سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

هنوز بوی اقاقی می آید از خاک دیارم...

دل آسمان برای زمینی های آسمانی هنوز هم تنگ می شود، بغض می کند و می بارد و می برد تا خود خدا همان زمینی های آسمانی را.

هنوز بوی اقاقی می آید از خاک دیارم. هنوز عطر شهادت لا به لای کوچه پس کوچه های شهرم می پیچد و حال غبار آلود دلم را از مرز هشدار رهایی می بخشد.

هنوز نوای حاج صادق، دل را هوایی می کند ... سبکبالان خرامیدند و رفتند، مرا بیچاره نامیدند و رفتند و هنوز در باغ شهادت باز باز است...

آسمان شهرم ستاره باران می شود خیلی شب ها، ستاره ای که عیارش با زمین جور نمی شود و چاره ای ندارد جز رفتن و رسیدن به دل آسمان..

 

و جنس بهانه ی دل ها کمی فرق کرده این روزها،

بهانه ای که پشت سرش دلتنگی برای غربت حرم فریاد می زند...

راه این بار از حرم می گذرد، دلت که دلتنگ شود می روی، دلت که دل دلش با حرم باشد می روی و آسمان را این بار در آسمان دیار زینب (س) و رقیه (س) به آغوش می کشی... 

فرزانه فرجی/


دلش هوای باران کرد و رفت

خداحافظ سردار ...!

تاریخ انتشار : یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 10:17

عاشق شده بودی که قرارت بی قرار شد؛ که رفتی؛ که نماندن بر ماندن برایت برتری یافت؛ که وجودت پر از تلاطم شد برای ایستادن؛ برای تمام قد ایستادن و کوتاه کردن دست دشمن متجاوز از مرزهای غربی و جنوبی کشور...!
خداحافظ سردار ...!
 
خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی؛ چه معجزه‌ای کرد این کلمه سه حرفی "ع، ش، ق". تا کجا پیش برد تو را سردار. چه تکبیری گفتی و چه لبیکی، لبیکی که روحت را جلا داد و خاک‌ریزهای غرب پلی شد تا آسمان را به زمین نزدیک‌تر کنی.
خیلی زود راهی شدی، افکارت شبیه افکار امام (ره) شد و راهت هم همین طور. "یا مهدی ادرکنی" رمز غریبی بود تا جان تازه‌ای در وجودت به جریان افتد وقتی مادر را قسم می‌دادی که خودش هوای بچه‌های گردان را داشته باشد.
و رمز غوغا کرد. عملیات مطلع الفجر با هدف آزاد سازی بلندی‌های غرب شهر گیلان غرب و شیاکوه به سرانجام رسید.
چه حال خوبی داشت بودن با حاج احمد متوسلیان، او که می‌خواست پرچم اسلام را در انتهای افق بر زمین بکوبد. بودن با شهید همت و جان کلام اینکه آنچه خوبان همه داشتند او یک جا داشت. شهید شهبازی کسی که هجرت در او معنا پیدا می‌کرد و شهید خرازی، او که به واقع درست گفته‌اند، قبل از شهادت هم شهید زنده بود.
چه خلوت هایی داشتید با هم. چه وعده‌ها که گذاشته شد و چه  قرارهایی که بسته شد. قرارهایی که هیچ کدام لا‌به‌لای خطوط سفید کاغذ جای نگرفت. هرچه بود دلی بود و امضایش هم بغض هایی که در گلو ماند و چشم هایی که کمی براق تر شد.
و تو هشت سال مرد و مردانه سینه سپر کردی و ایستادی. فتح المبین، بیت‌المقدس، لشکر 32 انصارالحسین (ع) و ...!
خواب در چشم‌هایت هرگز سنگین نشد چرا که دلت عجیب بی قراری می‌کرد. هر از گاهی به خانه بر می‌گشتی اما دلت همان جا، بین خاکریزهای جنوب و غرب جا می‌ماند. همسنگری‌هایت یکی یکی کم می‌شدند. دلت تا آسمان با آن‌ها هم مسیر می‌شد. به یاد همان عهدهای دلی می‌افتادی، همان ها که هیچ‌گاه رنگ کاغذ را به خود ندید و تو ماندی...
دفاع برایت تمام نشد. غیرت برای تو هیچ گاه رنگ نباخت. صلابت در گفتارت موج سواری می کرد و عمق نگاهت همواره نگاه ها را تا انتهای افق می کشاند.
دلش همیشه با رفتن بود و مسیر همواره هموار. آسمانی بود که دنیا توان به اسارت کشیدنش را نداشت.
و رفت، رفت تا به یاد اسوه صبر سرزمین کرب و بلا، مقاومت را گونه ای دیگر جاویدان کند. رفت تا به یاد حضرت زینب (س)، به یاد دل پر از دردش در روز دهم غیرت را در زمین سوریه به تصویر کشد.
و سردار رفت. حلب، حومه شهر، ماموریت مستشاری و عاقبت شهادت...
رفت پیش همسنگری هایش.
تو هم به عهدت وفا کردی همان عهدی که رنگ کاغذ را هرگز ندید.
خداحافظ سردار...!


 

نظر
یادداشت روز/ به بهانه میزبانی نصف‌جهان از اسرای اردوگاه موصل دو

قفس‌های دنیا در برابر قدرت ایمان اسرا، اسیر شدند

تاریخ انتشار : چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 02:08

خبرگزاری ایمنا: شهرم باز میهمان دارد. این بار قرار است ردپایی از آزادگی، استقامت و صبر بر پیکر شهرم نقش بندد. مردانی پا به دیارم می‌گذارند که در برابر عزم راسخشان می‌بایست سر خم نمود و تسلیم شد.
قفس‌های دنیا در برابر قدرت ایمان اسرا، اسیر شدند
 
مردانی که آزاد بودند، آزاد زیستند و آزادگی را در دردناک ترین قفس های اسارت در اردوگاه های بغداد، بصره، موصل و ... به تصویر کشیدند.
و کافی است کمی درنگ کنیم، به راستی ما چه می دانیم از اسارت؟ چه می دانیم از دیوارهای بلند؟ چه می دانیم از چشم های بسته و یک دنیا سوال بی جواب در پس همه ی این ندیدن ها ...
ما چه می دانیم از تشنگی های روزهای گرم تابستان، وقتی از طرف رژیم بعثی اعلام می شود سهمیه هر اسیر ایرانی فقط سه لیوان آب در روز...
ما چه می دانیم از حبس شدن در اتاقی که جا برای دراز کردن پا نیست چه برسد استراحت و خواب...
ما چه می دانیم از حبس شدن نفس در فضایی بسته که پنجره هایش با سیمان بسته شده و نه از نور خبری است و نه از هوا...
ما چه می دانیم چه حال غریبی دارد، شبانه بردن هم سلولی ات؛ آن هم با چشم های بسته و فقط شنیدن صدای الله اکبر از فاصله های دور که جان را می لرزاند و خواب را از چشم بچه های اسرا می ربود...
ما چه می دانیم شکنجه یعنی چه؟ ضرب و شتم با شلاق، کابل، سیم خاردار و وسیله‌های آهنی چه دردی به دنبال دارد...
ما چه می دانیم درد تونل‌های مرگ را  وقتی که سربازان عراقی با کابل و آلات دیگر در طرفین اسرا قرار می‌گرفتند و می زدند...
ما چه می دانیم از طعم تلخ پاشیدن نمک و فلفل بر روی زخم مجروحین، در جای تیر و ترکش ها...
ما چه می دانیم از آویزان شدن از پنکه های سقفی و از  سکوت های طولانی مدت در پس آن شکنجه ها...
و خلاصه ما چه می دانیم از گذاشتن سنگ‌های بتونی بر روی سینه و شلاق زدن، از کشیدن ناخن‌ها با اهرم‌های فلزی، از سوزاندن کف پاها، از حبس‌های انفرادی طولانی مدت دیوانه کننده، از دویدن و کلاغ پر رفتن های وقت و بی وقت و  از بستن پاها به عقب ماشین‌های نظامی و کشیدن بر روی زمین...
و  درد، درد بزرگی است . ما از آن هیچ نمی دانیم و حالا حالا ها هم نخواهیم دانست...
خوش آمدید مردان مرد سرزمینم.
قفس های دنیا در برابر قدرت ایمان شما به زانو درآمدند. به راستی که سلول های مخوف و وحشتناک رژیم بعثی هیچ گاه توان به حبس کشیدن نفس های ناب و الهی شما را نداشتند. وسعت بی انتهای دل های خدایی تان در هیچ مرزی و در هیچ چارچوبی نمی گنجد.
به افتخار حضورتان در دیار نصف جهان تمام قد خواهیم ایستاد. 

فرزانه فرجی/
 

مادر شهید

مادری برای چند پسر گمنام

فریاد چشم هایش از پشت عینک دور سیاه دوست داشتنی اش شنیدنی است. جنس این فریاد پر از حسرت هایی است که سال هاست در راه گلویش خوابیده که هر از گاهی بغضی خواب را بر چشم همان حسرت های یخ زده در گلویش تلخ می کند.

حیا – یادداشت تحریریه/ می شنوی صدای  ترک کاسه ی دلش را که هر روز، که هر ساعت  بیشتر می شود کنار

تنهایی های تمام نشدنی اش…

می شنوی صدای افتادن دانه های تسبیح فیروزه ای را از لا به لای دست های چین خورده اش… دانه های تسبیح، ترانه های دل مادر را خوب از بر کرده اند. آنقدر خوب که به صف می شوند و با شبنم چشم هایش مسابقه می گذارند برای افتادن در دامانش.

فریاد چشم هایش از پشت عینک دور سیاه دوست داشتنی اش شنیدنی است. جنس این فریاد پر از حسرت هایی است که سال هاست در راه گلویش خوابیده که هر از گاهی بغضی خواب را بر چشم همان حسرت های یخ زده در گلویش تلخ می کند.

جاده ی دلش یک راه را خوب می شناسد. دل ترک برداشته اش را بر می دارد و می رود. می رود به یاد پسرش و به یاد آخرین نگاه نصفه و نیمه اش که بعد از عبور از خم کوچه دیگر ندید چشم هایش را. می رود تا دلتنگی هایش را پیش پسری که مادرش نیست شاید هم هست اما نمی داند پسرش اینجا خوابیده تقسیم کند.

دلش مثل دانه های آب داخل کاسه ی آب که بازی شان گرفته بود و روی زمین سر ناسازگاری گذاشته بودند، بی تابی می کرد. می رود و هر بار مادر یکی از آن ها می شود و مادری می کند. مادر شهید گمنام…

دست هایش حسابی کم توان شده است اما به قدر یک بطری آب، آب می ریزد روی سنگ و غبار را از روی سنگ پاک می کند. سلام پسرم، خبری از مادرت نشده هنوز؟ منتظر جواب نمی ماند و بلافاصله می گوید مثل من که هنوز از پسرم خبری نشده…

و بی خبری شبنم چشم هایش را جاری می کند تا از جاده ی پر پیچ و خم کنارچشم هایش راهش را پیدا کند و روی سنگ ببارد.

ترک دلش را اینجا بند می زند هر بار که می آید. حال دلش که خوب می شود، دل بند زده اش را بر می دارد و به قد یک دوباره می آیم پسرم روی دو پا می ایستد و خداحافظی می کند و می رود. می رود اما خیلی طول نخواهد کشید که دلتنگی دوباره مادر را خواهد رساند به اینجا. جایی در دل پسران بی مادر…

فرزانه فرجی/


به نام مادر...

کاش های یک مادر

کاش حالا که دست هایش هنوز گرم است، گرمی دست های بچه هایش را یک بار دیگر حس کند تا شاید حال قلبش کمی خوب شود.

حیا – یادداشت تحریریه/ کاش تا چشم هایش هنوز طلوع خورشید را از پشت پنجره های نیمه روشن که محصور شده بین حفاظ های سرد و تاریک، می بیند چشم به راهی اش تمام شود.

کاش حالا که دست هایش هنوز گرم است، گرمی دست های بچه هایش را یک بار دیگر حس کند تا شاید حال قلبش کمی خوب شود.

کاش حالا که هنوز خنده کنج چین و چروک لبش برای خود جا باز می کند، خنده ی دردانه هایش را ببیند.

کاش یک بار دیگر بشنود آن صدای مادر را و تا زمانی که صدای پر از دردش یاری می کند یک بار دیگر بگوید جان مادر را.

کاش یک بار دیگر می شد همان قرمه سبزی همیشگی که عطرش تا کمرهای کوچه می رسید را می پخت و یک بار دیگر همه را دور یک سفره می نشاند تا دلش قراری به قد تمام روزهای جوانی اش بگیرد.

کاش یک بار دیگر می شد حیاط خانه ی خودش را آب پاشی کند، به گل های باغچه برسد و از تنهایی هایش با آن ها بگوید.

کاش می شد از پنجره ی اتاق خانه ی خودش دلتنگی هایش از ندیدن، از نبودن از مُردن همه ی مهربانی ها را فریاد بزند و دانه های اشکش همانجا گل های بالشت اش را آبیاری کند.

کاش زندگی دوباره در پس تنهایی هایش کمی تکان می خورد تا مادر یادش برود این تنها ماندن حقش نبود.

کاش حافظه اش اینقدر مادر را نمی سپرد به روزهای جوانی اش و کاش یادش می رفت آن روزهایی را که لحظه شماری می کرد تا تمام شود چشم به راهی اش به قد 9 ماه و حالا ماه به سال و سال به سال ها رسیده و مادر هنوز چشم هایش مانده جایی پشت در خانه، خانه ای که از آن او نیست. خانه ای که برایش هیچ وقت خانه نشد.

کاش مادر یک بار دیگر برمی گشت به خانه، قبل از اینکه حسابی دیر شود…

فرزانه فرجی/