سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
حضرت فاطمه
به نام مادر...

تمام زندگی ام درد می کند بی تو، مادر

دلتنگی عاقبت کار خودش را کرد. آرام آرام، نا آرامم کرد. می دانم دعایم می کنی فقط این بار کمی بلندتر، می خواهم دوباره صدایت را بشنوم مادر…

حیا – یادداشت تحریریه/ بهشتت مبارک مادر …


هنوز عطر وجودت از چادر سفید لای جانمازت که کنار طاقچه جا خوش کرده، صدای دلم را بلند می کند و نوای بی قراری هایش آتش دلم را شعله ورتر. اینجاست که تازه می فهمم دلتنگی یعنی چه…

و تو رفتی و حسرت، عجیب در دلم ریشه دواند.
من ماندم و یک دل، پُر از ندیدن چشم های نازت.
من ماندم و حسرت یک بار بوسه روی دست های نیمه لرزانت.

من ماندم و عطر یاسی نیمه تمام که از لا به لای پنجره های درز گرفته هنوز دلم را نوازش می کند.

من ماندم و گوشه گوشه خانه ی کودکی ام که بالا می روم صدایت را می شنوم، پایین می آیم جعبه داروهایت را می بینم، برای خوردن آب سراغ یخچال می روم، پماد دست هایت را می بینم و حال خراب گلدان های کنار ایوان که نایی برای خوب بودن ندارند بعد از تو مادر…

تب ندیدنت این روزها حسابی بالا می رود، به دست های که پناه ببرم تا تبم کمی فروکش کند؟ راستی کدام لالایی خوابت کرد مادر که چشم هایت را به رویم بستی برای همیشه…؟

قبله ی دلم به سمت سجاده ات نشانه می رود و تو نیستی تا مسلمان شدن را در پس سجده هایت هر روز از نو مرور کنم.

به من می گفتی “پیر شوی مادر” و زود هم پیرشدم وقتی صدایت کردم و نشنیدم آن صدای جان مادر همیشگی را…
یادت رفت یادم دهی مادر که صبر و صبوری را کجا به دنبالش بگردم وقتی می آیم و نیستی ات را در و دیوار کوچه در گوشم فریاد می زنند.

و چه نزدیک و دوری به من مادر، نزدیک به اندازه ی فاصله ی دلم تا دلت و دور به اندازه ی ندیدن چشم های بغض آلودت تا قیامت.
و من سرگردان می شوم بین کلمه هایی که تو را به یادم می آورند و آتش می زنند به دلم به قد سوختن و تمام شدن. کجایی که دستم را بگیری؟!

می ترسم از این سرگردانی مادر، می ترسم از گم شدن لای کلمه هایی که بوی عطر تو را می دهند، عطر حیات آب پاشی شده و ریحان های چیده شده…

دلتنگی عاقبت کار خودش را کرد. آرام آرام، نا آرامم کرد.
می دانم دعایم می کنی فقط این بار کمی بلندتر، می خواهم دوباره صدایت را بشنوم مادر…

فرزانه فرجی/


نظر
حضرت فاطمه
به نام مادر...

بهشت با آمدن فاطمه (س)، زیبا شد و زمین سر به سجده شکر گذاشت

ماه پر از لبخند شده بود. لبخندی که تا انتهای آسمان ستاره ها را میهمان می کرد و طولی نکشید که افق زیباتر از همیشه خود را به نمایش گذاشت. صدای الله اکبر موذن دیوارهای شهر را می لرزاند. انگار همه بی تاب آمدن دخت پیامبر (ص) بودند.

به گزارش خبرنگار حیا، عرش به خود بالید از این خلقت … و تاب زلف شب دیدنی شده بود. میهمان داشت و آراسته بود خود را. زمین مژدگانی می داد به آسمان و از آسمان، باران نور می بارید. بی قراری های شفق دیدنی بود. می خواست دشت رنگ را در دامان تاریک شب بگستراند و فلق عجیب طلوع را فریاد می زد…

ماه پر از لبخند شده بود. لبخندی که تا انتهای آسمان ستاره ها را میهمان می کرد و طولی نکشید که افق زیباتر از همیشه خود را به نمایش گذاشت. صدای الله اکبر موذن دیوارهای شهر را می لرزاند. انگار همه بی تاب آمدن دخت پیامبر (ص)  بودند. انگار آن شب هیچ چشمی رنگ خواب را به خود ندید. زمین دست دلش را به آسمان سپرد و ایمان داشت که رحمتی از جنس آسمان، زمین را پر از پاکی خواهد کرد و عاقبت زهرای اطهر (س) میهمان زمین شد.

گویی زمین از نو زنده بودن را آغاز کرد. دل، غبار غم اش را شست با آب دیده. دنیا به یک باره خانه تکانی کرد برای آمدن عزیز دل پیامبر (ص) و شهر پر شد از عطر یاس. عطر بهار با صدای موذن در هم آمیخت. حال پرستو ها خوب شد. چشم های  فاطمه زهرا (س) که باز شد، زمین تب کرد از گرمی نگاهش که این تب را عاشقانه هم دوست داشت. این حرارت را به جان می خرید و برای درمانش پی طبیب هم نمی رفت.

مهربانی روی زمین نقش بست گویی از آنجا بود که قاف عشق قد علم کرد. زمین پر از آبرو شد و بهشت برای بارش بارانِ بوسه بر پای مادر روز شماری اش را آغاز نمود. عرش به خود بالید از این خلقت. زمین سراسر، سر بر سجده ی شکر گذاشت روی یاس هایی که عطرش آسمان را نوازش می داد.

فاطمه (س)، دختری از جنس باران که نوای بابا گفتن هایش، به دل پدر جانی دوباره می بخشید.

فاطمه (س)، همسر مردی که خیبر در برابرش زانو زد و فاتح خیبر روزی برایش ذره ذره آب شدن را تجربه کرد.

فاطمه (س)، مادری از تبار رحمت، از دیار عطوفت، مادری که با آمدنش یتیمی برای همیشه با در و دیوار شهر خداحافظی نمود.

و فاطمه (س) همیشه فاطمه است…

فرزانه فرجی/


نظر
به نام مادر...

لیلی و مجنون شعرهایم تویی، مادر…

و ” انا اعطیناک الکوثر”… ما را از عزیز دل پیامبر (ص)، از فاطمه (س) رساند به تو مادر. به نام بانوی دو عالم، مادر غریبمان و به نام تو، تمام قد می ایستم و دست ارادت بر سینه می گذارم.

به گزارش خبرنگار حیا، کوچه پس کوچه های وجودم پر از بودن هایی است که بودنش از تو معنا می شود. بودن تو در زمین معجزه ای است که هر روز دلم راعاشق می کند. عاشق می شوم و شعر می گویم، مادر…

لیلی می شوی و بی قرارت می شوم، مجنون می شوی و بی قرارم می کنی. قافیه کم می آورم لا به لای خنده هایت، میان بغض هایت. نگاهت پر از واج هایی است که حرف ها را، که کلمه ها را ردیف می کند میان بیت های دلم…

من همیشه به تو می بازم. به ناز دست هایت لا به لای موهایم، به دل دل های چشمانت وقتی برایم دعا می خوانی، به آرزوهایت که برای آرزوهایم از تک تکشان گذشتی، به خط چین های کنار چشم هایت که زمان، نقاش خوبی شد برای نقاشی آن خطوط کنار دیدگانت.

و من همیشه ی همیشه به تو خواهم باخت مادر، به نوای قصه هایت که خواب را به چشم هایم داد تا دست از دلتنگی های روز بردارم، به دلت که پر شد از دلواپسی هایی که همه را  پنهان کرد پشت قامتی که خمیده شدنش، دلم را پر از درد نمود که برای علاجش باز هم خودت مرهم شدی…

آسمان همیشه نگرانت خواهد ماند و بی قراری هایش را برای تو فریاد خواهد زد چراکه تو از تبار آسمانی. خدا می خواست که میهمان زمین باشی تا کمی آسمان را در همین نزدیکی ها به آغوش بکشم و دست های آسمان را از همین جا بوسه باران کنم.

و ” انا اعطیناک الکوثر”… ما را از عزیز دل پیامبر (ص)، از فاطمه (س) رساند به تو مادر. به نام بانوی دو عالم، مادر غریبمان و به نام تو، تمام قد می ایستم و دست ارادت بر سینه می گذارم. می دانم خوب هم می دانم که دعاهای آسمانی ات، ای آسمانی زمینی تا ابد راهم را هموار خواهد کرد مادر…

 فرزانه فرجی/


نظر
یادداشت روز؛ پدرم برای تمام شهر جنگید

عشق اینجا جان می‌گیرد/ ایران، سراسر مقاومت شد

تاریخ انتشار : سه شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 12:43

زبان در بیانش تسلیم می‌شود. قلم، حرکتش کند می‌شود و صفحه سفید کاغذ رنجور. اما باید نوشت. باید نوشت قصه سراسر، حقیقتِ هشت سال جنگ تحمیلی را، باید نوشت...!
عشق اینجا جان می‌گیرد/ ایران، سراسر مقاومت شد
 
خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی؛ باید نوشت از فریادهای جنگ جنگ تا پیروزی، باید نوشت از دردهایی که زخمش تا ابد بر دل‌ها خواهد ماند، باید نوشت از خودخواهی های بدون وصف دشمن بعثی، باید نوشت از جهل مطلقش، باید نوشت و فریاد برآورد که ایران سراپا مقاومت شد و ایستاد. ایستاد و سرانجام رژیم بعثی را به زانو درآورد.
صحبت از هشت سال غیرت و ایستادگی است. چه خانه ها که خاکی و خراب شدند و چه کودکانی که در اوج کودکی تنها ماندند. چه خانه ها هنوز تمام نشده فرو ریخت. چه مادرها که بر پیکر فرزندان شیرخوارشان به عزا نشستند. هنوز لباس مشکی بر تن داشتند که دوباره عزادار شدند. شهر پر بود از بوی خون و در پس دیوارهای فروریخته؛ صدای ناله، تن را می لرزاند.
ترس بود و دلهره اما مقاومت پررنگ تر بود. مردان دیارم از دورترین فاصله ها راه جنوب را در پیش گرفته بودند. صدای گاه و بی گاه انفجار، صدای آژیر خطر، صدای پر از عشق اما با چاشنی دل نگرانی مادری که فرزندانش را در دامان خود پناه می داد.
مادر دست هایش را به نوبت بر روی گوش فرزندانش می فشرد تا کمتر از صدا به خود بلرزند و بمب های بی رحم هواپیماهای عراقی، رحم نداشتند. چراغ خانه هایی را برای همیشه بی فروغ کردند. مادری بر سر می زد و در بین انبوه خاک، مرثیه خوان عزیزانش می شد.
آن سال ها قلب سرزمینم عجیب می تپید. مگر می شد بی تفاوت از کنار تصویرهایی که درد جنوب را به تصویر می کشید آسان گذشت؟ مگر می شد، دید و ماند؟ مگر می شد دید و سکوت کرد؟ مگر می شد نخل های سوخته خرمشهر را دید و قرار گرفت؟ مگر می شد شیرزنانی را که پا به پای همسرانشان با دست خالی برای خاکشان می جنگیدند را دید و فقط تماشاچی شد؟
نَه... مردان غیرتمند سرزمینم رفتند تا جاودان ماندن را هجی کنند. رفتند تا حسرت یک وجب از خاک ایرانمان و حتی کمتر از آن را بر دل دشمن گذارند. رفتند تا رسیدن به خدا را کوتاه کنند. رفتند تا در بازی عشق با خدا، دعوت حق را لبیک گویند. رفتند تا بمانیم. رفتند تا دنیا دنیا است اقتدار ایران را به رخ همگان بکشانند. خیلی ها رفتند، رفتند تا خود خدا، خیلی ها در قفس اسارت، اسیر شدند. خیلی ها سال ها چشم به راهمان گذاشتند و عاقبت به یک پلاک بسنده کردند. خیلی ها هنوز هم نیامده اند. خیلی ها هم آمدند، آمدند اما اسیر گاز خردل شده بودند. خیلی ها آمدند با یادگارهایی در جای جای بدنشان و خیلی ها آمدند با موج هایی از موج های سهمگین انفجار...
و زمان بدون اندکی توقف پیش می رود. صدای تیک تاک ساعت تمامی ندارد. در بین این تکرارهای تکرار ناپذیر، هرگز از یاد نخواهیم برد رشادت هایی به وسعت تاریخ هشت سال جنگ تحمیلی را. هرگز فراموش نخواهیم کرد مزارهای بی مادر را. هرگز چشم هایمان را بر چشم های منتظر مادران بی مزار نخواهیم بست. هرگز از یاد نخواهیم برد صدای سرفه های زنجیروار بچه های شیمیایی را...
ایران همواره به خود خواهد بالید به خاطر ابر مردان مرد هشت سال جنگ تحمیلی، درود خدا بر شما باد.

نظر

برای شهید حاج سید علی اکبر اعتصامی


خط را شکست بعد از آن رفت...

هم درس می خواند و هم عصرها کار می کرد پیش پدر. خدمت به مردم حال دلش را خوب می کرد. وقتی رفت جنوب، در هر عملیاتی که احساس می کرد به وجودش نیاز است خود را می رساند. فرمانده گروهان لشکر امام حسین (ع) بود. بعد از آن رفت لشکر 8 نجف. معاون فرماندهی گردان پیاده 14 معصوم و بعد از آن فرمانده گردان شد.

در خط شکنی حرف اول را می زد. توسل و توکلش فقط به خدا بود. بارها و بارها مجروح شد. وقتی برات رفتنش تا آسمان امضا شد عملیات کربلای 5 بود. ماموریت اصلی لشکر را به پایان رساند. خط شکسته بود.


 تحقق وعده ی حق را با دیده ی دل و جان دید

 

وعده "ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم" در برابر دیده ی جان و دلش معنا شد و با عمق وجودش آن را لمس کرد. گردان آن ها گردان خط شکن بود. وقتی به دشمن رسیدند به جز نگهبان ها همه خواب بودند. شب اول سه شهید دادند. مهمات و نفراتشان کم بود اما دشمن را جانانه فراری دادند. حس غریب و دوست داشتنی بود دیدن فرار دشمن. خدا داشت به عهدش وفا می کرد، دین خدا را یاری کنید تا خدا هم شما را یاری کند.

فرزانه فرجی