سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

بخوان به نام دلتنگی

بخوان به نام مجید

بخوان به وسعت روحش

بخوان به وسعت دلتنگی

بخوان به نام مدافعان حرم

بخوان به نام مجید

بخوان به نام حر

بخوان به نام آب

بخوان به نام حر مدافعان حرم، بخوان به نام مجید قربانخانی

و این بار جا ماندم... جا ماندم از بدرقه ات، مَرد.. جا ماندم در خودم، از همان روزی که مادرت ضجه می زد ... مادرت داشت مادری می کرد

جا ماندم در خودم از همان ثانیه ای که لالایی می خواند برایت.... جا ماندم در خودم لا به لای اشک های مادرت... 

سلام داداشی مادر... سلام آقا مجید... 

سلام بر این دلتنگی لعنتی که تمامی ندارد برای من جا مانده از بدرقه ات...

دلتنگی... دلتنگی و ...

و من هیچ نمی دانم از این واژه وقتی از زبان مامان مجید می شنوم... 

و تسلیم می شوم وقتی تنها پسرت، تک پسرت راهی راهی می شود که ایمان دارد شهادت روزی اش است...

حالت خوب داداش مامان...

برای حال خوب ما هم دعا کن....

 

فرزانه فرجی

 


گوش جان دلتنگ نوای «انا المهدی» است

خبرگزاری ایمنا: این روزها بی تو عجیب سخت می گذرد. این روزها نفس بی تو سخت فرو می رود. جنس دلتنگی هایمان حال و هوای تازه ای به خود گرفته، داغی هوای تابستان بهانه است. راستش را بگوییم ما سال های سال است که داغدار ندیدن روی ماهت هستیم.

مدت ها است یاد گرفته ایم پنج شنبه ها، "کمیل" را با اشتیاق زمزمه کنیم به امید دیدن چهره پر فروغت. به امید دور شدن غبار ندیدن، از دل های غبار گرفته مان و به امید روشن شدن دیدگانمان از عظمت نگاهت.
صبح های جمعه که می شود، دلمان غربت را غریبانه به دوش می کشد. "ندبه" که می خوانیم اشک هایمان جاری می شود، نفس ها به شمارش می افتد و گویی با شنیدن نوای انتظار، خونی تازه در رگ هایمان به جریان می افتد.
و طولی نمی کشد تا عصر جمعه...
عصرهای جمعه باز، دلمان از نو می گیرد. "سمات" که می خوانیم دلتنگی های دل های تنگ شده از فراق به اوج خود می رسد. گریه، فراق، گریه و باز هم فراق...
مهدی جان، جاده‌های دلمان هر روز خاکی تر از قبل می شود. نکند که دل هایمان به جاده خاکی زده و شاهراه را گم کرده باشیم؟
نکند انتظار را خوانده و هر دم مرور کنیم اما، اما طی این سال ها درست با آن تا، نکرده باشیم؟
نکند "آقا بیا" را تنها بر زبان جاری کرده و دل هایمان دنبال گمشده های دیگر باشد؟
باز هم نگرانی های دلم زیاد می شود از جنس نگرانی های دل مادربزرگ. نگران از اینکه نکند قد عمرم کوتاه باشد، کوتاه به اندازه ماندن حسرت ندیدن چشم هایتان تا ابد بر دل.
آقای خوبم؛ ساعت ها سریع عبور می کنند. روزها را خیلی زود پشت سر می گذاریم. ماه های سال مسیر گردش فصل ها و تغییر رنگ ها را در برابر دیدگانمان به تصویر می کشد، اما انگار هوا همیشه پاییزی است. هوای بدون عزیز فاطمه (س) همواره هوایی ابری است. دل گرفته است و دلش باران می خواهد.
حضرت باران؛ پاهایمان دیگر نایی برای ایستادن ندارند. کاسه صبر دل هایمان لبریز شده است از انتظار. فروغ چشم هایمان کم کم دارد کم می شود و گوش هایمان بی قرار شنیدن نوای عدالت است. عدالتی به گستردگی تمام هستی با نوای راسخ انا المهدی ...
ندیده عاشقمان کردی. ندیده دل به تو سپردیم. دل که نه، جان و دل به تو سپردیم. شدی سر منشا عشق، شدی منتهی آمال ما.
عزیز زهرا (س)، لطفا بیا و به این انتظار پایان بده. بیا تا آموخته های سال های دل سپردن را برایت تکرار کنیم، بیا و ببین که درس عاشقی را چگونه یاد گرفته ایم.
بیا تا با دیدنت، بدانیم که خورشید در برابر عظمتت حیران خواهد ماند...
بیا تا با آمدنت، به تمام سرگردانی های دنیایمان پایان ببخشی...
بیا تا با حضورت، از سیاهی ها و تاریکی های راه ترسی به دل نداشته باشیم...
بیا تا آن هایی که عشق را در دنیای بدون تو جست و جو می کنند بدانند دچار خسران شده اند...
آقای ما، بیا...لطفا فقط بیا...
 
خبرگزاری ایمنا/فرزانه فرجی

نظر

شماره روزنامه: 

کربلا گاهی چه نزدیک می شود...
 


 

از رزمنده هایی بود که در تشکیل هسته اولیه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نقش داشت.حسابی فعال بود. مدتی در امور فرهنگی سیستان و بلوچستان فعالیت می‌کرد. جنگ که شروع شد، خودش را رساند به جبهه‌های جنوب. راهی که پدر می دانست عاقبتش شهادت است.خبری که وقتی رسید، ایستادن در قامت خمیده پدر جان گرفت.چند روزی از شهادت رضا می گذشت. عده ای از دوستانش قاصد پیامی بودند که از بر زبان آوردنش و از عکس العمل‌های پدر نگران بودند. پدر عاشق امام بود. مردی مومن و زحمت کش که حال خوب دلش از ایمانش سرچشمه می گرفت. یک شب پدر خواب دید؛  خوابی که نیمه های شب بیدارش کرد. رفت سراغ برادرهای رضا و گفت چطور خوابیده اید وقتی رضا در جبهه برای همیشه به خواب رفته است.  پدر را آرام کردند و قرار شد برای گرفتن خبر از حال رضا صبح به سپاه بروند. یکی دو روز گذشت. قرار بود چند نفر از رفقایش به دیدار پدر رضا بیایند. رفقای رضا که برای گفتن این حرف ترس داشتند، با شنیدن حرفی از پدر کمی آرام شدند وقتی پدر گفت از رضا خبر آورده اید. رضا شهید شده، همین را می خواهید بگویید...شک و تردید جایش را به نگرانی داد. گفتند شهید که نه .. اما انگار مجروح شده است. باید برویم سپاه و آنجا اطلاعات دقیق تر را بگیریم. پدر می دانست که رفقای رضا مراعات حال  او را می کنند. شروع کرد به دلداری دادن آنها. گفت شما نگران نباشید. شهادت لیاقت می خواهد، سعادتی است که نصیب هرکسی نمی شود.من مطمئن هستم که شهید شده و افتخار می کنم که لیاقت شهادت را داشته است.  پدر مثل همیشه آرام بود. به اتفاق صبحانه را خوردند و راهی سپاه شدند. حرف های درگوشی تمامی نداشت. حرف های آرام و همان پچ پچ های خودمان. پدر حس کرد که مسئولان سپاه هم چیزی را پنهان می کنند، گفت می‌دانم رضا شهید شده است، چیزی را از من پنهان نکنید. بله، رضا شهید شده بود و او را برای غسل دادن برده بودند. اصرارهای پدر برای دیدن رضا تمامی نداشت. مخالفت ها و مانع شدن‌ها پدر را بیشتر مشتاق دیدار پسر می کرد. می گفت می خواهم رضا را ببینم، حتی اگر استخوانی از او برای من آورده باشید. من نذر کرده ام هرجایی از بدن رضا تیر خورده باشد، بر آن بوسه بزنم.  مسئولان سپاه که آمادگی پدر را دیدند به دیدار، رضایت دادند. لحظه لحظه دیدار بود. دیداری به قد سلام. سلامی به قد وداع. هرکه آنجا بود گریه می کرد... چه لحظه ای بود! تنی که سر نداشت... . رضا بی سر برگشته بود. عجب دلی داشت پدر ، زمانی که گفت خدا را شکر که پسرم حسین گونه شهید شده است.  گفتنش هم آسان نیست چه برسد به دیدنش. پسرت، رضایت، همان که راضی بود به رضای خدا با سر بریده جلوی چشم هایت. مرد می خواهد تا بوسه بزند بر رگ‌های بریده پسر. رضا زنده بود که سرش را از تن جدا کرده بودند. کربلا گاهی چه نزدیک می شود. پای رضا تیر خورده بود. الوعده وفا.پدر نذرش را ادا کرد. خیلی آرام...!

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

عاشق از تو نوشتنم...

عاشق از تو شنیدن... 

عاشق از تو گفتنم...

حرم، سیب، کربلا، غروب، دلتنگی، بین الحرمین....آب و آب و آب

من تشنه از تو نوشتنم...

من تشنه دیدن خاک پاک حرمت...

من تشنه یک سلامم.. سلامی از نزدیک ترین جایی که با دیدنت پایم سست شود، بلرزد، بیفتم و هیچ آشنایی نباشد که دستم را بگیرد...

من تشنه تو ام...

تشنه زیارت

تشنه غروب کربلا....

تو بخواه تا راهی شوم....

سلام 

باز از راه دور سلام

سلام حسین(ع) جانِ جانانم....

 

فرزانه فرجی 


نظر

برای آن «فرمانده» دوست داشتنــــی

تاریخ درج : چهارشنبه 8 اسفند 1397
شماره روزنامه: 
 



«وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می‌داده اند بگذری، به فرمانده خواهی رسید، به علمدار . او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت. چه می گویم چهره ریزنقش و خنده های دلنشینش، نشانه بهتری است. مواظب باش، آن همه تواضع است که او را در میان همراهانش گم می‌کنی. اگر کسی او را نمی‌شناخت، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است. حاج حسین را ببین. جوانی خوش‌رو، مهربان و صمیمی، با اندامی به نسبت لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده‌اند: شجاعت و تدبیر . اخذ تدبیر درست، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو، اقدام به پاتک کرده، سر وجود او را در خط مقدم دریافتیم.» اینها حرف‌های آوینی است وقتی قرار بود از حاج حسین خرازی بگوید...برای از تو گفتن نیازی نیست تا صفحه های تقویم را ورق بزنیم، اما به شهادتت که می‌رسیم می‌شود یک بهانه برای از تو گفتن. یک بهانه از جنس بهانه های دوست داشتنی که بیشتر از تو بگوییم که تمامی ندارد این گفتن ها از تو هربار و به هر بهانه...!سخن از شکستن «حصر آبادان» و عملیات «طریق القدس» و «آزادسازی بستان» که می شود، قهرمانی معنا می‌یابد، وقتی بهترین مانور عملیاتی را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه‌های رملی و محاصره‌ کردن آنها در شمال منطقه بستان به همراه یارانت به سرانجام رساندی...! جاده «عین خوش» و عملیات «فتح المبین»، همان‌جا بود که ضربه دوم در جبهه عین خوش به عراقی‌ها وارد شد. اما آنها در روز دوم، پاتک محکمی ‌وارد کردند. بیشتر فرماندهان معتقد به عقب نشینی بودند، اما تو گفتی، عقب‌نشینی نمی‌کنیم و عاقبت عملیات «فتح‌المبین»، تحقیرآمیز‌ترین شکست برای صدام تا‌آن روز شد.عملیات «بیت‌المقدس» و عبور از کارون و آزادسازی خرمشهر. گفتنش هم سخت است. مسئولیت سنگینی بود، مسئولیت خون فرزندان این مردم. ارتش عراق به موضع‌های تیپ 14 امام حسین(ع) و تیپ 84 خرم آباد نیز پاتک سنگینی را وارد کرده بود و توانسته بود قسمتی از منطقه عین‌خوش را دو مرتبه باز پس بگیرد و امکان ملحق شدن یگان‌های خودی و رابطه دو قرارگاه نصر و قدس را نابود کند. در‌چنین شرایطی در قرارگاه مرکزی کربلا تصمیم گرفته شد تا تیپ 14 امام حسین(ع) عقب نشینی کند، ولی حاج حسین، تو در جایگاه فرمانده این تیپ که خود در صحنه حاضر بودی از این اقدام سرباز زدی و اعلام کردی که می‌مانی و مقاومت می‌کنی...!«رمضان»، «والفجر مقدماتی»، «والفجر 4 » و «خیبر» و خمپاره‌ای که در کنارت فرود آمد و تو را از جا کند. با ورود جراحتی عمیق بر پیکرت، دست راست تو قطع شد. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد: «خرازی مجروح شد، اما نرفت...» و «کربلای پنج » همان‌جا که گفتی هرکسی عاشق شهادت نیست در عملیات شرکت نکند. خودت حسابی عاشق بودی که ماندی و رفتی. راستی خواسته‌ات ماند و محقق شد بین همه بچه‌های لشکر14 امام حسین(ع)، عاشقان شهادت ماندند در همین زمان ما، درست وقتی که بیش از 30 سال از نبودنت می‌گذرد...!

فـــــرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا