سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

 

شهید حجت الاسلام شیخ عبدالله میثمی

Image result for ?شهید میثمی?‎

شب میلاد حضرت علی (ع) به دنیا اومدم. پدرم به قرآن تفال زد و این آیه آمد "قال انی عبدالله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا" و اسم من شد عبدالله. سیزده رجب سال 1334. ساکن خیابان مسجد حکیم اصفهان بودیم و محله ی ما فوق العاده مذهبی بود. شش ساله بودم که حفظ قرآن را شروع کردم. دبستان که تمام شد دو سال شبانه درس می خوندم و روزها پیش پدر کار می کردم.

دوران دبیرستان بین بچه ها به آشیخ معروف شده بودم. آخه خیلی علاقه مند به مسائل دینی و اسلامی بودم. همین علاقه باعث شد تا با چند نفر از دوستان،هیئت حضرت رقیه (س) و کلاس های آموزش قرآن و صندوق قرض الحسنه ای در محل راه اندازی کنیم.

جمعه ها بچه های محل رو می بردم نماز جمعه ی گورتان. بعد از نماز آن ها را برای نهار می آوردم خانه و با همکاری خانواده غذایی ساده درست می کردیم و با بچه ها می خوردیم. این کار فرصت خوبی بهم می داد تا برای تربیت دینی بچه ها هم وقت بگذارم.

با کمک حجت الاسلام ردانی پور و برادرم شیخ رحمت الله، جلساتی که در کنار مسجد حکیم اصفهان در مسجد کوچکی به نام مسجد جوجه تشکیل می شد قرآن و مسائل سیاسی روز را به بچه های محل آموزش می دادیم و اهالی محل را با خیانت های رژیم شاهنشاهی آشنا می کردیم.

مقبره ای بود کنار مسجد حکیم به نام مقبره مرحوم کرباسی، راستش کلیدش را گرفتم که متولی آنجا باشم. خونه خرابه ای بود پشت مقبره که متعلق به مقبره بود و بیشتر اوقات جلسات مخفیانه ی ما توی اون خونه تشکیل می شد و جایی بود که اعلامیه های مربوط به سخنرانی های حضرت امام (ره) رو هم اونجا پنهان می کردیم. چون بیشتر اوقات در مقبره بسته بود کسی به ما شک نمی کرد.

فعالیت های سیاسی و مذهبیمون اوج گرفته بود که چند نفر از دوستانم توسط ساواک دستگیر شدند. مدتی زندگی مخفیانه داشتم آن هم با اسم مستعار در قم. اما ساواک عجیب دنبال من بود.

خرداد سال 54 بود که  ساواک به مدرسه حقانی حمله کرد و منو با چند نفر از طلاب مبارز دستگیر کرد. به لطف خدا زیر شکنجه های سخت مقاومت کردم و هر بار که برای سوال و جواب می اومدند سراغم، به امام زمان (عج) متوسل می شدم و انگار قدرت و نیروی تازه ای پیدا می کردم. عاقبت به 5 سال زندان محکوم شدم.

به دنبال مبارزات قهرمانانه مردم که به رهبری حضرت امام انجام شد زندانیان سیاسی آزاد شدند. آبان 57 بود که من هم آزاد شدم.

بعد از آزادی از زندان فعالیت ها رو گسترش دادم. تصمیم گرفتم با رفتن به روستاها به تبلیغ مشغول باشم. هرچند مامورین طاغوت خیلی اذیتم می کردند اما من دست بردار نبودم.

جنگ تحمیلی که شروع شد نتونستم بمونم باید می رفتم جنوب. یادم هست که به دوستانم می گفتم که جنگ امتحان بزرگ خدا است باید از این امتحان الهی سربلند بیرون بیاییم. عملیات زیادی حضور داشتم. فتح المبین، محرم و ...

تو یکی از عملیات محدوده ی تپه های شهید صدر بود که برادرم و چند تا از رفقای درجه یک من به شهادت رسیدند. غم از دست دادن برادر و دوستانم حالم را عجیب حالی کرده بود. همش دوست داشتم که جبهه باشم. از طرف نماینده حضرت امام در سپاه، حجت الاسلام والمسلمین محلاتی به مسئولیت دفتر نمایندگی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء انتخاب شدم. تمام تلاشم این بود که فرمانده ها و رزمنده ها را با کلام امام آشنا کنم. شاید باورتون نشه اما کتاب های سخنان امام را جمع کرده بودم و مو به مو می خوندم و حتی از روی اون ها می نوشتم تا در انجام وظیفه ام کوتاهی نداشته باشم.

هر روز که می گذشت بی تابی های من برای شهادت بیشتر می شد. خاک شلمچه من را به آرزوهام رسوند. شب دوم عملیات بزرگ کربلای 5 بود. بهمن ماه سال 65. نزدیک های سحر بود که وعده الهی تحقق پیدا کرد و ترکش دشمن به سَرم اصابت کرد و بعد از سه روز درست شب شهادت حضرت زهرا (س) به آرزوم رسیدم.

 

راستی دوستای خوبم من گلستان شهدای اصفهان، قطعه حمزه سیدالشهدا هستم. این شب های پر از خیر و برکت قدر اگه اومدید گلستان، خوشحال میشم به من هم سر بزنید. التماس دعا دارم از همه ی شما خوبان خدا.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا