سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

برای مردانی که مرد روزگار بودند

مگر می شود از تیر و ترکش گذشت؟!

مگر می شود فراموش کنیم؟ مگر می شود به ذهن هایمان بسپاریم که در برابر عبور از روزهای گذشته، رنگ کهنگی به خود بگیرد؟ مگر می شود خاک، خاکستری کند خاطره های ما را؟ چه آن هایی که بودیم و دیدیم و چه آن هایی که نبودیم و ندیدیم اما شنیده ها را خوبِ خوب شنیدیم...

مگر می شود از حال خوب ساکنان خاکریز و جبهه شنید و از لحظه هایی که مشق عشق را با شوق پرواز نوشتند، آسان گذشت؟!

مگر می شود از نمازهایی که بر روی سجاده های خاکی در دل سنگر و سیاهی شب خوانده شد، شنید و دل نباخت؟!

مگر می شود قنوت هایی را دید که در پس آن سلامی بود به قد سلام بر سالار دیار کربلا و سر بر خاک نگذاشت؟!

مگر می شود از تیر و ترکش گذشت، بوی باروت را شنید و کمر خم نکرد؟!

مگر می شود از قصه ی پُر غصه ی جنگ، همان قصه که قهرمانش مردان مرد سرزمینمان بودند، شنید و سکوت اختیار کرد؟!

مگر می شود از دل سپردن به فاطمه (س) شنید و فریادهای یا حسین (ع) را به یاد آورد و از نزدیک شدن چرخ های تانک در برابر چشم های بی قرار که بی تاب رسیدن به آسمان  بودند آن هم در اوج بندگی، حرف نزد؟!

مگر می شود کربلایی هایی که در شلمچه، کربلایی شدند را دید و به یاد عاشورا و آن روز آخر نبود؟!

مگر می شود بی قراری نخل های سوخته خرمشهر را دید و نجواهای پیرمردی که آفتاب صورتش را سوزانده و از غربت دل غریب اش می خواند، شنید و از سوز این صدا بی تفاوت گذر کرد؟!

مگر می شود دیوارهای زخم خورده آبادان را دید و خود را به ندیدن زد؟!

مگر می شود فراموش کرد حصر آبادان را، محاصره ای که دل همه ی مردم این سرزمین را غمزده کرد؟!

مگر می شود سیاه پوش شدن مردمان شهر را دید و در برابر غربت داغ های پی در پی به دانه های دل گفت نبار؟!

مگر می شود از کنار اروند گذشت و به یاد غواصان دریا دل نبود، جزر و مد آب را دید و متلاطم نشد؟!

مگر می شود از کربلای چهار شنید و به یاد 175 مرد دست بسته ای که فریاد غربتشان در پس سکوت مواج آب پنهان ماند، بر خود نلرزید؟!

مگر می شود حرف های آخر شب های عملیات فتح المبین، والفجر هشت، بدر و طریق القدس را فراموش کرد، همان حرف ها که طعم شهادت می داد؟!

مگر می شود آن ها که پلاک از گردن درآوردند تا بی نشان بمانند به یاد مادر و به نام زهرا (س) را فراموش کرد؟!

مگر می شود چشم های منتظر مادر را که شاید با یک خبر حال دلش خوب شود را دید و پای دلواپسی های دلش زار زار گریه نکرد؟!

مگر می شود صدای خس خس سینه که در پس سرفه هایی که یادگار ناخوشایندی است از گاز خردل را در گوشه گوشه ی این دیار شنید و در برابر پَرپَر زدن برای شهادت آرام ماند؟!

مگر می شود موج جنگ که وقت و بی وقت طوفانی می شود و حال چه دل ها را که بی قرار می کند، دید و از کنارش ساده گذشت؟!

مگر می شود از اسارت شنید و لا به لای تک تک خاطرات اسیر نشد؟!

مگر می شود از عشق گذشت؟! نَه. نمی شود که نمی شود...

 بی شک ما اهالی این زمان چشم به راه خواهیم ماند، چشم به راه اجابت دعای امن یجیب شما تا همیشه تا ابد...

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا