سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر


امروز کمی دلتنگ تر از همیشه می نویسم...

کمی با بغض بیشتر،

کمی خسته تر و کمی ...

بگذریم اینجا حال همه ما خوب است اما این فقط ظاهر قضیه است، گوشه ای از دل همه ما آدم های به ظاهر حال خوب یک گمشده فریادش گوش دل را کر می کند...

اینجا نبودن هایی سوزش لا به لای پاییزی که همچنان پر است از تابستان، کنج دل را می لرزاند...

اینجا یک مشت حرف های کوچک و درشت تلنبار شده روی قفسه سینه و نفس کمی سخت راهش را پیدا می کند و می رسد به دم و بازدمی که خسته است... 

من می دانم باید چه کنم تا تمام کنم این حال عجیب دل را....

باید دست بی قراری ها و بی تابی های دل را بگیرم و بروم پیش رفقایی که همیشه هوایم را داشتند و دارند و هستند کنارم....

رفقایی که من را همینطور که هستم پذیرفته ام... رفقایی که حال دلشان همیشه با من یک جور است... 

چطور بی خیال شما شوم وقتی خیلی ها بی خیال خیالم شدند؟!

من شما را جور دیگری دوست دارم...

طوری شبیه هیچ کس....

می مانم...

دعا کنید بمانم... رفقای شهیدم..

 

فرزانه فرجی


عاشقانه‌هایی که بر سر مزار «حاج حسین خرازی» روایت شد/

 

 

اسفند، ماهی است به قد فصل فصل یک سال و شاید هم بیشتر. ماهی که فصل هشتمش عجیب خواندنی است. باید درنگ کنی و درست بخوانی. در این فصل نوای «انت الغنی و انا الفقیرِ» مردی، لابه‌لای خلوت‌های نیمه شب به دل صفا می‌دهد و جان را آسمانی می‌کند. حرف از فرمانده دل ها است: «حاج حسین خرازی». او که به فاصله دو جمعه زندگی را زندگانی بخشید. جمعه ای در محرم که عاشورایی اش کرد و شد حسین و جمعه ای که آسمانی اش کرد و شد کربلایی. زمان به وقت دلتنگی دل های بی قرار، حوالی ساعت پنج بعد از ظهر، گلستان شهدای اصفهان. حالا هوا حسابی سرد شده و زمستان در این روزهای آخر هرچه در توان دارد رو می کند. اما سرما بهانه خوبی نیست برای کسانی که حاج حسین دلشان را تسخیر کرده و گرمای مهربانی اش لایه لایه دل آنها را چنان جلا داده که می آیند اینجا؛ سر مزار حاجی و دلتنگی هایشان را با او تقسیم می کنند...!

 

 

گذر دنیا که سخت می شود،گذرش به اینجا می افتد
اینجا کم می شود بی زائر بماند.حاجی مهمان نوازی می کند با خنده‌هایش. قدم هایش شمرده شمرده بود.کلاه بافتنی در سر داشت و گونه هایش کمی سرمازده به نظر می رسید، با کیفی سنگین روی دوشش. کمی دورتر از مزار ایستاد. از روی ادب بود. کلاهش را برداشت و موهایش را مرتب کرد. شانه هایش را از بار کیف سنگینی که روی دوشش بود آزاد کرد و خودش را آرام به مزار حاج حسین رساند. روی دو زانو نشست و بوسه ای بر سنگ مزار شهید خرازی زد. همان طور که روی دو زانو بود،  زیر لب نجوایی کرد که خیلی هم واضح نبود. خودش را مهدی سلیمانی معرفی کرد.18 سال بیشتر نداشت. می گفت:« معمولا هفته ای یک بار می آیم اینجا و معمولا مزار شهید خرازی جز و اولین گزینه هایی است که کنارش  حاضر می شوم.» وقتی از علت این همه ادب و تواضعش پرسیدم، گفت: «شخصیت فوق العاده شهید خرازی ارادت من را به او هر روز بیشتر از قبل می کند.» حیا در نگاهش موج می زد، حتی وقتی سرش را بالا می آورد و نیم نگاهی به عکس حاجی می انداخت. می گفت:« مواقعی که دنیا حسابی به من فشار می‌آورد و کار برایم سخت می شود، می آیم اینجا و توسل پیدا می کنم و می خواهم برایم دعا کنند.» دیگر صدای زمزمه های نامفهومش شنیده نمی شد. او ماند و حاج حسین و نگاه های ما. کمی که گذشت بلند شد.چند قدم به عقب برداشت و رفت.

 

 

 

شهید خرازی یعنی فروتنی در عین مردانگی و قدرت
نوازش صدای اذان با سردی هوا در هم می آمیخت و روح را صفا می داد. سارا نفر بعدی بود که با او هم صحبت شدیم. 24 ساله بود و دانشجوی رشته پزشکی. در طول مسیر تا رسیدن به مزار شهید خرازی نذری داشت که بر سر مزار شهدای گمنام آن را ادا کرد.می گفت: یکی دو سال است که بیشتر می آید اینجا. از سفر راهیان نور گفت. از اینکه چقدر ذکر خیر شهید خرازی در آن سفر بوده که ارادت او را نسبت به شهید خرازی بیشتر از قبل کرده است.وقتی پرسیدم شاخص ترین ویژگی شهید را در چه می بینی، گفت: «آقا بودنشان. اینکه چطور از نیروهایی که به جلومی فرستاد حمایت می کرد. این طور پای حرف ایستادن، واقعا مردانگی می خواهد.» گفت: «من با خود عهد کردم اگر قرار است روزی پزشک شوم،  تلاش کنم مثل این مردان پای حرفم بمانم.» نگاهی به چهره شهید خرازی انداخت و گفت: «بیشتر عکس هایی که من از شهید دیده ام،  معمولا خندان است و این خاکی بودن او را نشان می دهد. فروتنی در عین قدرت برای من خیلی ارزش دارد.»سارا حرف هایش را این طور تمام کرد:«به نظر من شهید خرازی مظهر مودت و مهربانی است. امیدوارم از جمله پزشک هایی باشم که مثل شهدا سر حرفی که می زنم تا آخر بمانم.»

 

 

 

حس خوبی است 
راه رفتن بین مردانی که به وجه‌الله نظر کرده‌اند
کم کم خورشید، غروبش را به رخ می کشید.گوشه ای از آسمان پر بود از رنگ هایی که کم کم با روز خداحافظی می کرد.خداحافظی معمولا دست می گذارد روی دلتنگی اما درغروب گلستان، اثری از دلتنگی نیست. حال همه اینجا خوب می شود.خوبِ خوب...وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، مدام نگران بود که طوری ننشیند که پشتش به عکس حاج حسین باشد. شیوا امامی جوان 22 ساله ای بود که انرژی کلامش حسابی ما را مجذوب خود کرد. می گفت:« شهید خرازی جمله ای دارند که مضمونش این است: کافی است ما بدانیم در لحظه لحظه زندگی، خدا ناظر بر ماست. شایداین جمله ساده به نظر برسد، اما محتوای غنی دارد.» می گفت:« قبل از اینها خیلی به حجاب مقید نبودم و اعتقاداتم مثل الان نبود. به مرور زمان و با مطالعات و مشاهدات عینی توانستم به باور برسم.» از حرف هایش می شد فهمید در رشته جامعه شناسی تحصیل می کند. می گفت:« یکی از ویژگی های دنیای مدرن این است که مردم ایدئولوژی هایشان را از دست می دهند و ممکن است حتی بعضا به پوچ گرایی هم برسند. من فکر می کنم شهدا مصداق بارز انسان هایی هستند که به خاطر باور قوی شان این قابلیت را دارند که از انرژی های آنها نهایت استفاده را ببریم و به آنها توسل پیدا کنیم.» از حس خوب جمله حضرت امام(ره) حرف زد، همان کلام معروف «شهید نظر می کند به وجه الله» و گفت: «خیلی حس خوبی است آمدن به گلستان و راه رفتن بین مردانی که به واقع به خود خدا نظر کرده اند.» قرار شد برای یک دقیقه به عکس شهید خرازی نگاه کند و هرچه در دلش می گذرد ، بر زبان بیاورد. گفت: «حاجی خیلی نیاز داریم به کمکت؛ خیلی نیاز داریم به راهنمایی هایت، به اینکه چراغ راه باشی واسه ما.» از لبخند حاجی گفت، انگار بی خیال عالم است و با خود خدا دارد حرف می زند. لبخندی که حاکی از رضایت است. گویی تمام آن چیزی را که یک آدم می تواند به دست بیاورد، به دست آورده و به خاطر آنچه به دست آورده است، لبخند می زند.

