سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

هزاران اصفهانی به استقبال پیکر مطهر هشت شهید دفاع مقدس شتافتند

تابوت‌های سه رنگ در آغوش باز نصف‌جهان

میان تمام سرگردانی های دل، جایی پیدا می شود که خودت را و دلت را سر و سامان دهی.

می شود در میان آنها که بعد از گذشت بیش از سه دهه چشم به راهی، عاقبت به خانه بازگشتند، گم شده ات را بیابی.

باز هم، اصفهان زیبای من میزبانِ مهمانانی از جنس آسمان بود. می شد عطر خوش اقاقی را دنبال کرد و رفت و رسید به تابوت های سه رنگی که در حلقه استقبال مردمان دیارم روی دست هایی که ملتمسانه به سمت آنها کشیده می شد، جای گرفته بودند.

آفتاب با تمام وجود می تابید اما بهانه ای نبود برای نیامدن. روز، روز دیدار بود؛ روزی که در عبور از  روزهای بی قراری عطش دیدار به اوج خود می رسید.

شهید «معین حق پرست»، شهید «کریم سلیمی» و شهید حجت الاسلام «محمد علی جنترانی» آمده بودند تا پاک کنند غبار چشم به راهی را از چشم دل و جان خانواده هایشان.

بارش دیده ها حالا دیگر نم نم نبود و حرف های دل مثل آبشاری از  چشم ها می بارید و می شست و با خود می برد تمام بی قراری های این سال ها را. مادری که حالا دیگر نایی برای ایستادن روی پاهایش نداشت تا ایستاده خوش آمد بگوید به پسرش و مادرانی که با قاب عکس پسرانشان آمده بودند تا فریاد چشم به راهی هایشان برود و برسد به آسمان که هستند هنوز مادران چشم به راه.

و پنج شهید بی نام و نشان؛همان هایی که موقع رفتن در عهدی که با خدا بستند شاید گمنامی طلب کردند تا امروز با نام خوش گمنامی اهالی شهرم برای آنها سنگ تمام گذارند.

می شد دل بسپاری و دلداگی را در گوشه و کنار به تماشا بنشینی. جایی که خواهری به جای مادر  آمده تا برای آن پنج شهید گمنام مادری کند.

خلوت ها حسابی دیدنی است. خیلی ها تنهای تنها آمده اند. زانوهایش را به بغل گرفته بود و گوشه ای آرام روی چمن ها نشسته بود.

هر از گاهی دانه ای از گوشه چشمش می افتاد. فرزند جانباز 60 درصد بود. فقط  یک جمله گفت«شهدا شرمنده ام».

خیلی ها خودشان را به تابوت های سه رنگ رسانده بودند. انگار که مدت هاست شانه ای نبوده تا سر بر آن بگذارند و از تنهایی هایشان بگویند.

فرصت خوبی بود تا سر بر شانه های مردان مردی بگذارند که طاقت شنیدن حرف های دل همه خسته دلان را دارند.

می شد دید کسانی را که به قد یک حرف از جنس حرف های خودمانی چشم هایشان را می بستند و دل را می سپردند به شهدا تا کمی دل بی قرارشان آرام بگیرد.

وداع همیشه سخت است. آن لحظه آخر، آن دم خداحافظی حرف ها آنقدر زیاد می شود که دلت می خواهد سکوت کنی و فقط مسیر رفتن را نگاه کنی و به جای کاسه آبی که پر از گل های رز  قرمز است با حرف های دلت که از چشم هایت می بارد بدرقه شان کنی...

استقبال مردم شهرم بی نظیر بود. یک وداع جانانه با مردان مرد دیروز و امروز سرزمینم.

وداعی در بین اشک ها و آه ها. وداعی با حضور جوانانی که از جنگ تحمیلی شاید فقط به قد حرف شنیده اند، اما آمده بودند تا بگویند قدردانند. قدر دان تمام مردانگی هایشان و چشم به راه هستند، چشم به راه شفاعت آنها.

آغوش بهشت اصفهان باز بود تا مثل مادری منتظر فرزندانش را در بغل بگیرد. سلام ای غم لحظه ‌های جدایی، خداحافظ ای شعر شب‌های روشن... 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا