنده خاک کردن حرفی نزده بود. خبر چه کرد با دل مادر! تمام بی قراری این سال ها از بی خبری به یک طرف و خبر دست های بسته و خاک کردن که مادر را هلاک کرد یک شبِ به یک طرف.

یاد لالایی هایی که شب های تنهایی برای قاب عکسی که روی پاهایش می گذاشت و می خواند، افتاد. داغ دلش تازه شد. قصه ی آتش زیر خاکستر عجب قصه ای است. عهد کرده بود که دیگر سراغ دریا نمی رود و حالا هوای شکستن عهد به سرش زده بود. می خواست برود و فریاد بزند و تمام گِله های این سال ها را به یک باره بر سر دریا خالی کند. خالی کند تا شاید خالی شود از سکوت این سال های سال دریا که پسرش را در آغوش گرفته بود و ساکت مانده بود. سکوتی به قد عبور سال ها بی خبری که ردپایش بر موهای مادر، روی چین و چروک های صورت و کمر خمیده اش موج می زد.

اما مادر است دیگر. دریا در برابر دل دریایی اش تعظیم می کند وقتی سکوت مادر را می بیند. آنجا بود که دل اروند هم به درد آمد. ناله هایش بیشتر از همیشه به گوش می رسید. دوباره قصه ی ادامه دار پرچم های گلگون آن هم دسته دسته. همان ها که برای تمنای آسمان، دل به آب زدند. سردشان شده بود شاید و خاک تسلای دردهای دلشان شد.

و به اینجا که می رسم گم می شوم بین واژه ها، چطور می شود از داغ خط شکن ها گفت؟ چطور می شود از مادران رفته حرف زد؟ چطور می شود غربت دست های بسته را با واژه هایی که شرمندگی رنگ از رخسارشان برده نشان داد؟

نَه... نمی شود که نمی شود. فقط می شود با کلمه ها بازی کرد تا شاید پشت تمام حرف های ناگفته ی این سال های دوری، برای دل بی قرارمان کمی قرار تمنا کنیم...

 

سلام به بدن های خسته تان و سلام به قلب های مهربانتان که طاقت دوری از خاک سرزمین مادری را نداشت. هنوز صدای پای شما از کوچه پس کوچه های دیارم به گوش می رسد. اینجا همه آشنای شما هستند. از آسمان همیشه آبی خزر تا خلیج همیشه زنده ی فارس، همه به یادتان خواهند ماند. گذر سال ها رنگ تکرار نخواهد گرفت بر آنچه که بر شما گذشت ابر مردان مرد خط شکن...

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر

حجت الاسلام و المسلمین شهید جلال افشار

تو یکی از محله های قدیمی اصفهان به دنیا اومدم. پسر دوم خانواده بودم. پدرم مغازه دار بود و خدا رو شکر اوضاع و احوال بد نبود.

سال اول دبیرستان بودم که پدرم برای همیشه ما را تنها گذاشت. مسولیت اداره خونه افتاد به عهده ی من و برادر بزرگترم. اما چون برادر بزرگترم مشغول تحصیل تو دانشگاه بود، وظیفه ی من یه کم سخت تر شد. اون موقع ها مخارج خانواده را از راه نصب پرده کرکره و تزئینات جانبی اش تامین می کردم. یه مقدار از درآمدم رو هم همیشه میگذاشتم کنار واسه ی خانواده هایی که اوضاع مالی خوبی نداشتند و مبلغی رو هم برای فعالیت هایی که برای مبارزه با رژیم شاه انجام می دادیم، صرف می کردم.

 سال هاى 53 و 54 بود که برای ثبت نام مدرسه علمیه حقانى قم که اون سال ها مدیریتش با آیت الله قدوسى بود و می شد گفت که از بهترین مدارس قم بود، اقدام کردم. این کار خیلی به حال روحیم کمک کرد. هم درس می خوندم و هم به مناطق محروم می رفتم. هر کاری که توانایی انجامش رو داشتم واسه ی کمک به مردم محروم انجام می دادم.

یکی از کارهایی که خیلی خوب می کرد حال اون روزای منو، ساماندهی تظاهرات مردم علیه رژیم غاصب پهلوی بود. دوستانم به من خیلی لطف داشتند و می گفتند که صدای من خوبه و انتخاب می شدم تا اعلامیه هاى امام و قطعنامه هاى راهپیمایى ها رو با صدای بلند بخونم که همین کار باعث شد تا توسط نیروهای ساواک دستگیر بشم اما بعد از آزادی دست بردار، نبودم.

انقلاب که پیروز شد، شدم یکی از عناصر اولیه کمیته دفاع شهری اصفهان. تقریبا شبانه روزی شده بود کارم. سپاه پاسداران که تشکیل شد به عضویت سپاه در اومدم. معلم اخلاق شدم و کارم بیشتر تدریس بود.  

مادرم همیشه می گفت: "جلال خیلی دلم میخواد که تو رو تو لباس دامادی ببینم." خلاصه این اتفاق خیلی زود افتاد و به لطف خدا به سنت پیامبر (ص) عمل کردم و نتیجه ی این ازدواج شد دخترم، فائزه.

جای شما خالی. یه روز تصمیم گرفتیم بریم کوه. بعد از نماز مغرب و عشا، دعاى توسل خوندم و متوسل شدم به آقا امام زمان (عج). اصلا حال توسل هایی که به آقا می گرفتم با همه ی توسل های دیگه فرق داشت. نمی دونم چی شد که صداى هق هق گریه ام  بلند شد، یادمه فقط این شعر بود جلوی چشمای پر از اشکم؛ بیا بیا که سوختم، ز هجر روى ماه تو بهشت را فروختم، به نیمى از نگاه تو اگر نیست باورت بیا که رو به رو کنم بدان امید زنده ام که باشم از سپاه تو".

قبل از اعزام به آخرین ماموریت بود، من و همسرم و دخترم هر سه روی موتور بودیم. نمی دونم چرا این قدر حال و هوای حلالیت طلبیدن داشتم و مدام هم به همسرم می گفتم و تکرار می کردم که من رو حلال کنه.

به خونه که رسیدیم، فائزه را گرفتم توى بغلم. یک سال و چهار ماهشبود؛ اما براى اولین بار بود که توى بغل من خوابش می برد.

 عملیات رمضان بود و ماه رمضان. از تیر ماه سال 1361، بیست و چهار روز می گذشت. موقع اذان بود و من هم در حال گفتن اذان بودم. خواست خدا این بود که دُرست همون موقع که نام زیبای پیامبر (ص) را به زبون آوردم، تیر دشمن به پهلوی من اصابت کنه و مجروح بشم. خیلی طول نکشید تا به آرزوی همیشگی ام یعنی شهادت رسیدم. می دونید چیه، من همش فکر می کردم دنیا این قدر ارزش نداره که به خاطرش آخرتمون را خراب کنیم و خدا رو شکر خدا جواب خوبی بهم داد با نعمت شهادت که به من بخشید.

می دونم خستتون کردم، دلم میخواد چند خط از وصیت نامه ام رو تقدیم کنم به همه ی شما دوستای خوبم.

" با زبان قاصرم می گویم که ای مردم قیام خود را حفظ کنید تا قائم دین حق فرزند امیر ‌المؤمنین،‌ حجت ‌الله الاعظم بیاید و پرچم توحید را بر فراز قله‌ های جهان به اهتزاز در آورد. نیت ها را خالص کنید که شرک ظلم است.

خود‌پرستی و خود‌محوری‌ ها را کنار بگذارید و به اسلام و قرآن بیندیشید. بدانید تا کفر است اسلام در جنگ و ستیز با آن است و اگر روزی با وجود کفر مبارزه در انقلاب کنار گذاشته شد، انقلاب از مسیرش خارج گشته است..."

 

راستی من گلستان شهدا اصفهان هستم. اگه هوای اومدن به گلستان داشتید خوشحال میشم سراغ من هم بیایید.

فرزانه فرجی/