سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

آراء هیأت داوران ششمین جشنواره ملی مطبوعات خلیج فارس

آراء هیأت داوران ششمین جشنواره ملی مطبوعات خلیج فارس
آراء هیأت داوران ششمین جشنواره ملی مطبوعات خلیج فارس قرائت و از برگزیدگان با حضور نماینده ولی فقیه در استان و امام جمعه بندرعباس ، استاندار هرمزگان ، نماینده هیات داوران و جمعی از مسئولان و اهالی رسانه و پیشکسوتان رسانه با اهداء لوح سپاس و تندیس جشنواره تقدیر به عمل آمد.

  به گزارش روابط عمومی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی هرمزگان ، آرائ هیات داوران به شرح ذیل اعلام گردید:

 

بخش معرفی و پاسداشت مقام والای شهید و ترویج فرهنگ و ایثار و شهادت:

براساس فراخوان جشنواره این بخش یک برگزیده خواهد داشت  ولی نظر به رأی هیأت داوران در این بخش یک مقام برگزیده اول و دو مقام دیگر معرفی شده اند:

مقام اول در بخش ویژه معرفی و پاسداشت مقام والای شهید و ترویج فرهنگ و ایثار و شهادت تقدیم می شود به:

 یادداشت وزین « برای آن فرمانده دوست داشتنی...» اثر سرکارخانم  فرزانه فرجی – از روزنامه اصفهان زیبا

در بخش ویژه معرفی و پاسداشت مقام والای شهید و ترویج فرهنگ و ایثار و شهادت اثر شایسته تقدیر در رتبه های دوم و سوم نیز معرفی می شوند:

تقدیر می شود از اثر ارزنده  « ما زنده به آنیم که آرام نگیریم...» نوشته سرکارخانم زهرا کاظمی منش از روزنامه نور خوزستان

تقدیر می شود از اثر ارزشمند « 35 سال در حسرت به آغوش کشیدن فرزند...» نوشته  نسیم سهیلی از روزنامه خراسان

 


نظر

رفت اما هست هنوز...

تاریخ درج : شنبه 25 آذر 1396
شماره روزنامه: 

احمد فروغی کودکی و نوجوانی را خیلی زود پشت سر گذاشت. سال 1355 بود که دیپلمش را گرفت. همان سال هم در دانشگاه انستیتو تکنولوژی شهرکرد قبول شد و دو سال بعد هم موفق شد در رشتــه بـــرق صنعتی مــدرک فـوق دیپلم بگیـرد. نمی توانست ظلم و ستم رژیم پهلوی را ببیند و آرام باشد. اوایل انقلاب بود. تمام تلاشش این بود تا اهالی منطقه، محله و همسایه ها را  برای شرکت در راهپیمایی علیه رژیم شاه آماده کند. بیشتر اوقاتش صرف فعالیت های انقلابی می شد. شب و روز نداشت. حتی وقت هایی را به صورت اختصاصی با طرفداران رژیم پهلوی به بحث می گذراند و سعی اش بر این بود که بتواند با ارشاد کردن، هدایتشان کند. انقلاب که پیروز شد، فعالیت‌هایش را در کمیته دفاع شهری با پست پاس بخش و مسئول شیفت شروع کرد. در دستگیری عمال رژیم پهلوی هم فعال بود. سپاه پاسداران که تشکیل شد با فرماندهی حجت الاسلام سالک و معاونت سردار رحیم صفوی در پست معاونت عملیات مشغول خدمت شد. فعالیت‌های سپاه مانع از سایر فعالیت های احمد نشد. با تعدادی از دوستانش کلاس های نظامی داخل مساجد برگزار می کرد. کمک های مردمی جمع می کرد برای نیازمندان محل، حتی شرکت تعاونی محلی هم راه اندازی کرده بود و خلاصه  فعالیت های تبلیغی و مذهبی، محور فعالیت های احمد و رفقایش بود. وقتی خبر فتنه گروهک‌های ضد انقلابی در کردستان پیچید، نتوانست بماند. با علی مصدق‌فر و احمد حجازی راهی منطقه شد. نزدیک چهار ماه به عنوان فرمانده با عناصر ضد انقلاب مبارزه کرد تا اینکه مجروح شد. همین جراحت باعث شد که به اصفهان برگردد. بعد از  بهبودی جراحت، فرمانده عملیات سپاه پاسداران اصفهان شد. در درگیری با ضد انقلاب، کشف مواد مخدر، انهدام باندهای مخرب و شناسایی تشکیلات نظامی گروهک های ضد انقلاب بیشتر فعالیت هایی بود که توسط بچه های سپاه انجام می‌گرفت.جنگ تحمیلی که شروع شد به جنوب رفت. عباس کردآبادی یکی از رفقای درجه یک احمد بود. با هم یک تیم مستقل تشکیل دادند. از طرف سردار رحیم صفوی، فرماندهی جبهه دارخوین به عهده احمد گذاشته شد. بارها و بارها عازم جبهه شد. با اینکه خیلی وقت ها به عنوان فرمانده اعزام می‌شد، اما پا به پای بچه ها مبارزه می کرد. آذر سال 60 بود.  فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی عملیات طریق القدس بر عهده اش گذاشته شد. عملیات آخر بود. چزابه خاکی بود که احمد را به آرزوهایش رساند. عملیات اوج گرفته بود. اصابت تیر کار خودش رو کرد. احمد رفت، رفت پیش خدا. چند روز قبل از شهادت وصیت نامه اش را نوشت. نوشته بود هر کس که عاشق خدا شد، خدا هم عاشق او می شود و انسانی که عاشق خدا شد برای رسیدن به معشوق خود باید خداگونه شود و شهید است که به آن مرحله می رسد. همین چند خط از حرف‌های احمد کافی است تا این ابیات در ذهنم بالا و پایین شود... 
چقدر زود به آداب عشق پیوستید
میان تیغ و تبر بار خویش را بستیــد
تو آسمان خدا را پیاده طی کردی
برای ما بغلی از ستـــــاره آوردی...


فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

شماره روزنامه: 

خواستند و شد،خواستند و خدا سعادتی نصیبم کرد تا همیشه به شکرانه اش،شکرگزار باشم و بمانم.بمانم تا یاد بگیرم هرآنچه در طول سال های زندگی جا مانده بودم از آموختن و فهمیدنش که لا به لای تنهایی ها و شلوغی های گاه و بی گاه به سراغ کسانی بروم که در حرف حرف زندگی‌شان،زندگی جور دیگری جریان دارد،جور دیگری که کمتر می‌شود مثل آن را دید و پیدا کرد نه اینکه نباشد،هست اما...بگذریم.چند سال پیش زمانی که آرزو می کردم کاش کمی زمان متوقف می شد تا به اندازه کافی فرصت برای فکر کردن داشته باشم که چه شد و قرار است چه شود و یک دنیا سوال بی جواب،بودن رفیق یا بهتر بگویم خواهری که حضورش شد چاشنی همه این خواستن ها و سعادت ها و شکرگزاری ها،همه چیز را عوض کرد.دست دلم را گرفت و برد در میان رفقای چند ساله اش،جایی در بهشت اصفهان.آن روز غروب،با تمام وجود زیبایی هایش را در افق گلستان به نمایش گذاشته بود.خیلی طول نکشید که نم نم بی نظم باران هربار روی گونه هایمان جا خوش کرد.آسمان و زمین دست در دست هم داده بودند تا قدم هایمان شمرده شود،شمرده  شمرده.در میان سکوت حاکم فقط دوست داشتیم که به چهره مردان آرام گرفته در خاک پاک گلستان شهدا نگاه کنیم و آرام بگذریم و تمام حواسمان جمع باشد که مبادا پا روی سنگ مزاری بگذاریم.همانجا بود که قرار شد پا به پای رفیق چند ساله‌ام، شانه به شانه با واژه هایش همراه شوم و بعد از سال‌ها نوشتن های پر فراز و نشیب وارد دنیای جدیدی شوم و برای کسانی بنویسم که جنسشان دوست داشتنی،حرف‌هایشان شنیدنی، شوخی‌هایشان منحصر به‌فرد و دلاوری‌هایشان جانانه است.شروعش لذت بخش بود و ادامه اش لذت بخش‌تر...حال خوبی بود پناه بردن به دنیای کلمات وقتی جنس کلمه ها ناب می شد درست مثل جنس بنده های ناب خدا.جایی که هیچ گاه با گفتن از روایت های زندگی مردان مرد،چه آن زمان که از شهدای دفاع مقدس گفتم و چه آن زمان که از شهدای مدافع حرم،هرگز اسیر تکرار نشدم...اگر حال این سال‌ها و روزهای من خوب است،خوب می دانم که برکتش از کجاست و حال خوبش از کجا سرچشمه می گیرد... و می‌دانم که اینجا هنوز آغاز راه است و ادامه مسیر به وسعت همه واژه‌هایی که توان به دوش کشیدن و گفتن از این مردان را ندارند طولانی است و من محتاج دعای رفقای آسمانی ام هستم تا مثل همیشه هوای قلمم را داشته باشند...حالتان خوب... 

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

 

شماره روزنامه: 
 

 

کمی دلتنگ صدایت هستیم و کمی بی قرار حرف هایت.کمی دلتنگ شنیدن حرف‌های تو از آن روزهای بســــیار ســـخت و کمی بی قــــرار روایت فتح.... دل دریایی ات را به آب می زدی و از میان بارانِ آتش دشمن خودت را می رساندی به رزمنده ها تا حرف‌هایشان را خط به خط برایمان در قاب دوربینت به تصویر بکشی و دل‌های ما را در سرزمین جنوب که انگار آن سال‌ها آسمانش دری از درهای آسمان شده بود، رها کنی... . و ماجرای رفتنت از عشق دم می‌زد. از همان عشقی که تو را در طوفان بلا به دام می‌انداخت و انگار این دام برای تو پر از آزادی بود. راستی که پر از آزادی بود وقتی سلاح تو، دوربینت روی دوشت جا می‌گرفت و در دلت نور ایمان می‌درخشید، آن هم در برابر دشمنی که در ظاهر حسابی مجهز بود و در باطن در جهل مطلق دست و پا می زد. هنر در قامت تو زیبا و جانانه رخنه کرده بود وقتی قلمت، حرف هایت را با نظم کنار هم می‌چید و درنهایت سادگی دل را هوایی می کرد و محال بود کسی با موج حرف هایت لا به لای کلمه‌ها موج‌سواری را نیمه کاره رها کند که باید به پایان می‌رساند این راه را... .گفته بودی «عاشقان عاشق بلایند. در حیات در احتجاب صدف عشق است و آن را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت، در ژرفای اقیانوس بلا عاشقان غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشد چگونه به دریا زنند؟» و تو مثل غواص عاشق، راز مجنون بودن را خوب می دانستی... .راستی چندمین بار است برای تو می‌نویسم و زمانی که به نوشته‌هایم نگاه می کنم، درست از آن لحظه که حرف از تو می شود کلمه‌ها جور دیگری کنار هم به صف می شوند. انگار که دوست دارند ادب را در برابر تو، چون تو در برابر چشم های مخاطبانت صحیح به جا بیاورند و به جرئت می گویم غزل شاعران بعد از تو برای تو حال و هوای حماسی به خود گرفت... .دوست دارم با صدای بلند بگویم صدای رسای تو برای ما خاموش نمی شود هرگز و هرگز و حالا درست در زمان ما برای ماهایی که جنگ را ندیدیم و فقط و فقط از جنگ، صدای آژیر قرمز را شنیدیم و به پناه‌گاه ها پناه بردیم حرف های تو جانانه تر شنیده می شود. حالا ما با نوای گرم تو و پا به پای تو جنوب را قدم می زنیم و دست دل را به صدایت می‌سپاریم که برایمـــــان روایت کنی از فکه، شلمـــــــچه، خرمشهر و... .از تو چه پنهان این روزها بغضی گلویمان را می‌فشارد. بغضی که سبب می شود جای خالی ات را در برابر چشم هایمان و در پشت پرده اشکی که در میان افتادن و نیافتدن استخاره می کند، بیشتر از همیشه حس کنیم.  اینجا چون تویی می‌خواهد که از کلنا عباسک یا زینب (س) برایمان بگوید. اینجا کسی چون تو می‌خواهـــــد که ســـــنگ تمام بگذارد و از عاشقان زینب(س) برایمان بنویسد. چقدر جای خالی‌ات درد می کند درست در این زمان برای گفتن از غربت شهدای مدافع حرم. از آنها که مادرانشان چشم به راه ماندند، از آنها که طعم شنیدن بابا را با چشم های خاموش حس کردند. از آنها که ...  .آقای آوینی! این روزها عجیب دلتنگ تو هستیم و دلتنگ حرف های تو و دلتنگ یک روایت فتح دیگر...

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

رفتی و سهم من از رفتنت شد؛

 وقتی خواستی بروی چشم‌هایم ندید حال چشم هایت را، ندید که چه شد که به یک باره از گوشه چشم هایت دانه های اشک دیدگانت یکی یکی از روی گونه هایت لغزید و افتاد ...!

بغض‌هایی که ماند در گلو ...!

رفتن اسیرت کرده بود، چانه ات را آرام گرفتم، پیشانی ات را بوسیدم و تو از حال چشم هایم همه چیز را خوب فهمیدی، آنقدر خوب که رفتی.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، انتظار دلی برای آمدنت. دلی که باید آرامش می کردم، هربار به گونه ای. دلی که باید یادش می دادم وقت و بی وقت؛ بی قرار نشود. باید یادش می دادم هر رفتی، بازگشت ندارد.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، بغض هایی که ماند در گلو، گریه هایی که همه شد پنهانی، صدایم هم نباید می لرزید اما لرزش دست هایم دیگر دست خودم نبود.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، دلتنگی که برایم بیشتر از قبل آشنا شد. آشنایی که می برد مرا به کودکی هایت، آرام آرام قد کشیدن هایت، شیرین زبانی هایت، زمین خوردن هایت و چه زود بزرگ شدی. چه زود هم قد پدر شدی و چه زود مرد شدی.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، صدای بازی بچه ها در لا به لای دیوارهای کوچه که می پیچید و دیوارهای دلم را هوایی می کرد. صدا می کشید مرا تا سر کوچه، چشم هایم دو دو می زد برای دیدنت، اما تو نبودی بین آن ها.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، دلتنگی برای کودکی هایت، آن موقع هایی که صدای چرخش کلید داخل در، تو را به سمت در می کشاند و من در چشم بر هم زدنی تو را در آغوش می کشیدم.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، همدم شدن با عکس های سیاه و سفید قدیمی داخل آلبوم. جایی دور از چشم های مادر. تنهایی هایم خاکستری رنگ شد. هر عکس یک دنیا حرف برایم داشت.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، حرف های پدر و پسری که ماند پشت در. حرف هایی که قرار بود چشم در چشم زده شود، حرف هایی که قرار بود تو را سبک کند و مرا ... و تو رفتی و همه ی آن حرف ها ماند بر دلم.
رفتی و بعد از رفتنت شانه هایم برای کودکی هایت بی تاب بود، یاد آن موقع ها که می نشستی روی شانه هایم و دست های کوچکت را دور گردنم حلقه می زدی. چقدر دوست داشتی از روی شانه هایم دنیا را نگاه کنی، چقدر صدای خندهایت هنوز گوشم را نوازش می کند.
قرار بود عصای دستم شوی وقت پیری، پیر شدم همان سال ها که در بی خبری گذشت. همان سال ها که می دانستم دیگر نمی آیی و فقط منتظر یک خبر بودم.
رفتی و بعد از رفتنت حال من خوب نبود حال مادر هم همین طور. اما من باید خوب نشان می دادم خودم را. باید تمام تلاشم را می کردم تا حال مادر خراب نشود.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، سال ها بی خبری تا اینکه خبر رسید...
و تو آمدی و من باید نمی شکستم به خاطر مادر. من باید همه دلتنگی هایم را جایی گوشه دلم جا می دادم به خاطر مادر. من باید لرزش شانه هایم را پنهان می کردم به خاطر مادر. من باید جایی پیدا می کردم برای بغض هایم دور از چشم های مادر به خاطر مادر...
تو که آمدی مادر آرام گرفت و من هم...!
 
فرزانه فرجی/ خبرگزاری ایمنا