سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

گمنامی بهترین نام دنیا برای توست...

 چه می کند این خبر با دل بی خبر مادر؛ "دارند شهید می آورند..." و با همین ندا، چه یوسف ها که قرار است به کنعان برسند. دل سوخته اش را با سیل اشک چشم هایش آرام می کند. نجواهای زیر لب اش بیشتر می شود. دانه های تسبیح زودتر از همیشه در بین انگشت هایش می لغزد و یکی یکی نوبت را به دانه ی دیگر می دهد. خدا کند خبری از یوسف گمگشته ی مادر هم برسد، اما نَه... شهید می آورند ولی از یوسف اش خبری نیست مثل همه ی این سال ها که همه اش در بی خبری گذشت. گمنام است و با بی نشانی، نشان دار کرده است خود را. نَه پیراهن به تن دارد و نَه از بوی پیراهن اش خبری هست... امان از این رفتن، وای از این راه که راهِ مادر است، راهِ فاطمه (س).

مادر مرثیه خوان آن تابوت بی نشان می شود، مادر است دیگر. شاید پسرش بین یکی از این تابوت ها است و هوای شنیدن صدای مادر به سر دارد، مادری می کند برای آن پسر گمنام، شاید کمی آن طرف تر مادری برای پسرش، مادری کند.

گفته بودی راه رفتنی را باید رفت، گفته بودی یک روز عاقبت، کار خودت را می کنی! گفته بودی خستگی حالا حالاها برایت معنا نخواهد داشت.

گفته بودی اگر بروی دلت برای برگشتن تنگ نمی شود.

گفته بودی به دلت افتاده این رفتن، راه بازگشت ندارد.

گفته بودی چند خط نوشته ای از آن حرف های آخر.

گفته بودی توسل می خوانی و توسل پیدا می کنی برای رفتن و برای برنگشتن.

گفته بودی ذکر "یا فاطمه الزهرا (س)" دلت را هوایی می‌کند.

گفته بودی پلاک هم نمی خواهی.

گفته بودی " گمنامی" هم برای خودش عالمی دارد و اگر برای خدا است میخواهی گمنام بمانی.

و هنوز چشم به راه تو مانده ام، نکند بی خبر آمده ای و گوشه ای آرام گرفته ای، و من در سردرگمی بین آمدن یا نیامدنت، حرف هایم را به گوش باد می سپردم تا به گوش جانت برساند.

اتاقت هنوز مثل روزی است که رفتی. کفش های کتانی سفید رنگت کنار اتاق جا خوش کرده است.

پیراهنت هنوز هم به چوب لباسی اتاق آویزان مانده است.

سفره که پهن می کنم یک بشقاب اضافی هم می گذارم روبروی خودم با قاشق و چنگال و یک لیوان آب هم کنارش و یادم هست دوست نداشتی آب خیلی سرد باشد.

پرده های اتاقت چشم به راه تو هستند تا کمی کنار بروند، تا کمی آسمان را با تو به تماشا بنشینند.

اتاقت پر شده از عکس های تو، کوچک و بزرگ.

گلدان روی طاقچه هیچ وقت بی گل نشد و گل اش تشنه نماند.

میخواستم دامادت کنم، سفارش لباس دامادی ات را گذاشتی برای بعد و بعدی که ...

دست های بابا این اواخر خیلی می لرزید، وقتی می رفت چشم هایش عجیب به در بود مثل خیلی وقت ها که نگاهش به عکس داخل قاب، می افتاد و مکث می کرد برای چند لحظه.

بعد رفتن بابا از خانه که بیرون می روم دلم آشوب می شود که نکند بیایی و پشت در بمانی!


و حالا کم کم وقت رفتن من هم نزدیک می شود پسرم. بیشتر از همیشه می دانم که تو هنوز هم نمیخواهی بیایی. به خدا می سپارمت. خوش بر احوال تو که خود را اسیر نام و نشان دنیا نکردی.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا