سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

روایتی از جشن تولد فرزند شهید مدافع حرم که یک غایب بزرگ داشت

شمعی که فوت شد و داشتن بابایی که آرزوی "فاطمه زهرا" بود

من امروز می خواهم فقط با تو حرف بزنم بابای خوبم. دخترت بابایی بود، خیلی هم بابایی بود یادت که هست. وقتی می رفتی چشم هایم تا آخر کوچه دنبالت می کرد، باورت می شود بابا هنوز چشم هایم در پیچ کوچه جا مانده؟!

وقتی می خواستی خداحافظی کنی، نشستی روی دو پا که هم قد من شوی گفتی میروی تا شرمنده ی دلواپسی های حضرت زهرا (س) نباشی که دلش پیش حضرت زینب (س) است. قول دادم دختر خوبی باشم، هنوز هم سر قولم هستم اما بعضی وقت ها دلم برایت خیلی تنگ می شود.
یادت هست مادر برایت قرآن گرفت و قبل از اینکه از زیر قرآن رد شوی من را در آغوش گرفتی و بوسه بارانم کردی، دلم برای آن آغوشت تنگ شده. هر روز منتظر بودم تا صدای در بیاید، تا تو باشی پشت در، تا بیایم و یک بغل بابا را در آغوش بکشم، تا دست هایم را دور گردنت حلقه کنم تا ... بگذریم بابا. چشم ام همیشه به عقربه های ساعت بود. صبح، ظهر می شد و ظهر خیلی زود به شب می رسید و این اتفاق هر روز و هر روز تکرار می شد اما از آمدن تو خبری نبود که نبود. تا اینکه تو آمدی. اما این بار مثل همیشه نبود، آمدنت. آرامِ آرام آمدی و دیگر خبری از صدای قشنگت نبود که بگویی گل دخترم، دردانه ی بابا و ... و تو پرواز کردی و رفتی. فکر می کنم فرشته ها بال هایشان را به تو قرض دادند که رفتی تا آسمان که اینقدر زود رسیدی پیش خدا...
 و چند ماهی است که میهمان خدا شدی و من از این زمین چشم هایم را به آسمان می دوزم و با تو بابای عزیزم حرف می زنم. راستی بابا جان می دانی چه روزی است؟ آفرین بابای باهوشم... تولد من... اما امسال حال و هوای جشن تولدم جور دیگری است. مامان از چند روز قبل برنامه ریزی کرده، مثل همیشه برنامه اش حرف ندارد. همه چیز سرجایش است. کیک تولدم را هم سفارش داده. قرار است با هم بیاییم کنار تو و مثل همیشه سه تایی جشن تولدم را جشن بگیریم. بابای عزیزم من یک سال بزرگتر شدم اما این جشن تولد را هیچ وقت فراموش نمی کنم. جشن تولدی که تو، هم بودی و هم نبودی. مامان تمام تلاش اش را می کند که حال من خوب باشد که تولدم مثل همیشه برایم پر از خاطره باشد. پر از اتفاق های قشنگ. درست است که هنوز خیلی بزرگ نشده ام اما بابا یک حرف درگوشی به تو می گویم بین خودمان باشد. مامان می خندد اما من خوب می فهمم که پشت این خنده هایش غصه ای است به قد نبودن تو بابای عزیزم. راستی یادم هست وقتی می رفتی، گفتی مراقب مامان باشم. بابا من تمام سعی ام را می کنم که حواسم به مامان باشد اما خب هنوز آنطور که باید، نمی توانم که وقت و بی وقت بغض می کند. بابا جان، مامان از تو، من و کیک تولدم عکس می گیرد که همه ی کارها طبق برنامه اش پیش برود. وقتی به من می گوید کنار عکس تو بنشینم و شمع تولدم را فوت کنم و مثل همه ی جشن تولدهایم آرزو کنم، چشم هایم را می بندم و بعد از آرزوی سلامتی برای مامان دعا می کنم که به خوابم بیایی، دعا می کنم بیایی و برایم بابایی کنی، دعا می کنم بیایی و یک بار دیگر برایم لالایی بخوانی که با صدای تو به خواب بروم.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر

گمنامی بهترین نام دنیا برای توست...

 چه می کند این خبر با دل بی خبر مادر؛ "دارند شهید می آورند..." و با همین ندا، چه یوسف ها که قرار است به کنعان برسند. دل سوخته اش را با سیل اشک چشم هایش آرام می کند. نجواهای زیر لب اش بیشتر می شود. دانه های تسبیح زودتر از همیشه در بین انگشت هایش می لغزد و یکی یکی نوبت را به دانه ی دیگر می دهد. خدا کند خبری از یوسف گمگشته ی مادر هم برسد، اما نَه... شهید می آورند ولی از یوسف اش خبری نیست مثل همه ی این سال ها که همه اش در بی خبری گذشت. گمنام است و با بی نشانی، نشان دار کرده است خود را. نَه پیراهن به تن دارد و نَه از بوی پیراهن اش خبری هست... امان از این رفتن، وای از این راه که راهِ مادر است، راهِ فاطمه (س).

مادر مرثیه خوان آن تابوت بی نشان می شود، مادر است دیگر. شاید پسرش بین یکی از این تابوت ها است و هوای شنیدن صدای مادر به سر دارد، مادری می کند برای آن پسر گمنام، شاید کمی آن طرف تر مادری برای پسرش، مادری کند.

گفته بودی راه رفتنی را باید رفت، گفته بودی یک روز عاقبت، کار خودت را می کنی! گفته بودی خستگی حالا حالاها برایت معنا نخواهد داشت.

گفته بودی اگر بروی دلت برای برگشتن تنگ نمی شود.

گفته بودی به دلت افتاده این رفتن، راه بازگشت ندارد.

گفته بودی چند خط نوشته ای از آن حرف های آخر.

گفته بودی توسل می خوانی و توسل پیدا می کنی برای رفتن و برای برنگشتن.

گفته بودی ذکر "یا فاطمه الزهرا (س)" دلت را هوایی می‌کند.

گفته بودی پلاک هم نمی خواهی.

گفته بودی " گمنامی" هم برای خودش عالمی دارد و اگر برای خدا است میخواهی گمنام بمانی.

و هنوز چشم به راه تو مانده ام، نکند بی خبر آمده ای و گوشه ای آرام گرفته ای، و من در سردرگمی بین آمدن یا نیامدنت، حرف هایم را به گوش باد می سپردم تا به گوش جانت برساند.

اتاقت هنوز مثل روزی است که رفتی. کفش های کتانی سفید رنگت کنار اتاق جا خوش کرده است.

پیراهنت هنوز هم به چوب لباسی اتاق آویزان مانده است.

سفره که پهن می کنم یک بشقاب اضافی هم می گذارم روبروی خودم با قاشق و چنگال و یک لیوان آب هم کنارش و یادم هست دوست نداشتی آب خیلی سرد باشد.

پرده های اتاقت چشم به راه تو هستند تا کمی کنار بروند، تا کمی آسمان را با تو به تماشا بنشینند.

اتاقت پر شده از عکس های تو، کوچک و بزرگ.

گلدان روی طاقچه هیچ وقت بی گل نشد و گل اش تشنه نماند.

میخواستم دامادت کنم، سفارش لباس دامادی ات را گذاشتی برای بعد و بعدی که ...

دست های بابا این اواخر خیلی می لرزید، وقتی می رفت چشم هایش عجیب به در بود مثل خیلی وقت ها که نگاهش به عکس داخل قاب، می افتاد و مکث می کرد برای چند لحظه.

بعد رفتن بابا از خانه که بیرون می روم دلم آشوب می شود که نکند بیایی و پشت در بمانی!


و حالا کم کم وقت رفتن من هم نزدیک می شود پسرم. بیشتر از همیشه می دانم که تو هنوز هم نمیخواهی بیایی. به خدا می سپارمت. خوش بر احوال تو که خود را اسیر نام و نشان دنیا نکردی.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر

 آسمانی شدنت مبارک

همه اش سه بخش بیشتر ندارد اما وقتی می آید پاره پاره می کند دل را. دل هم که پاره پاره شد، کار سخت می شود. مگر می شود پاره ها را رساند به هم و از نو شروع کرد. نَه. شاید هم بشود اما این دل کجا و آن دل کجا...

 حرف از دلتنگی است. همین کلمه ی غریبِ آشنا. اصلا من کجا و حرف زدن از این واژه ای که بی بُرو برگرد دل را جانانه تسخیر می کند و نفس ها را به شمارش می اندازد کجا؟ من کجا و حرف زدن از قرارهای عاشقانه کجا؟ من کجا و گفتن از تنها شدن آن هم در ابتدای راه کجا؟ من چه می دانم از داغ فاصله ها، از فاصله ای که یک طرفش دنیایی است که در آن زندگی می کنیم و یک طرفش می رود و می رسد به بهشت، جایی خیلی آن طرف تر. دلتنگی انگار از همین فاصله متولد می شود. هرچه عمق این فاصله بیشتر، دلتنگی بیشتر...

و فاصله زیاد می شود. آنقدر زیاد که می روی و می رسی به ندیدن، به همان ندیدنی که دیدنش می ماند به قیامت. وای به اینجا که می رسد حال دلتنگی عجیب می شود. شنبه به یک شنبه می رسد. دوازدهم به سیزدهم سلام می کند. خرداد به تیر خوش آمد می گوید و تو می رسی به روزی که چشم هایش را بر پهنای این دنیا باز کرد و دنیایی را به تماشا نشست که هیچ گاه با تمام جاذبه هایش او را غرق خود نکرد. روزی که قرار بود عاشقانه هایتان جان بگیرد. روزی که قرار بود همیشه نو بماند و گذر سال ها اجازه ندهد که تقویم رو میزی در آن روز رنگ خاک ببیند. حالا نیست. تقویم سر جایش مانده. گذر سال ها هم سر عهد خود می ماند که تقویم رنگ خاک نگیرد ولی یک جای کار ایراد دارد، تو نیستی... دست دلش را می گیرد و می زند به راه. همان راه که فاصله ها را کم خواهد کرد تا دلش قرار بگیرد، خودش را می رساند به مزار...

دلش کمی آرام می شود. یاد ثانیه هایی که رفت، همان ثانیه هایی که بعد از رفتنش سایه ای شد و افتاد روی ثانیه های زندگی اش که ارمغانش شد ندیدن.

نَه... حالا وقت باریدن نیست. آرام می کند دل اش را و از خودش قول می گیرد که چشم هایش نبارد، که بی تابی نکند که یاد قرارهایشان نیفتاد و دانه های دلش را پشت لبخندهایش پنهان کند که به موقع جایی دور از اینجا، دور از چشم های پسرش برای همسرش ببارد. خیلی نمی گذرد که خودش را که دلش را از میان همه ی بغض هایی که از همان کلمه ی سه بخشی ناشی می شود، پیدا می کند. همه چیز مثل همیشه است. او هست، پسرش هست و همسرش .. فقط با فاصله از کیک تولدش نشسته اما هنوز لبخند می زند. همان لبخند دوست داشتنی همیشه... و حالا جگر گوشه ی بابا می شود نفس بابا و شمع تولد بابا را به نیابت از او خاموش می کند. بابا هنوز هم می خندد. مادر هم همین طور و فقط خدا از دلش خبر دارد...

بابا جان تولدت مبارک، همسرم تولدت مبارک و اینجا جایی بین زمین و آسمان، آسمانی شدنت مبارک.

 

و مادر از پشت همه ی بغض هایی که گلویش را بیشتر از همیشه می فشرد فقط دنبال یک قول بود. قولی که این فاصله را کم کند. خوب هم می داند که اگر این فاصله کم شود دیدن آسان تر می شود و دیدن اگر میسر شد، دلتنگی تمام می شود. و قول اش را می گیرد که فراق خیلی زود، زودتر از هر زودی تمام شود تا هر سه به شکرانه ی با هم بودن در محضر خدای مهربان جشن بگیرند.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا



نظر
عاشقانه‌های زندگی با شهید حیدری به روایت همسرش

 «محسن» مصداق واقعی «والسابقون السابقون» بود


این روزها خوب می شود با حرف های شهید آوینی زندگی کرد. انگار حرکت کاروان اباعبدالله(ع) و زینب کبری(س) هرگزمتوقف نشده است. می شود هنوز آهنگ کاروان سال 61 هجری، که در کربلا پیچید را شنید. می توان دید مردانی از دیار دل که خود را به این کاروان می سپارند. چه زیبا گفته بود مرتضی که عَلَمِ خمینی(ره) بر زمین نمی ماند، مگر ما مرده ایم؟!

ملیحه نقدعلی، متولد سال 1368 است. تحصیلات حوزوی دارد، سطح دوم. همسر شهید مدافع حرم محسن حیدری است. از همسرش 5 سال کوچک تر است. خیلی ساده کلمه‌ها را یکی یکی کنار هم می چیند و از شهید  محسن حیدری صحبت می کند؛ همان حرف های دلش که ساده‌ ساده است مثل زندگی‌شان، مثل آقا محسن...

چطور با هم آشنا شدید؟
از قبل هیچ شناختی نسبت به هم نداشتیم. خواهر آقا محسن در جلسه‌ای من را دیده بود و همین شد باب آشنایی برای خواستگاری.

از روز خواســــتــــگــــاری بفـــرمایــــید. چـــه صحبت‌هایی  داشتید؟
هر دختری که به سن ازدواج می رسد، خواستگارهای متفاوتی دارد، اما محسن متفاوت از همه کسانی بود که تا آن روز برای خواستگاری به منزل ما آمده بودند.  تیرماه سال 87 بود. وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، من گفتم که دوست دارم همسرم بال پروازم باشد به سمت خدا و از نظر ایمان خیلی بالاتر از من باشد.

و جواب آقا محسن در برابر صحبت شما چه بود؟
گفت من هم دقیقا همین انتظارات را از همسرم دارم. بعد هم از کارش صحبت کرد و از فعالیت‌های فرهنگی و قرآنی که در مسجد محل زندگی‌شان انجام می‌داد!

چه شد که مهرش به دلتان نشست؟
ساده بودن محسن که این سادگی در کلامش خیلی به چشم می‌آمد. از ابتدا چیزی را از من پنهان نکرد و گفت که پاسدار هستم و هر جا اسلام و نظام در خطر باشد باید بروم و اینکه ممکن بود ماموریت‌های کاری پیش آید و من هم باید همراهش می‌رفتم و احتمال داشت که مدتی از خانواده خودم دور می‌شدم.

با این مساله راحت کنار آمدید؟
من آدم فوق العاده عاطفی هستم، اما جوابی که دادم این بود که اگر شما همان باشید که من از خدا خواسته‌ام، چرا که نه، تا هر جایی که باشد کنارتان می‌مانم.

خانواده شما شغل آقا محسن را پذیرفته بود؟
بله، اما بعضی از اطرافیان به من می‌گفتند عجله نکن، بهتر از محسن هم برای تو می‌آید، اما  من به پدرم گفته بودم که او را انتخاب کرده‌ام.

مشکلی برای مهریه نداشتید؟ 
خیلی دوست داشت مهریه مبلغی باشد به اندازه آنچه که داشت، ولی به خانواده اش هم سپرده بود که هر چه خانواده من گفتند، بپذیرند. من هم از قبل گفته بودم که مهریه برای من مهم نیست و چون می‌دانستم پدرم از دل من خبر دارد، اعلام کردم هرچه نظر پدرم باشد.

رسم و رسومات بعد از ازدواج   هم داشتید؟
محسن مخالف این برنامه‌ها بود. می‌گفت این مراسمات مانع از ازدواج خیلی از جوانان که تمکن مالی ندارند، می‌شود. اعتقاد داشت اگر ما هم انجام دهیم می‌شویم یک الگو برای جوانان فامیل و دامن می‌زنیم به تاخیر در ازدواج آنها.

چند ماه بعد، زندگی مشترکتان را شروع کردید؟
دوران عقد ما 11 ماه طول کشید.عروسی نگرفتیم و رفتیم مشهد. شاید باورتان نشود، اما  هر دوی ما تصمیم گرفتیم که با اتوبوس سفر کنیم.

جالبه! خانواده‌ها مشکلی نداشتند؟ به هر حال شما تازه عروس و داماد بودید!
خانواده‌ها که نه، اما بعضی از دوستان چرا! ولی به هر حال این انتخاب ما بود. وقتی برگشتیم، اتوبوس، ما را سه راه آتشگاه پیاده کرد و خانواده‌ها هم همانجا به استقبال ما آمدند و تا منزل ما را همراهی کردند.

این ساده برگـــزار کردن مـــراسمات، شما را هیچ وقت اذیت نکرد؟
به هیچ وجه. من فکر می کنم به خاطر همین ساده بودن‌ها و ساده گرفتن‌ها بود که برکات خدا هر روز در زندگی ما بیشتر می‌شد.

شهید حیدری بال پرواز بود برای شما؟ همان که از خدا خواسته بودید؟
بله، حتی بیشتر از آنچه که فکرش را می‌کردم. خیلی‌ها گمان می‌کنند که زندگی با یک فرد نظامی سخت و بی روح است، درحالی که من به شدت با این فکر مخالف هستم.

چطور؟
محسن فوق العاده انسان با احساسی بود. طبع شاعری داشت و خیلی هم شعر حفظ بود. یادم هست روزی که عقد کردیم، کلی برای من شعر خواند، هم از حافظ و سعدی و هم از شعرهای خودش. شوخ طبع بود و اهل بگو و بخند و خیلی هم خوش سفر.

از علایق شهید حیدری بفرمایید. 
قاری قرآن بود. آیاتی از قرآن که به جهاد و شهادت مربوط می‌شد را خیلی می‌خواند و با حسرتی که در چشم‌هایش موج می‌زد از جهاد و شهادت حرف می‌زد.

خدا به شما دختر داد، می‌دانستید قرار است دختردار شوید؟
بله. مهر ماه سال 90 بود که خدا مرضیه خانم را به ما هدیه داد. محسن عجیب ذوق دخترش را داشت. می‌گفت خدا هر پاسداری را که دوست داشته باشد، به او دختر می‌دهد. وقتی برای زایمان مرا به بیمارستان برد تا صبح پشت در بیمارستان مانده بود و دعا می‌کرد. دخترمان که به دنیا آمد، اولین کسی که دیدم محسن بود، آمد و پیشانی من را بوسید.

اسم مرضیه انتخاب هردوی شما بود؟
ما چند تا اسم مد نظر داشتیم. اسم ها را زیر قرآن گذاشتیم و عاقبت اسم مرضیه انتخاب شد. آقا محسن، دخترمان را لطف و عنایت خدا می‌دانست.

با تولد مرضیه حال و هوای زندگی تان چطور شد؟
محسن همیشه می گفت سال 90 سالی بود که من سه مدرک گرفتم.

سه مدرک؟
بله، چون همان سال همزمان در دو رشته مشاور علوم تربیتی در دانشگاه پیام نور ومهندسی توپخانه در دانشکده افسری فارغ التحصیل شد. می گفت سومین مدرک هم مدرک پدری است که بزرگ ترین مدرکی است که خدا به من عنایت کرده است.

با توجه به مشغله‌های کاری و دغدغه‌هایی که بعد از ازدواج به وجود می آید، تحصیل در دو رشته سخت نبود؟
سختی‌های خودش را که داشت، اما هیچ وقت برای ما کم نگذاشت.دوست داشت تا مقطع دکترا ادامه تحصیل دهد. حتی دانشکده افسری امام حسین (ع) پذیرفته شد. منتظر جواب مصاحبه بود که راهی شد.

از چه زمانی زمزمه‌های رفتن آقا محسن جدی شد؟
از سال 91، اما وقتی خبر شهادت شهید کافی‌زاده را شنید، خیلی بیشتر از قبل برای رفتن  مصمم شد. یک بار به محسن گفتم ان شاء الله در رکاب امام زمان (عج) شهید بشوی، در جوابم گفت: «شهادت در راه خدا و برای دفاع از حرم عمه حضرت هم خالی از لطف نیست.»

و شما راضی به رفتن شدید؟
به نظر من محسن همچون  دیگر شهدای مدافع حرم مصداق واقعی «والسابقون السابقون» بود. مبنای زندگی ما بر ایمان بنا نهاده شده بود و اگر من مخالفت می‌کردم مثل این بود که «بابی انت و امی» را زمزمه کنم بدون آنکه به آن عمل کنم.

از ماجرای اعزامشان بفرمایید، چطور بود و کی؟
تایپ اسامی داوطلبان برای اعزام به سوریه را خودش انجام می داد. به من گفته بود که قرار است از بین داوطلبان قرعه کشی شود و قرعه به نام هرکسی که دربیاید اعزام می شود. آخر اسامی داوطلبان اسم خودش را هم تایپ کرده بود. فرمانده شان که اسم محسن را دیده بود، گفته بود اعزام بعدی قرار است که تو راهی شوی، آن هم به عنوان فرمانده آتشبار. الان اگر اعزام شوی به عنوان دیده بان باید بروی و حیف تخصص توست، اما محسن مقاومت کرد و عاقبت 30 تیر 92 راهی سوریه شد.

حال و هوای خودتان در روز اعزام چطور بود؟
وقتی برای بستن ساک به خانه آمد، باورم نمی‌شد که اینقدر زود راهی شود. خیلی لواشک دوست داشت. برایش لواشک و شربت آلبالویی که خودم درست کرده بود گذاشتم و گفتم شاید تا بعد از افطار جایی مستقر نشدید، حداقل این طور تشنه نمی‌مانید.

فکر می‌کردید آن رفتن، رفتن آخر باشد؟
حالی که در لحظه خداحافظی داشتم متفاوت از همیشه بود.خیلی به ماموریت می‌رفت، اما این بار همه چیز فرق کرده بود. لحظه خداحافظی بعد از کلی خوش و بش کردن، گریه‌ام گرفت، گفت: نه این کار را نکن، تو باید محکم باشی. مرضیه هم موقع  خداحافظی  پدرش، زد زیر گریه. محسن از خانه رفت بیرون و گفت: منتظر تو و مامان می‌مانم تا با این حرف مرضیه را آرام کند.

بعد از رفتن، از حالشان خبر داشتید؟
بله. هر موقع که می‌شد تماس می گرفت. از افراد خانواده هیچ کس  به جز من و برادرش نمی‌دانست که محسن به سوریه رفته است، چون خیلی به ماموریت می‌رفت. به همه گفته بودیم که ماموریت رفته، اما نگفته بودیم کجا.

آخرین تماسشان کی بود؟
28 مرداد، ساعت 10 و  دو دقیقه شب بود. کمی با من حرف زد. گفت گوشی را بدهم به مرضیه. عادت داشت کنار دخترمان می‎خوابید و برایش شعر می‌خواند و کمرش را نوازش می کرد، وقتی پشت تلفن شروع کرد به خواندن شعر، مرضیه خوابید و منتظر بود که بابا  گفت: دیر وقت است و به مادرم زنگ نمی‌زنم، اما تو سلام مرا برسان. از دلتنگی‌های خودم و مرضیه گفتم، گفت: صبور باش. موقع خداحافظی از من خواست که به پدرم بگویم رفته سوریه.

گفتید؟
نه، نشد.  همان شب خواب دیدم که محسن برگشته و من هم حسابی خوشحال بودم. خواب را به فال نیک گرفتم و فردایش رفتم خانه خودمان و برای آمدن محسن آماده شدم.

چطور از شهادتشان خبردار شدید؟
فردای همان شبی که با هم حرف زدیم، یعنی ساعت 10 صبح، محسن به شهادت رسیده بود. دو روز بعد از شهادت به پدرم گفته بودند که محسن مجروح شده است. همان شب تا صبح صدای پدر را می شنیدم که مدام متوسل می شود به آقا ابا عبدالله(ع).آن شب مرضیه هم خیلی بی تابی می‌کرد.

و هنوز شما خبر نداشتید، تا کِی؟
صبح برادرم آمد منزل پدر و گفت که محسن مجروح شده و در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری است. بعد گفت یکی از دوستانش هم شهید شده است. رفتم لباس هایم را بپوشم که برویم تهران. رو به برادرم کردم و گفتم: نکند محسن هم شهید شده باشد. نمی‌دانم این حرف چرا به یکباره به زبانم آمد. همین حرف کافی بود تا از رفتار برادرم متوجه شوم که محسن به آرزویش رسیده است.

پیکر شهید کی به ایران آمد؟
بعد از ظهر همان روز. من چشم انتظار شوهرم بودم وهمه کارها را برای آمدنش انجام داده بودم. حتی برایش هدیه خریده بودم. خیلی بی قراری می کردم. انتظار 30 روزه‌ای که 30 ماه گذشته بود برای من! گفتم می خواهم با همسرم تنها باشم.

این اتفاق افتاد؟
بله. در محل نمازخانه لشکر، من و آقا محسن با هم تنها شدیم.

سخت نبود این دیدار؟
باید انجام می‌شد تا من آرام بگیرم. کلی حرف با خودم آماده کرده بودم که باید به محسن می‌گفتم.

دیدار آخر، چطور بود؟
محسن خیلی گل مریم دوست داشت. گفته بودم برایم گل مریم بخرند تا با گلی که دوست داشت به استقبالش بروم. روی تابوت را که کنار زدم و چشمم به چشم هایش که آرام خوابیده افتاد، اشک‌هایم امانم را برید. گل ها را پر پر کردم و همین طور که حرف می‌زدم، می ریختم روی صورتش. دلم می‌خواست دست هایش را لمس کنم، اما نمی شد، دست های محسن سوخته بود. گفتم من و مرضیه منتظر شفاعت تو می‌مانیم. شب زیارت آقا ابا عبدالله(ع) است. تو را می‌برند کربلا. برای ما هم دعا کن. کف پایش را بوسیدم.  دو رکعت نماز خواندم  و بعد هم زیارت عاشورا. خواستم که برای مرضیه دعا کند. گفتم و گفتم تا اینکه حس کردم سبک شدم.

چه شد که آرام شدید؟
حرف‌های آخرین دیدار را یادآوری کردم. پشت در گفته بود که منتظر ما می‌ماند. حتی داخل آمبولانس به محسن گفتم که یادت باشد، من و تو با هم هستیم تا آخرش و از عمه سادات خواستم که به من صبر عنایت کنند.

حالا دلتنگ که می شوید، چه کار می کنید؟
سراغ انگشتر و ساعتش می‌روم.

چرا؟
وقتی شهید شد، انگشتر شرف شمسی که به محسن هدیه داده بودم، دستش بود. هنوز رد خون روی انگشتر هست!

و با دلتنگی‌های مرضیه چه می‌کنید؟
به دخترم گفتم که بابا شهید شده. بعضی وقت‌ها عکس محسن را برمی دارد و شروع می‌کند به حرف زدن.اوایل سر مزار آقا محسن شانه می‌آورد و به گمان خودش با کشیدن روی سنگ موهای بابا را شانه می کرد، اما وقت‌هایی هم عجیب دلتنگ بغل بابا می‌شود که فقط از محسن می‍‌‌‌‌خواهم که خودش آرامش کند.

فرزانه فرجی- روزنامه اصفهان زیبا


نظر

 

شهید حجت الاسلام علی اکبر اژه ای

خواست خدا بر این مقدر شده بود که در خانواده ای مذهبی متولد بشم. سال 1331. فرزند سوم خانواده بودم. پدرم حضرت آیت الله علی محمد اژه ای از مجتهدین عالیقدر اصفهان بود. من که خودم یادم نمیاد اما شنیدم که قبل از دوران دبستان خیلی دوست نداشتم تو جمع باشم یا به تعبیری جمع گریز بودم اما بعد از اینکه وارد دبستان شدم اوضاع خیلی بهتر شد. از همون بچگی علاقه ی زیادی داشتم که نمازهام رو تو مسجد و به جماعت بخونم. البته ناگفته نَمونه که شیطنت های من هم کم نبود. خب بالاخره بچه بودم دیگه.

اطرافیان و ویژه اعضای خانواده خیلی به من محبت داشتند. منم حسابی عاطفی بودم. باورتون نمیشه بعد از هر دعوایی که تو دنیای بچگی با برادرام انجام می دادم خیلی نمی گذشت که بغض گلوی من رو می گرفت و می رفتم سراغشون وخلاصه زود، همه چی ختم بخیر می شد.

زمان مدرسه دانش آموز ممتاز بودم. بعد از اتمام دوران دبیرستان علاقه ی زیادی به ادامه تحصیل در حوزه پیدا کردم. اما با مشورت گرفتن از چند نفر از علما درخصوص ادامه تحصیل در حوزه علمیه یا دانشگاه قرار شد که تحصیل را در دانشگاه ادامه بدهم. خلاصه به لطف خدا با رتبه ی خوبی سال 1349 وارد دانشگاه شدم. همزمان با تحصیلات دانشگاهی، تحصیلات حوزوی را هم در محضر حجت الاسلام محمد باقر امامی شروع کردم. بعد از مدتی به همراه برادرم مهدی، در رشته فلسفه شاگرد خصوصی آیت الله بهشتی شدیم.

سال 1347 بود که کانون علمی و تربیتی جهان اسلام در اصفهان تاسیس شد. من شدم مسئول کتابخانه و به همراه دو برادرم مشغول به فعالیت شدیم و تا لحظه ای که ساواک نسبت به تعطیلی کانون اقدام کرد حسابی کانون را سرپا نگه داشته بودیم و کلی هم فعالیت های مذهبی و فرهنگی انجام می دادیم.

از کارهای مهمی که در کانون انجام می گرفت، انتشارات کانون بود که سخنرانی ها را چاپ می کردیم و بعد هم چاپ جزوه ی "فرصت در غروب" بود که با استقبال غیر منتظره ای از طرف مردم روبرو شد.

 سال های بعد از 1350 بود که خبر شکستن خط دفاعی صهیونیست ها، انقدر ما را به وجد آورد که با همکاری برادرم کتاب دومین رمضان را براساس منابع داخلی نوشتیم که در خرداد 1353از چاپ خارج شد.

آماده کردن جزوات سخنرانی های اساتیدی چون شهید مطهری، شهید بهشتی و علامه جعفری و چاپ جزوات به صورت جزوه های کوچک در مسجد امام علی (ع) که اون موقع ها پایگاه فعالیت های فرهنگی ما شده بود، از جمله فعالیت هایی بود که من به همراه برادرام داخل پایگاه انجام می دادیم.

خیلی حواسمون جمع بود که ساواک متوجه فعالیت های ما نشه. حتی به خاطر مسایل امنیتی سعی می کردیم که از خودمون و ارتباطاتمون هم اطلاعات دقیقی به هم ندیم. البته ساواک یک بار غافلگیر کرد ما را و ریخت منزل پدری و من دستگیر شدم. بعد از سوال و جواب که چیزی هم نصیبشون نشد، آزاد شدم. وقتی این حمله های ساواک زیاد شد، خیلی از کتاب ها را پشت زغالدونی و داخل چمدان قرار می دادیم و چمدان ها را به منزل اقوام می فرستادیم. اعلامیه ها را هم داخل سبد گوشت قرار می دادیم و با طناب می فرستادیم ته چاه آب و اونجا نگهداری می کردیم.

اعتقاد من این بود که انقلاب زمانی می تونه تداوم داشته باشه که دارای تشکیلات منسجم باشه. سعی می کردم مطالعات سیاسی ام رو بیشتر از همیشه داشته باشم تا به این واسطه بتونم به روشنگری و افشاگری چهره های ضد انقلابی و ضد اسلام مثل گروه های منافقین و توده ای، لیبرالها، و ملی گراها بپردازم.

خیلی خستتون نمی کنم. موقع رفتن رسیده بود. گرمای هوای هفتم تیر ماه سال 1360 بیداد می کرد. ساعت 9 شب بود. دکتر محمد بهشتی در دفتر مرکزی حزب در حال سخنرانی بود و من هم یکی از شنوندگان صحبت های استاد بودم. نقشه شوم منافقان و صدای مهیب انفجار دو بمب، فرو ریختن دیوارهای حزب، صدای شکسته شدن شیشه ها حتی از ساختمان های اطراف و آژیر آمبولانس ها آن هم پشت سر هم و ...

به لطف خدا چندین جلد کتاب مثل سلسله انتشارات فرصت در غروب، دومین رمضان راجع به جنگ اعراب و اسرائیل، فقر از دیدگاه اسلام، آرامش در بیکرانگی و.. از من برای شما به یادگار موند.

در حال حاضر هم گلستان شهدای اصفهان هستم. ممنونم از همه ی عزیزانی که تو این شب های با برکت ماه رمضان به سراغ من و دوستانم اومدند. همه ی شما را به خدای مهربان می سپارم.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا