سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

 

سردار شهید مهدی نصر اصفهانی

سال 1336 یعنی حدود 59 سال پیش در نصرآباد اصفهان به دنیا اومدم. زمان کودکی ام خیلی زود گذشت. مثل خیلی از هم سن و سال هام دوران تحصیل را طی کردم  و موفق شدم در رشته ی ریاضی فیزیک دیپلم بگیرم. تا فراموش نکردم بگم که من در خانواده ی مذهبی به دنیا اومدم و به لطف خدا با تعلیمات دینی از طریق پدر و مادرم و با شرکت در فعالیت های فرهنگی مسجد محل آشنا شدم. انس عجیبی به آموزش مسائل دینی پیدا کردم و این علاقه تا حدی بود که دوست داشتم هرآنچه که یاد گرفته ام را به دوستانم هم آموزش بدم.

وقتی بی عدالتی های رژیم طاغوت را دیدم نتونستم آروم بگیرم. با بچه های محل در تظاهرات شرکت می کردم، شعار می دادم و اعلامیه پخش می کردم. با اینکه ادامه ی تحصیل را خیلی دوست داشتم اما با شنیدن اوضاع نابسمان سیستان و بلوچستان، رفتم آنجا.

بعد از اینکه اوضاع آن دیار کمی آرام تر شد برگشتم به اصفهان و انجمن اسلامی و بسیج محله را فعال کردم. برای جوان‌های محل جلسات مختلفی برنامه ریزی ‌کردم، از فعالیت‌های ورزشی گرفته تا جلسات قرآن و دعا و کلاس‌های ایدئولوژی که با استقبال خوبی هم روبرو شد. بچه های محل خیلی به من لطف داشتند، بیشتر وقت ها برای انجام کارهاشون از من مشورت می گرفتند. دور من جمع می شدند و بعد از خوش و بش، از فرصت استفاده می کردم و در حین بازی، آن ها را با اخلاق و آداب اسلامی آشنا می کردم.

هر وقت بیکار می‌شدم کتاب می‌خواندم. عجیب به مطالعه علاقه داشتم. اصول کافی و نهج البلاغه از کتاب های بود که بیشتر وقتم را صرف مطالعه ی آن ها می کردم.

سعی می کردم که تو زندگیم قناعت داشته باشم.وقتی می دیم یه سری از اطرافیانم چقدر راحت اسراف می کنند حسابی به هم می ریختم. یادم میاد که به نزدیکانم می گفتم این سبزه هایی که برای شب عید درست می کنید، این ها رزق مسلمون هاست است که باهاش سبزه درست می‌کنید و بعد دور می اندازید. اگر برای رفع قضا و بلاست صدقه بدید که هم خدا با این کار خشنود میشه و هم بنده ی خدا راضی.

سرتون را درد نمیارم. جنگ که شروع شد اگه اشتباه نکنم مهرماه سال 1359 بود که دوره آموزش نظامی را طی کردم و اول عازم غرب شدم و بعد هم راهی جنوب.

  دلم گرفته بود و مثل بقیه بچه‌های اصفهان نگران اوضاع جنگ بودم. دفترچه یادداشتم را بر‌داشتم و شروع به نوشتن ‌کردم. «...خدایا دشمنان ما را قبل از نابود شدن رسوا بگردان».

مهرماه سال 60 بود که از ناحیه دست راست به شدت مجروح شدم و انتقال پیدا کردم به اصفهان. با دست چپ نوشتن را شروع کردم و به زودی نوشتن با دست چپ را یاد گرفتم. دوره بهبودی وقت مناسبی بود برای فعالیت در شهر، از طرف سپاه به عنوان معلم پرورشی به مدرسه رضوی رفتم و همزمان تحصیل علوم دینی را در مدرسه امام صادق(ع) شروع کردم. چندین بار دستم را عمل کردند، هنوز کاملا خوب نشده بودم که به جبهه برگشتم.

مرخصی که می آمدم مادرم همیشه موضوع ازدواج را پیش می‌کشید. من هم می گفتم، جنگ که تمام شد و به خواست خدا  پیروز شدیم همان شب عقد می‌کنم، ولی الان صلاح نیست خانواده دیگری را نگران خودم کنم.

 عباس فنایی، منصور رئیسی و مصطفی ردانی پور از رفقای درجه یک من بودند. خیلی با هم صمیمی بودیم. بعد از اینکه عباس شهید شد، هر وقت مرخصی می آمدم  به منزل شان می‌رفتم و از مادرش دلجویی می ‌کردم.

قبل از شهادت کمتر نامه می نوشتم و کمتر هم به مرخصی می آمدم. می خواستم خانواده به نبودنم عادت کنند. خیلی دوست داشتم مثل آقا اباعبدالله الحسین(ع) شهید بشم. به برادرم محمد گفته بودم اگر شهید شدم و از روی سر و صورت قابل شناسایی نبودم از روی جراحات دستم شناسایی ام کنید.


مدتی فرماندهی گردان امام محمد باقر (ع) به من سپرده شد. به لطف خدا و عنایت امام حسین (ع)، در عملیات محرم درحالی که فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی بر عهده ی من بود بر اثراصابت ترکش به شهادت رسیدم، 15 آبان سال 1361.
راستی من الان گلستان شهدای اصفهان هستم. گذرتون به بهشت اصفهان افتاد، خوشحال میشم به من هم سر بزنید.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا