«زینب»؛ جانِ «عبدالحسین» بود
فقط سه سال و سه ماه دارد...
دل کوچک اش برای بابا هوایی می شود... همه اش سه سال و سه ماه دارد. دردانه ی بابا است زینب.
هنوز خیلی کوچک است تا دست های نازش را در دست بگیری و به چشم هایش که دنبال بابا میگردد، نگاه کنی و بگویی بابا رفت، بابا رفت که رفت.
هنوز خیلی کوچک است تا به او بگویی خیلی منتظر بابا نباش تا بیاید و آن عروسکی که از او خواستــه بــودی، همـــان کـــه قـــرار بـــــود لباســش صـــورتی باشـــد و موهایــش طلایـــی و بلند، برایت بیاورد.
هنوز خیلی کوچک است تا به او بگویی دیگر بابا نیست که بگوید زینب نازم، عزیز بابا و ...!
هنوز خیلی کوچک است تا به او بگویی دلت که گرفت، برو پیش بابا، تو بگو، او می شنود، بابا، با سکوتش می شنود. اصلا از این به بعد بابا همیشه همین طور حرف های تو را خواهد شنید.
هنوز خیلی کوچک است تا به او بگویی اگر دلت برای بابا تنگ شد، از خدا بخواه که بابا به خوابت بیاید و با موهایت بازی کند و گل سرت را به موهایت بزند...
و حالا چشم های زینب مثل چشم های مادر، چشم به راه می ماند تا همیشه، تا ابد به همان راه که بابا رفت... حالا صدای هق هق های پنهانی مادر را بیشتر از همیشه می شنود. مادر که گریه می کند، دیگر دنبال بهانه نمی گردد. بی قراری های مادر، بهانه خوبی دست دلش می دهد تا بهانه بابا را بگیرد و ... وای از این بهانه های گاه و بی گاه دل دخترهای بابایی. و دنیا بدون بابا، با همه بزرگی اش آنقدر کوچک می شود که بین همه دیوارهای شهر، لا به لای همه کوچه ها، از میان همه دختر بچه هایی که دست هایشان در دست باباست به دنبال بابای خودش می گردد ..
دلش یک بغل بابا می خواهد. دلش یک بغل ناز کردن های دخترانه می خواهد. دلش کمی تاب بازی می خواهد. دلش برای هل دادن از جنس هل دادن های بابا روی تاب وسط شهربازی تنگ می شود.
دلش می خواهد وقتی شمع های تولدش را فوت می کند چشم هایش را ببندد و باز که می کند آرزویش برآورده شود و بابا کنارش باشد. دلش می خواهد بابا اولین کسی باشد که کادوی تولدش را به او می دهد. دلش می خواهد روی دست های بابا برود بالا و برسد به شانه هایش تا ازآن بالا، بالاتر از همه هم سن و سال هایش دنیا را راحت تر نگاه کند. دلش فقط نوازش از جنس دست های بابا را می خواهد...
کسی چه می داند شاید زینب، بابا را می بیند. شاید بابا، با او حسابی حرف هم می زند. شاید خلوت های پدر و دختری دارند. شاید بابا شب ها برای زینب لالایی می خواند، شاید برایش قصه هم می گوید... و شاید زینب در آن سفر سوریه، همان جا که بابا رفت، رفت برای همیشه، بابا را می دید که وقتی بر می گشت به نشانه خداحافظی برای بابایی که نبود دست تکان می داد.
نه .. بابای زینب هست، آن هم در کنارش. خیلی نزدیک، نزدیک تر از همیشه...
فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا