سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
دلتنگی برای طعم گوارای عطش در جبهه‌های گرم و سوزان

لحظه‌های وداع با ماه خدا در خاکریزهای خاکی جبهه‌


خبرگزاری ایمنا: به روزهای آخر که نزدیک می‌شدند، تپش دل‌هاشان جور دیگری می‌شد. غربت غریبی سراسر وجودشان را در آغوش می گرفت. حسی برای تلاش و رسیدن به بهترین بهره‌ها از سفره ی بی‌انتهای رحمت حق!
لحظه‌های وداع با ماه خدا در خاکریزهای خاکی جبهه‌
 
و انتظار از نو معنا می‌شد و شوق پرواز به بالاترین حدش می‌رسید. تمام نشده، دلتنگی‌ها شروع می‌شد. دلتنگی برای طعم گوارای عطش در جبهه های گرم و سوزان، بی قراری برای زمزمه دعای سحر رزمنده‌ها در سنگرهای خاک آلود و بارش خمپاره‌های گاه و بی گاه دشمن بر سر دلاور مردان روزه دار و بی تابی برای نذرهای قبل از ماه رمضان فقط به خاطر توفیق برای ادای دین.
سیاهی شب که پیدا می‌شد، بچه‌ها با شعرهای مذهبی یکدیگر را به سفره افطار فرا می‌خواندند. اما با، باز شدن سفره افطار انگار عطش روز و گرسنگی همه‌اش به یک باره فراموش می‌شد، تعارف‌ها برای خوردن افطار تمامی نداشت. رزمنده‌ها دوست داشتند که دوستانشان زودتر افطار کنند. اشک‌های دیده‌ها، اشک شوق بود به شکرانه گرفتن روزه و رسیدن به لحظه اجابت.
همه روزهای ماه مبارک به یک طرف و مراسم احیا و شب زنده داری و گرمی نم نم بارش چشم ها در تاریکی شب هم به یک طرف. زمزمه های " سُبْحانَکَ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ" هر روح خسته ای را آرام می کرد، جسم را صفا می داد و بی قراری های دل در مسیر خدا قرار، می گرفت.
اوج رسیدن از خاک به آسمان، اوج تمناهای ناب و دست نخورده، ترسیم زیباترین تصویرهای بندگی و عاشقانه ترین عاشقانه های هستی همه و همه به دست مخلص ترین بنده های خدا در جبهه ها و در خاکریزهای خاکی جلوه ای بی مانند پیدا می نمود.
و در لابه لای فرازهای دعاها، لرزش های دل ها؛ نویدی از اجابت با خود به ارمغان می آورد. چه حاجت ها که به اجابت می رسید و چه وداع ها که تنها در گره خوردن نگاه های نمناک انجام می گرفت. دست هایشان تاب نمی آورد و حلقه ای می شد دور گردن همرزم هایشان، حلقه ای به معنای تمام، یعنی آخرین وداع.
و چفیه هایشان می شد حجاب، حجابی برای پنهان کردن تمام بغض هایی که در لابه لای خطوط کم رنگ و پر رنگ صورت هایشان خودنمایی می کرد و دست های مخلصی که فقط برای "الهی العفو"، آسمان را نشانه می گرفت.
رمضان های جبهه همیشه در اوج گرمای تابستان بود، گرمایی که عطشش به یاد شهدای کربلا آرام می گرفت. عطشی که به یاد لبان تشنه در آن سرزمین  و شرمندگی همیشگی فرات، گویی سیراب می شد و تحمل زمین های داغ و سوزانی که به یاد میهمان شدن دستان عباس (ع) در صحرای سوزان کربلا، آسان تر می شد.
دشمن تمام تلاشش را می کرد که آزار و اذیت جسمی و روحی به رزمنده ها را شدت بخشد ولی هیچ گاه نفهمید که هرچه شرایط برای بچه ها سخت تر می گشت، جنس ایمانشان پاک تر می شد. غیرت به خاطر خاک وطن تعبیری جانانه به خود می گرفت و مفهوم واقعی "خدا با صابرین است"، جلوه ای نو پیدا می نمود.
و عاقبت بچه ها یکی یکی به خواسته هایشان می رسیدند. راه برایشان هموار و بالاترین مرتبه عشق هم تفسیر می شد. آن روزها هجرت به آسمان و رسیدن به حق، جانی تازه به خود می گرفت.

/ فرزانه فرجی/

نظر

 

شهید حجت الاسلام شیخ عبدالله میثمی

Image result for ?شهید میثمی?‎

شب میلاد حضرت علی (ع) به دنیا اومدم. پدرم به قرآن تفال زد و این آیه آمد "قال انی عبدالله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا" و اسم من شد عبدالله. سیزده رجب سال 1334. ساکن خیابان مسجد حکیم اصفهان بودیم و محله ی ما فوق العاده مذهبی بود. شش ساله بودم که حفظ قرآن را شروع کردم. دبستان که تمام شد دو سال شبانه درس می خوندم و روزها پیش پدر کار می کردم.

دوران دبیرستان بین بچه ها به آشیخ معروف شده بودم. آخه خیلی علاقه مند به مسائل دینی و اسلامی بودم. همین علاقه باعث شد تا با چند نفر از دوستان،هیئت حضرت رقیه (س) و کلاس های آموزش قرآن و صندوق قرض الحسنه ای در محل راه اندازی کنیم.

جمعه ها بچه های محل رو می بردم نماز جمعه ی گورتان. بعد از نماز آن ها را برای نهار می آوردم خانه و با همکاری خانواده غذایی ساده درست می کردیم و با بچه ها می خوردیم. این کار فرصت خوبی بهم می داد تا برای تربیت دینی بچه ها هم وقت بگذارم.

با کمک حجت الاسلام ردانی پور و برادرم شیخ رحمت الله، جلساتی که در کنار مسجد حکیم اصفهان در مسجد کوچکی به نام مسجد جوجه تشکیل می شد قرآن و مسائل سیاسی روز را به بچه های محل آموزش می دادیم و اهالی محل را با خیانت های رژیم شاهنشاهی آشنا می کردیم.

مقبره ای بود کنار مسجد حکیم به نام مقبره مرحوم کرباسی، راستش کلیدش را گرفتم که متولی آنجا باشم. خونه خرابه ای بود پشت مقبره که متعلق به مقبره بود و بیشتر اوقات جلسات مخفیانه ی ما توی اون خونه تشکیل می شد و جایی بود که اعلامیه های مربوط به سخنرانی های حضرت امام (ره) رو هم اونجا پنهان می کردیم. چون بیشتر اوقات در مقبره بسته بود کسی به ما شک نمی کرد.

فعالیت های سیاسی و مذهبیمون اوج گرفته بود که چند نفر از دوستانم توسط ساواک دستگیر شدند. مدتی زندگی مخفیانه داشتم آن هم با اسم مستعار در قم. اما ساواک عجیب دنبال من بود.

خرداد سال 54 بود که  ساواک به مدرسه حقانی حمله کرد و منو با چند نفر از طلاب مبارز دستگیر کرد. به لطف خدا زیر شکنجه های سخت مقاومت کردم و هر بار که برای سوال و جواب می اومدند سراغم، به امام زمان (عج) متوسل می شدم و انگار قدرت و نیروی تازه ای پیدا می کردم. عاقبت به 5 سال زندان محکوم شدم.

به دنبال مبارزات قهرمانانه مردم که به رهبری حضرت امام انجام شد زندانیان سیاسی آزاد شدند. آبان 57 بود که من هم آزاد شدم.

بعد از آزادی از زندان فعالیت ها رو گسترش دادم. تصمیم گرفتم با رفتن به روستاها به تبلیغ مشغول باشم. هرچند مامورین طاغوت خیلی اذیتم می کردند اما من دست بردار نبودم.

جنگ تحمیلی که شروع شد نتونستم بمونم باید می رفتم جنوب. یادم هست که به دوستانم می گفتم که جنگ امتحان بزرگ خدا است باید از این امتحان الهی سربلند بیرون بیاییم. عملیات زیادی حضور داشتم. فتح المبین، محرم و ...

تو یکی از عملیات محدوده ی تپه های شهید صدر بود که برادرم و چند تا از رفقای درجه یک من به شهادت رسیدند. غم از دست دادن برادر و دوستانم حالم را عجیب حالی کرده بود. همش دوست داشتم که جبهه باشم. از طرف نماینده حضرت امام در سپاه، حجت الاسلام والمسلمین محلاتی به مسئولیت دفتر نمایندگی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء انتخاب شدم. تمام تلاشم این بود که فرمانده ها و رزمنده ها را با کلام امام آشنا کنم. شاید باورتون نشه اما کتاب های سخنان امام را جمع کرده بودم و مو به مو می خوندم و حتی از روی اون ها می نوشتم تا در انجام وظیفه ام کوتاهی نداشته باشم.

هر روز که می گذشت بی تابی های من برای شهادت بیشتر می شد. خاک شلمچه من را به آرزوهام رسوند. شب دوم عملیات بزرگ کربلای 5 بود. بهمن ماه سال 65. نزدیک های سحر بود که وعده الهی تحقق پیدا کرد و ترکش دشمن به سَرم اصابت کرد و بعد از سه روز درست شب شهادت حضرت زهرا (س) به آرزوم رسیدم.

 

راستی دوستای خوبم من گلستان شهدای اصفهان، قطعه حمزه سیدالشهدا هستم. این شب های پر از خیر و برکت قدر اگه اومدید گلستان، خوشحال میشم به من هم سر بزنید. التماس دعا دارم از همه ی شما خوبان خدا.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


یادداشت روز/به بهانه واقعه هفتم تیر ماه سال 1360؛

مظلومیت راز ماندگاری شهید بهشتی است

شهید بهشتی مردی به وسعت یک فرهنگ، مردی به اندازه یک مکتب

خبرگزاری ایمنا: سحرگاه دومین روز از دومین ماه پاییزی سال 1307 در محله لنبان اصفهان کودکی چشم های کوچکش را بر گستردگی این جهان بی انتها گشود.
مظلومیت راز ماندگاری شهید بهشتی است
 
نامش محمد شد. محمد در یک خانواده روحانی پرورش پیدا کرد. پدرش امام جماعت مسجد محل تولدش بود. چهار سال بیشتر نداشت که در زمان کوتاهی خواندن قرآن و نوشتن را در مکتب خانه یاد گرفت، همین اتفاق کافی بود تا بین اعضای خانواده به عنوان یک کودک تیزهوش شناخته شود.
دبستان را که تمام کرد در امتحان ششم ابتدایی نفر دوم در شهر شد. علاقه به تحصیل در حوزه در محمد  تا جایی بود که تحصیلات را در مقطع دبیرستان رها کرد و به حوزه رفت. رفتن به قم و تحصیل در حوزه، در محضر استادانی چون مرحوم آیت الله بروجردی، رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره)، آیت االه طباطبایی و مدت کمی هم نزد مرحوم آیت الله سید محمد تقی خوانساری اتفاقی خوب در زندگی اش رقم زد.
توانایی بالای او در آموزش به قدری بود که در همان حین تصمیم گرفت تحصیلات جدید را که نیمه کاره رها کرده بود ادامه دهد. خیلی زود دیپلم ادبی را به صورت متفرقه گرفت. دوست داشت از تحصیلات جدید بهره لازم را ببرد و همین موضوع باعث شد تا در زبان انگلیسی هم در کنار سایر علوم مهارت پیدا کند. خودکفایی محمد تا جایی بود که هم درس می خواند و هم تدریس می نمود تا اینکه موفق به اخذ مدرک لیسانس در رشته فلسفه شد.
علاقه زیادی به فعالیت های سیاسی و فرهنگی داشت. تصمیم گرفت حرکتی نو انجام دهد. در سال 1333 دبیرستانی به نام دین و دانش در قم با همکاری دوستانش تاسیس کرد که مدیریت آن مدرسه بر عهده اش گذاشته شد. همزمان در حوزه تدریس هم می کرد و آنجا بود که جرقه پیوند بین دانشجویان و طلاب در ذهن اش زده شد. اعتقاد داشت این دو گروه باید کنار یکدیگر برای حفظ اسلام اصیل و خالص حرکت کنند.
عطش تحصیل در وجود محمد سیراب شدن نداشت تا آن جا که دکترای فلسفه را در دانشگاه الهیات اخذ نمود.
سال 1344، برایش سال هجرت بود. مسلمان های هامبورگ به مناسبت تأسیس مسجد هامبورگ که به دست مرحوم آیت الله بروجردی صورت گرفته بود از مراجع می خواستند که یک روحانی به آنجا اعزام کنند. همین موضوع علت خوبی شد تا مراجع عظام، محمد را برای این سفر، گزینه ای مناسب بدانند و او، راهی هامبورگ شد.
فقر تشکیلات اسلامی برای دانشجویان مسلمان شده، او را به فکر انداخت تا هسته اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان را در آنجا به وجود آورد و مرکز اسلامی گروه هامبورگ را سامان دهد.
سال 1349 پایان هجرت محمد بود. مسئله تشکیل روحانیت مبارز و همکاری با مبارزات سیاسی از جمله فعالیت هایی بود که بیشتر وقت اش را صرف آن می نمود تا اینکه در سال های 57-1356 روحانیت مبارز شکل گرفت. فعالیت های سیاسی و مبارزات او همیشه ساواک را آزار می داد. چندین بار دستگیر شد و ماندن چند ساعته و یا حتی چند روزه در کمیته انگیزه های مبارزاتی محمد را تقویت می کرد و بعد از آزادی با انرژی بیشتری به فعالیت هایش ادامه می داد.
گرما در هفتم تیر ماه سال 1360 به اوج خود می رسید. روزی که چشم های حقیقت طلب محمد قرار بود برای همیشه بر دنیای مادی بسته شود.
ساعت 21 شب. دکتر محمد بهشتی در دفتر مرکزی حزب در حال سخنرانی، نقشه شوم منافقان، صدای مهیب انفجار دو بمب، فرو ریختن دیوارهای حزب، صدای شکسته شدن شیشه ها حتی از ساختمان های اطراف و آژیر آمبولانس ها آن هم پی در پی ...
گزارش ها حاکی از افزایش آمار شهدا و مجروحین در هر لحظه است. بیمارستان های اطراف جوابگوی تعداد بالای مجروحین نیستند و وضعیت اضطراری چندین بیمارستان را در حال آماده باش قرار می دهد.
ساعت از نیمه شب گذشته و خبری از آیت الله بهشتی نیست. مردم پا به پای ارگان ها و نهادها در حال بیرون کشیدن پیکر شهدا و مصدومین از زیر آوار هستند. تا اینکه ساعت 8 صبح رادیو شهادت آیت الله محمد حسینی بهشتی مرد مظلوم و اسوه استقامت را اعلام می کند و نه تنها مردم تهران بلکه سراسر ایران داغدار می شوند.
شهادت آیت الله دکتر بهشتی و 72 تن از یاران با وفای امام (ره)، در تاریخ ایران همواره یادآور کوچ پرستوهایی عاشقی است که در اوج مظلومیت هجرت را برگزیدند. هجرتی به معنای رسیدن تا خود آسمان، تا خود خدا...
 /فرزانه فرجی/
 

سردار شهید محمد علی شاهمرادی

Image result for ?سردار محمد علی شاهمرادی?‎

ورنامخواست لنجان جایی هست که من اونجا متولد شدم. سال 1338. دوران ابتدایی و راهنمایی را همونجا گذروندم اما دوران دبیرستانم را رفتم زرین شهر و دیپلمم را همونجا گرفتم. پایان تحصیلات دبیرستانم متقارن شد با شروع انقلاب اسلامی. چه روزایی بود.روی دیوارها شعار می نوشتیم، عکس و اعلامیه های امام را پخش می کردیم و خلاصه تلاشمون این بود که مردم را نسبت به موضوع انقلاب آگاه کنیم.

با پیروزی انقلاب اسلامی، سپاه پاسداران که شکل گرفت به عضویت سپاه دراومدم. علاقه ی عجیبی به انجام کارهای هنری داشتم. معتقد بودم برای رسوندن پیام انقلاب به مردم و نشون دادن ظلم و ستم دولت های استعمارگر میشه از شیوه های هنری و نمایشی استفاده کرد.

با شروع آشوب های کردستان چند ماهی رفتم اونجا. به جرات می تونم بگم که وحشیانه ترین جنایات ضد انقلابی ها را با چشم های خودم دیدم. همین تجربه باعث شد در زمان مرخصی در فیلم سینمایی جان برکف نقش آفرینی کنم. راستش این فیلم اون سال ها درهمه جای ایران پخش شد و کمک خوبی کرد به مردم تا با مسائل کردستان بیشتر آشنا بشن. فعالیت های هنری را ادامه دادم. به لطف خدا برای بازی در فیلم سینمایی غروب خونین انتخاب شدم که خدا رو شکر این فیلم هم تونست بخشی ازجنایات مزدوران ساواک در رژیم پهلوی را به تصویر بکشه.

جنگ که شروع شد رفتم دارخوین و همونجا هم مستقر شدم. با کمبود وسایل مهندسی وامکانات مواجه بودیم اما به مدد خدا و کمک دوستان تونستیم اولین مسجد جبهه را بانام مسجد عاشقان حضرت مهدی(عج)، تو محور دارخوین تاسیس کنیم  و در خط مقدم نماز بخونیم.

 عملیات "فرمانده کل قوا" بود که مجروح شدم و پس از بهبودی دوباره عازم جبهه شدم. به خواست خدا عملیات فتح المبین و بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان حضور داشتم و بعد از تشکیل تیپ قمر بنی هاشم(ع) مسئولیت طرح و عملیات این تیپ بر عهده ی من گذاشته شد.

خوبه یه خاطره واستون تعریف کنم راستش مرور این خاطره برای خودم همیشه کلی خاطره زنده می کنه. تو خط پاسگاه زید یک شب با فرمانده تیپ44 علی زاهدی که فرمانده لشگر16 بود به خط آمدیم. موقع بازگشت متوجه شدیم که آب های منطقه پاسگاه زید یکی از سیل بندها رو قطع کرده و آب به طرف مقر مهندسی در حال جریان هست. سریع یکی از بچه ها رو فرستادم تا چند تا دستگاه لودر وبولدوزر برای ترمتم خاکریزو قطع جریان آب بیاره. خلاصه من و فرمانده تیپ هر کدوم یک پل شناور زدیم تا جلوی جریان آب گرفته بشه و شکاف بیشتر نشه چون جریان آب با هر موجی که می اومد بخشی از خاکریز را تو خودش حل می کرد. همین طور که پل را گرفته بودیم به راننده لودر می گفتم خاک بریز. وقتی لودر بیل خاک را روی یک طرف پل ریخت اون طرفش که من ایستاده بودم بالا رفت و با سر رفتم داخل آب. حسابی خیس آب شدم اما یادمه صدای خنده ام همه جا را گرفت و از خنده ی من همه ی بچه ها زدن زیر خنده.

تو عملیات والفجر 4، خیبر، بدر، والفجر 8 هم شرکت کردم. خلاصه به عنوان قائم مقامی لشگر قمر بنی هاشم(ع) انتخاب شدم و با همین مسئولیت طی عملیات کربلای 5 ، آرزوی رسیدن به شهادت برای من محقق شد.

تا فراموش نکردم بگم وقت هایی که تنها می شدم، می نوشتم. نوشتن حال خوبی بهم می داد. دوست داشته باشید چند خط از دست نوشته هام رو تقدیم شما دوستای خوبم می کنم.

درهیچ حمله ای اشک نریختم به جز دو حمله، یکی حمله روطه که برای مظلومیت بسیجی ها گریستم و در الفجر 4، زمانی که دوست عزیزم ریاحی از دست رفت.

درهیچ حمله ای احساس تنهایی نکردم جز در روطه که سردارانی مانند محمد علی باغبانی و عباس طغیانی را از دست دادم، بسیار برایم سخت بود. دوستی را که چندین سال در لحظات زندگی همدیگر شریک بودیم در اینجا خودم او را به سمت قبله دراز کنم وقتی از روطه بازمی گشتیم بانگاهی غم انگیز چشمی اشکبار روطه نفرین شده را رها نمودیم.

خستتون کردم حسابی، حسن ختام حرف هام چند خط از آخرین حرف هام رو خدمتتون می گم.

 ما اندیشیدیم که جز خون دادن نمیتوان اسلام را برپای داریم وجز باخون ریختن به پای درخت اسلام نمیتوان آن را سرسبز و شاداب نمود .بدین سان با حماسه ی هستی ساز وحیات بخش به پای خواستیم و تنها چیزی که داشتیم وقابل تقدیم بود یعنی جان رافدای اسلام وهدف اسلامی خود کردیم. دوستان عزیزم یک یک شما رابه خدا میسپارم و امید است با وحدت خود انقلاب اسلامی خودرا تا انقلاب مهدی (عج) ادامه دهید.

 فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

 7 سال زندگی با شهید مدافع حرم به روایت همسرش

شهادت، بهترین نعمتی بود که به همسرم عنایت شد

Image result for ?شهید پویا ایزدی?‎

مادرش خیلی وقت بود نشان کرده بود مرا. وقتی آمدند خواستگاری پویا گفت مدتی است که حواسش به من بوده. از آشناهای ما بودند. چند ماه نامزد بودیم. پدرم کمی مخالف این ازدواج بود آن هم فقط به خاطر نظامی بودن پویا. می گفت برای کارش اختیار نداره و ممکنه خیلی وقت ها نباشه. همین هم نگرانش کرده بود حسابی. اما من تمام ملاک هایی که دوست داشتم همسرم داشته باشه را تو پویا می دیدم. بار اول که حرف زدیم از من خواست که در مورد حرف هاش حسابی فکر کنم. حسی مثل ترس از دست دادن پویا از همان روزها با من بود اما آنقدر ویژگی های مثبتش زیاد بود که بله را گفتم. این ها را معصومه رجبی، همسر شهید مدافع حرم پویا ایزدی می گفت.

پنج سال از من بزرگ تر بود. متولد شهریور سال 62. پیش دانشگاهی بودم که ازدواج کردیم. دانشگاه آزاد نایین در رشته ی مهندسی مکانیک پذیرفته شده بود اما به خاطر مشغله های کاری درس را رها کرد. علاقه ی زیاد پویا به ادامه تحصیل در کنار تشویق های من نتیجه داد و با تمام فشارهای کار و ماموریت هایی که داشت در رشته برق خودروهای زرهی در مقطع کاردانی فارغ التحصیل شد.

صدای قلب ریحانه آرامش می کرد

می خواست از ریحانه بگوید که چشم هایش براق شد و صدایش پر از امید و گفت؛ خیلی دوست داشت که دختردار بشیم. خیلی هم دوست داشت که اگر خدا به ما دختر داد اسمش را ریحانه بگذاریم. همین هم شد. خدا به ما دختر داد. وقتی ریحانه به دنیا آمد، اولین کاری که کرد بغلش کرد و چند دقیقه ای تو گوشش نجوا می کرد. بعد آروم گوش اش را گذاشت روی قلب ریحانه و چند دقیقه فقط صدای قلبش را می شنید. انگار آرام می شد با این کار. ازش پرسیدم چی گفتی تو گوش دخترم؟ گفت اذان گفتم و اسمش را صدا زدم. گفتم ریحانه ی بهشتی بابا ان شاءالله که عاقبت بخیر باشی و از سربازان امام زمان (عج).

از بی قراری های شهید ایزدی برای رفتن، گفت و از نگرانی های خودش. خیلی می رفت عراق. بعد از اتمام ماموریت عراق، حالش خیلی عوض شده بود. گفتم تو به آن چیزی که دوست داری، میرسی. اوایل خیلی مخالف رفتنش به سوریه بودم ترس از دست دادنش نگرانم می کرد. وقتی گفت جواب حضرت زینب (س) با خودت باید روز محشر جوابگو باشی، رضایت دادم به رفتنش.

حیف بود اگر پویا شهید نمی شد. راستش بعد از ازدواج خیلی به این موضوع که همسرم عنوان شهید را داشته باشه فکر می کردم اما هیچ وقت فکر نمی کردم که اینقدر زود این اتفاق رخ بده. می گفت من همیشه بهترین ها را از خدا برای تو و ریحانه خواستم تو هم برای من بهترین ها را بخواه. فکر می کنم شهادت بهترین نعمتی بود که خدا به همسرم عنایت کرد. ارادت خاصی به ائمه داشت ویژه به آقا ابا عبدالله الحسین (ع). بیشتر اوقات از صبر و بزرگواری حضرت زینب (س) حرف می زد. بی تابی های من برای رفتنش که زیاد می شد می گفت ببین حضرت چطور صبر داشتند در برابر این همه مصیبت. همیشه می گفت صبور باش.

معراج و دیدار آخر، آنجا بود که فهمیدم چرا همیشه از صبر حرف می زد

صدایش را آرام کرد تا ریحانه نشنود حرف هایش را، تا نشنود و نبیند بغض هایی که راه گلوی مادر را بسته. مکث کرد... معراج شهدا که رفتم برای آخرین بار ببینمش آرام خوابیده بود. جای دو تا ترکش یکی تو ابرو و یکی روی لبش خیلی به چشم می اومد و سری که از تن جدا شده بود. تازه فهمیدم که چرا اینقدر از صبر حرف میزد...به اینجا که رسید حرف هایش را دیگر نمی شد راحت شنید.

دلم را برد تا نزدیکی های پنجره فولاد امام خوبی ها وقتی از عاشقانه های شهید ایزدی گفت؛ ارتباط غریبی با امام رضا (ع) داشت. برای ماموریتی 6 ماهه به مشهد اعزام شد. 2 ماه اول تنها بود اما 4 ماه بعد را با هم بودیم. هربار می رفتیم حرم موقع برگشتن چشم هایش پر از اشک می شد و زمزمه می کرد که دلم رو گره زدم به پنجرت دارم میرم، قول بده تا من میام این گره ها رو واکنی...

پویا از طرف لشکر زرهی 8 نجف اشرف اعزام شد به سوریه. هشتمین شهید این لشکر بود. اول آبان ماه سال 94 مصادف با روز تاسوعا شهید شد و 8 آبان ماه هم مراسم خاکسپاری پویا بود. شاید تقارن اعداد هشت با شهادت پویا از ارادت وصف ناپذیری که به آقا داشت نشات می گرفت.

آه نیمه بلندی چاشنی صدایی که حالا حسابی هم با بغض درآمیخته بود، شد و از دوست داشتن هایش گفت؛ درسته که ظاهرا پویا نیست اما من همیشه کنار خودم حسش می کنم. نمی تونم قبول کنم نیست. همیشه باهاش حرف می زنم. خودش خوب میدونه همیشه دوستش دارم و هیچ وقت نمی تونم با نبودنش کنار بیام. اون موقع ها که می رفت ماموریت یک پیام طلایی بود که همیشه برام می فرستاد. من و خدا همیشه کنارت هستیم جایی توی دلت. حالا که دلتنگ میشم بارها این حرف رو با خودم مرور می کنم. می دونست یک روزی این حرف چقدر میتونه موقع تنهایی هام به کمکم بیاد.

دلم فرو ریخت وقتی قبل از رفتن کادوی تولد ریحانه را داد

می گفت که خیلی دوست داشت همیشه برای نهار خودش را برسونه خونه. این را که گفت رسید به روزهای آخر. چند روز قبل از رفتنش بود. نهار را که خوردیم گفت بیرون از خونه کار دارم. وقتی برگشت دو تا هدیه خریده بود. یکی برای ریحانه و یکی برای من. ریحانه را صدا زد و هدیه اش را بهش داد. گفت بابایی شاید برای تولدت نباشم. مهر ماه بود و تولد ریحانه بهمن ماه. ریختم بهم حسابی. هدیه من را هم داد و گفت این هم کادوی سالگرد ازدواجمون. گفتم یک ماه مونده، گفت فقط می خوام بدونی که من یادم هست. پیشاپیش سالگرد ازدواجمون مبارک.

و رفت. رفتن آخر. همان که ازش می ترسیدم همیشه. گفته بود هرجا باشم به فکر تو و ریحانه هستم. دخترم خیلی بابایی بود. خیلی بچه است تا بتونه بفهمه بابای شهید یعنی چی؟ هنوز سه سالش هم نشده. دلش برای بابا که تنگ میشه انتظار داره عکس بابا جوابش رو بده. چند روز پیش حسابی ناآرومی می کرد. اول خودم یک دل سیر گریه کردم و بعد هم متوسل شدم به پویا گفتم آروم کردن دخترت با خودت. ناآرومی هاش کمی کمتر شده این روزها. بهش گفتم بابا رفته بهشت تا خونه بسازه و بیاد ما را هم با خودش ببره اما دخترِ و خیلی وقت ها دلتنگ بابا.

 

صحبتمون تموم شده بود. فقط به عنوان حرف آخر گفت، امیدوارم روزی برسه که مردم ما متوجه باشن که پویا و امثال پویا به خاطر چی و برای کی رفتند.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا