سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

یک سال گذشت... 

یک سال گذشت از روزی که شهرم دل شد و دل...

روزی که روز الوداع بود. روز خداحافظی، خداحافظــی از جنــس سـلام و ســلامی به گســتردگی پایــان انتظــار! انتظاری از جنــس رنگیــن کمــان، از دل آبهــای خروشــان اروند تــا همیــن نزدیکی های دیــارم. انتظــاری کــه حــال همشــهری هایــم، حــال همزبــان هایــم و حــال شــهرم را حســابی خــوب کــرده بود. روایــت غریبانــه ای بــود غربت دســته دســته شــهید بــا دســتهای بســته. غربتــی کــه ا گــر نمیخواســتی هــم بــه آن فکــر کنــی، نمــی توانســتی. غربتــی که تــن را می لرزانــد و آتش می زد بر دل فکر دســت هــای بســته. تمام شد و چه دیر تمام شد. راهی که آغازش از جنس آب بود. شاید زلال تر از آب و حتــی روشــن تــر هــم. دل بــه آب زدنــد و عشــق را بی بهانــه و بدون هیــچ ترســی برگزیدنــد. عشــق رفتــن، رفتــن و رســیدن تــا بلنــدای آســمان شــد بالاتریــن لــذت بــرای دریــادلان اروند. و امــا روز وداع روزی کــه مــادری پســرش را بــا مــرور خاطــره هایــش بدرقــه کرد. یــاد کودکی هایــش افتاد، یــاد بــازی در کوچــه پــس کوچــه های قدیــم شــهر بــا دیوارهــای کاهگلــی. یــاد شــلوارهای گلــی وصورتــی کــه رنــگ خــا ک بــه خــود گرفتــه بــود و مــادر فقــط آرام صــورت عزیــزش را مــی شســت و خا ک را با نم دســتانش از روی لبــاس دلبنــدش دور مــی کرد. یــاد آن روزها که دســت های کودکش ا گــر از بــازی بــا خــا ک خــراش بــر می داشت دل مادر از جا کنده می شد. امــا بعــد از ســال هــا انتظار مــادر آمد تا خا ک را از روی استخوان های خا ک آلود پسرش دور کند. آمــد تا رد پای خا ک را از گودی چشــم های بــه گــود افتــاده اش محــو کنــد. آمــد تــا دســت هــای بســته اش را بــاز کند، دســت هایــی کــه قــرار بــود پنــاه مــادر باشــد.آمد تــا لبــاس هــای خا کی اش َرا بــا نم دســتانش که با اشــک چشــم هایش پــا ک کند. آمــد تا کمی قربان صدقه پســرش برود. آمد شــاید لالایی آخــر را در گوشــش زمزمــه کند و بخوانــد بــرای دردانــه اش: لالالالاخبــر اومــد، پرنــده از ســفر اومــد، یکی بــال وپــرش واشــد، یکــی بــی بــال و پــر اومــد...لالالالا خبــر اومــد... 

فرزانه فرجی-روزنامه اصفهان زیبا-ویژه نامه بیسیم چی