 

 

 

کاش شفیع ما شود
چند دقیقه ای سر مزار شهید تنها نشسته بود.خلوتی دو نفره، چشم در چشم با چشم های مهربان حاجی. خوش و بش اولیه ما خیلی طول نکشید، خودش را عباس روحانی معرفی کرد.می گفت:«هیچ اصفهانی نیست که سیدالشهدای جنگ را نشناسد، چه ما که در زمان جنگ بودیم و چه آنهایی که بعد از ما آمدند و جنگ را درک نکردند، بی شک از خاطرات و رشادت های حاج حسین کم نشنیده اند.»از خط شکن بودن حاج حسین گفت. گفت حاج حسین با اطمینان خاطر لشکر را هدایت می کرد و نسبت به کاری که انجام می داد ایمان قلبی داشت.صورتش را به سمت قاب عکس چرخاند و گفت:« ما شرمنده خودشان و خونشان هستیم.در وصف شهید خرازی چیزی نمی توان گفت جز دلاوری.آرامشی که در حال حاضر در کشور حاکم است،  همه به واسطه رشادت های شهیدان است.»رد نگاهش همچنان دنبال نگاه حاجی بود که گفت:« امیدوارم شفیع ما هم باشند.»

 

 

مهمانی از جنس سکوت
کمی تا سیاهی آسمان مانده بود. انگار گم شده ای داشت که در عین پیدا بودن گمش کرده بود.45،46 ساله به نظر می رسید.به مزار شهید خرازی که رسید، نشست. چشم هایش بسته بود تمام مدت و یکی از دستانش روی سرش. نمی شد خلوتش را به هم زد. کمی که گذشت همین که گفتم قصد گفت و گو دارم، بی وقفه اشک چشم هایش که پشت بغضش پنهان شده بود، سرازیر شد. آرام گفت حرف نمی زنم...!

 

 

بهانه حضورش دلتنگی بود
می شد از دور دنبال کرد نگاهشان را که با قدم هایشان یکی می شد و سرعت می بخشید به حرکتشان.خودشان را از میان قبور مطهر شهدا رساندند به مزار شهید خرازی. به قد خواندن فاتحه ای درنگ کردیم. خانم تمایلی به صحبت کردن نداشت. وقتی از آقا خواستم خودش را معرفی کند، گفت:« حمید جعفرزاده هستم و 23 سال دارم.» می گفت: «معمولا پنجشنبه ها به گلستان می آییم، اما امروز دلمان حسابی گرفته بود و خودمان را رساندیم اینجا.» دوست داشتنی ترین ویژگی حاج حسین را در شجاعتش می دید که از سن کم برای حفظ کشور از جانش گذشت. وقتی از حال و هوای دلش پرسیدم، گفت:« اینجا که می آیم انگار کنار خود حاجی نشسته ام. آرامش خوبی پیدا می کنم.» بغض صدایش، در میان حرف هایش جا باز کرد و گفت: «کاش بتوانیم کمی راهشان را ادامه دهیم.»ساعت حوالی هفت بعد از ظهر است. تمامی ندارد مهمان نوازی حاج حسین دل ها.فرمانده ای که دژ ها را شکست تا در قلب هایمان فرمانروایی کند.حاجی شهادتت مبارک.. برایمان دعا  کن...

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

   19ماه و چند روز  از پیروزی انقلاب می گذشت که با حمله هوایی عراق به چند فرودگاه و تعرض زمینی همزمان ارتش بعثی به شهرهای غرب و جنوب کشور، جنگ آغاز شد. حدود 39 سال پیش،جنگ تحمیلی حس برادری و وطن پرستی را در نهاد نفر به نفر مردم این سرزمین بارور کرد و آنچه ماند و ماندگار شد و تحسین و تعظیم دنیا را در برابر ملت ایران به ارمغان آورد،غیرتی بود که غایتش در لباس شهادت به رخ جهانیان کشیده شد.شهری که در طول هشت سال جنگ تحمیلی قد و قامت غیرت مردمانش زبانزد شد و پیش گام و پیشتاز،اصفهان بود.خانه ها بی پسر و همسر، مادرها خسته از چشم به راهی،دخترها و پسرها بی بابا و بابا ها قد خمیده شدند.گذرگاه ها شد به نام شهید و شهادت شد اوج تعالی انسان.

الله اکبر از این همه گذشت مادر.پسرنَه پسران تصمیم به رفتن گرفتند.مادر می دانست برای بازگشت ضمانتی نیست، شش شهید،پنج،چهار و...این ها شهدای یک خانواده اند.حُسن یوسف رفتی اما یاسمن برگشته ای،سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشته ای...

و گمنامی تلخ ترین خبری بود که در طول این سال ها اثرش را هیچ خبری از بین نبرد.این شهر هنوز پر است از مادران چشم به راه.بر مزاری نشست و پیدا شد حس پنهان مادر و فرزند.سی و چند سال می شود که دلخوش به سنگی است که نامش از گمنامی سخن می گوید.

از کوچه های این شهر که بگذری و از میان ساختمان های چند طبقه بگذری حتما خانه ای هست که رقص ماهی های قرمز در میان حوض آبی چشم را نوازش کند و غروب هایش آمیخته با بوی خاک نم خورده باشد.اینجا پدرها دلتنگی را گونه ای دیگر نشان دادند.با شهادت پسر،راهی جز رفتن و عاقبتی جز شهادت نیافتند.

هستند خانه هایی که کودکانش بعد از شهادت بابا به دنیا آمدند.گفتنش آسان است و تحملش خیلی سخت که تو بابا را در همان چند عکس باقیمانده و لا به لای حرف های مادر جستجو کنی.

نصف جهان،شهر شهدای روحانی است؛شهر شهید دکتر بهشتی با شخصیتی ماندگار،شهر شهیدان مدرس،اشرفی اصفهانی،مجتبی نواب صفوی،عبداله میثمی و مصطفی ردانی پور و مصطفایی که دلش با نیامدن بود و آنقدر نیامد که وصیت مادر محقق شد و پیکرش در قبر خالی مصطفی جا گرفت.

اصفهان زنده است و خستگی ناپذیر.خط به خط تاریخ این شهر مزین است به امضاهایی که رخدادهای دفاع مقدس را به رخ می کشد.اصفهان در زمان جنگ دو لشکر عملیاتی راهی جبهه نمود،لشکر 8 نجف و لشکر امام حسین(ع). دلاوری رزمنده های این دو لشکر تا همیشه در تاریخ هشت سال جنگ تحمیلی جاودان خواهد ماند.

تسخیر سکوهای البکر و الامیه که مقر جاسوسی و هدایت موشک های عراقی بود میراث عملیات کربلای 3 است که بی شک نقش رزمندگان لشکر 14 امام حسین(ع) در این عملیات انکارناپذیراست.

عملیات محرم و ماه محرم بود، ماه حسین(ع).گردان های عزادار امام حسین(ع) با دسته های سینه زنی در خطوط جنگی و یگان ها به راه افتادند.همین عملیات بود که 25 آبان را در تاریخ ماندگار کرد آن هم با عنوان روز حماسه و ایثار مردم اصفهان.روزی که شهر آراسته شد با 370 تابوت گلگون کفن.روزی که همه برای بدرقه آمده بودند.

در این شهر کمتر می شود کسی را پیدا کرد که اسم حاج حسین خرازی را نشنیده باشد.فرمانده خط شیر،اولین خط دفاعی جهبه جنوب که در منطقه عمومی دارخوئین تشکیل شد.خطی که نه ماه در برابر مزدوران عراقی،دفاع جانانه ای انجام داد.شرایط سخت بود و تجهیزات جنگی کم اما اخلاص و قدرت تدبیرحاج حسین و رفقایش کافی بود برای آماده بودن در هر لحظه برای حضور در عملیات.حسین را طور دیگری هم می شد شناخت،از آستین خالی اش و از جانبازی عباس گونه اش درعملیات خیبر.

صدایی به گوش می رسد.صدا از پشت بی سیم می آید،از زبان حاج احمد کاظمی وقتی به رشید می گفت:ما الان اومدیم داخل خرمشهر.صدا به سختی می آمد تا عاقبت پیام به طور کامل دریافت شد،خرمشهر آزاد شد.امنیت پایدار منطقه مدیون تدبیر و فرماندهی شهید حاج احمد کاظمی است او فرمانده لشکر 8 نجف اشرف بود که با حفظ سمت فرماندهی قرارگاه حضرت حمزه سید الشهدا (ع) را نیزبرعهده داشت.شهادت حق حاج احمد بود،به حق اش هم رسید اما سال ها بعد از رفتن رفیق اش حاج حسین.

صحبت به اینجا که می رسد بی انصافی است اگر از محمد ابراهیم همت حرف نزنیم.از او که فقط باید در نگاهش غرق شد و رفت رسید به خدا،از سرداری که سر،داد.

و حرف هنوز حرف رزمنده های اصفهانی است،ساخت پل شناور فجر بر روی رود خانه خروشان اروند شاهکاری بود که توسط لشکر مهندسی 40 صاحب الزمان (عج) طراحی و نصب شد.

اسم پرواز و هواپیماهای اف 14 که می آید به دنبالش عباس بابایی و پایگاه شهید بابایی هم می آید.به واقع که باید عباس را اسوه پرواز بخوانیم.

باید از کاپیتان تیم جوانان باشگاه سپاهان اصفهان هم سخن بگوییم.از او که در دوران دفاع مقدس  فرماندهی  گروه های توپخانه 61 محرم و 15 خرداد سپاه را عهده دار بود.حرف از شهید حسن غازی است.او موشک عراقی که در خاک کشور عمل نکرده بود را بازسازی و آزمایش کرد و همین کار کاپیتان،تحسین همگان را برانگیخت.

نمی شود از کنار بمباران چهارسوق گذشت و سکوت کرد. بمبارانی که در یک روز 65 نفر را شهید کرد.روزی که همه جا خون بود و خون...

روزهای سختی بود اما همه در میدان بودند،بچه های جان بر کف جهاد سازندگی،دلاور مردان بی نام و نشان ارتش، صنعتگران و بازاری های اصفهان،پشتیبانان پشت جبهه،زن و مرد،پیر و جوان،دکتر و مهندس،معلم و دانش آموز و ...


و جنگ تمام شد با پذیرش قطعنامه در سال 1367.آتش بس اعلام شد و آتش جنگ خوابید اما رد جنگ جا ماند میان خس خس سرفه های جانبازان شیمیایی،میان اعصاب جانبازان اعصاب و روان،میان چرخ های ویلچر جانبازان قطع نخاع، پشت شیشه های تاریک عینک،لا به لای دست های بی دست و پاهای بی پا.رد جنگ جا ماند میان خانه هایی که چراغش خاموش شد و پسر نیامد که نیامد و شد بغضی و ماند در گلوی خیلی هایی که اسم بابا را با بغض هایشان فرو داند و ما دیدیم و ندیدیم...

 

 

فرزانه فرجی/


نظر

یادداشت روز/ جوانی به سبک شهدا!

زمین و آسمان همیشه به دردانه ی حسین(ع) می‌بالد...

خبرگزاری ایمنا: جوان که باشی و خواسته ات رفتن باشد، نگاه ها بیشتر درگیرت می شود. شاید هیچ حرفی هم بر زبانت جاری نکنی، همین که ساک سفر بر می داری، همه می فهمند قبله دلت، فقط جنوب را نشان می دهد.

بعضی ها باورشان نمی شود، هنوز پشت لبت سبز نشده بود، هنوز صدای بازی های کودکانه ات از لابه لای کوچه های شهر به گوش می رسید، اما امان از زمانی که بند دلت پاره شد و گوشه دلت لرزید. 
رخصت رفتن را از پدر که می گیری، دستان مردانه اش را دورت حلقه می کند و پیشانی ات را بوسه باران و در دل، تو را به خدا می سپارد... 
مادر برایت لباس کنار می گذارد، بیشتر هم لباس گرم و هر کدام را که تا می کند جلوی صورتش می گیرد شاید می خواهد بوی تنت همیشه در جانش باقی بماند، تا نم نم چشم هایش بر روی لباس هایت فرو نیامده به سراغ لباس بعدی می رود و این کار را مدام تکرار می کند. 
مادر است دیگر، نرفته دلش شور می زند، پاره تنش برای رفتنی بی تاب است که برگشت اش با خدا است و خوب می داند راه دلبندش، راه علی اکبر حسین(ع) است. 
و یک طلوع به یاد ماندنی از جنس دلتنگی های نزدیک غروب از آفتاب... 
صبح روز دهم، بیشتر یاران شهید شده اند، قرعه به نام جوانان بنی هاشم می افتد، نوبت آن هاست که پا در میدان نبرد گذارند. 
علی اکبر (ع)، هم رشید است و هم شجاع، به محضر پدر که می رود، اذن میدان، می گیرد و پدر تمام مسیر نگاهش به دنبال پهلوانش است. گویی ماه، نورش را از چهره او گرفته. سوار بر اسب که می شود انگار آسمان ستاره هایش را بدرقه راه او می کند و پدر چشم از قد و بالای پسر بر نمی دارد، حالتی بین شوق رفتن همراه با نگرانی که در عمق چشمانش دو دو می زند. 
عملیات فرا می رسد. همه گردان یک دست یک دست است. اینجا دل ها یکی است و دل که یکی باشد رسیدن را آسان تر می کند. دست ها برای یک دعا بالا می رود و قدم ها برای رسیدن به یک مقصود حرکت می کند. 
علی اکبر (ع)، عجیب شبیه پیامبر بود و در شجاعت، چون فاتح خیبر. صدایش لرزه بر اندام دشمن می انداخت و ضربه های او، هراس غریبی در دلشان ایجاد می کرد. 
ساعاتی بیشتر تا عملیات نمانده، توسل ها رنگ و بوی کربلا به خود می گیرد. عملیات با رمز یا حسین (ع) شروع می شود و اینجا است که می توان فهمید آب از کجا معنا گرفته است. 
هوا گرم است و علی تشنه لب. خسته و بی تاب می شود. به خیمه بر می گردد تا جرعه ای آب بنوشد اما در خیمه ها آب نیست و حسین (ع) هم تشنه است، حتی تشنه تر از علی اکبر (ع). 
بیشتر بچه ها قمقه آب را خالی کرده اند. شدت عملیات بالا می گیرد. رشادت ها، بی مانند است و مردانگی تصویر جاودان تک تک ثانیه های نبرد. 
علی اکبر (ع) به میدان باز می گردد با همان لبان ترک خورده... 
بعدها، فرات همیشه شرمنده آن لبان تشنه باقی ماند. 
حسین بن علی (ع) به پسر وعده سیراب شدن می دهد: 
" پسرم به میدان بازگرد که جدم، رسول الله (ص) سیرابت خواهد کرد." 
بیشتر بچه های گردان به مطلوبشان رسیدند. آن هم با لبان تشنه... 
علی اکبر (ع) چند بار به میدان رفت و عاقبت در حلقه محاصره دشمن قرار گرفت، حسابی مجروحش کردند. آن قدر خون از بدن مبارکش رفت که از اسب بر زمین افتاد و انگار آسمان به یک باره تاریک شد. 
یاد علی اکبر (ع) همواره ورد زبان بچه ها بود. مقاومت با نام او معنا می شد وایستادن در قامتش رنگ می یافت. عملیات با نام یا حسین (ع) و با یاد علی اکبر (ع) پیروز شد. 
زمین و آسمان همیشه به خود خواهد بالید به خاطر دردانه ی حسین (ع). به خاطر بودنش، بودنی که غایت اش، ماندن را زیبا معنا نمود. 

/فرزانه فرجی/ خبرگزاری ایمنا


نظر
فروغ، مادری بیشتر از مادرم


شماره روزنامه: 
به بهانه رونمایی از مستند مادر سردار شهید حاج علی قوچانی

مدتی از ناحیه پا مجروح و در خانه بستری بود. یک روز به مادر گفت، مگر برای کمک به زخمی‌ها به بیمارستان نمی‌روی؟ مادر در جواب گفت، امروز در خانه یک مجروح دارم و احتیاجی به رفتن به بیمارستان نیست، در خانه می‌مانم. حرف‌های مادر تمام نشده بود که علی گفت در بیمارستان تعداد زخمی ها زیادتر است و بیشتر می‌توانی کمک کنی...! مادر در پشت جبهه هم حسابی فعال بود، کمک‌های مردمی را که جمع می‌کرد، می‌فرستاد برای رزمنده‌ها. علی از مادر خواسته بود تا زمانی که در این دنیا است هیچگاه مجروحان را فراموش نکند و به آنها و خانواده هایشان سر بزند. گفته بود هر جا که مجروحان مظلوم واقع شدند به آنها کمک کند و نگذارد به آنها سخت بگذرد.

 

سردار شهید حاج علی قوچانی، فرمانده تیپ یکم لشکر 14 امام حسین(ع) مادری دارد به نام «فروغ آنجفی» که همه او را به «حاج خانم قوچانی» می شناسند. شیرزنی که بعد از گذشت بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی جانانه پای عهدی که با پسر بسته ایستاده و مشغول خدمت رسانی به جانبازان اعصاب و روان است. او برای جانبازان اعصاب و روان مادری است که می شود او را بیشتر از مادر دوست داشت. در آستانه رونمایی و توزیع مستند «بیشتر از مادرم» با رسول احمدی، تهیه کننده جوان این اثر به گفت وگو نشستیم. او درخصوص علت انتخاب این سوژه برای تهیه مستند گفت: در کتابی با عنوان «خاطرات کوتاه» با مادر شهید آشنا شدیم و در جلساتی که به منزلشان رفتیم با شنیدن خاطراتشان به این نتیجه رسیدیم که ایشان الگوی یک مادر نمونه و فعال در جامعه است.وی در رابطه با مراحل ساخت این مستند گفت: از مردادماه سال 1395 که همراه با گروهی از اکران کنندگان جشنواره عمار به دیدار مادر شهید قوچانی رفتیم با هدف معرفی ایشان به عنوان الگو، تصمیم به ساخت این مستند گرفتیم. سپس تحقیق در رابطه با زندگی انقلابی و فعالیت های فرهنگی‌شان را آغاز کردیم که این کار چند ماه طول کشید. احمدی با بیان اینکه از آذر ماه سال گذشته کار تصویربرداری این مستند شروع شد، خاطرنشان کرد: یکی،دو ماه هم کار تدوین مستند طول کشید که در نهایت ساخت مستند در ابتدای سال جاری پایان یافت. تهیه کننده مستند «بیشتر از مادرم»افزود: این مستند 32 دقیقه‌ای،به روایت فعالیت‌های مادر شهید  حاج علی قوچانی می پردازد. این مادر شهید در دوران دفاع مقدس و بعد از آن،فعالیت‌های فوق العاده ای داشته و دارد.عمده این فعالیت ها بنابه توصیه پسر شهیدش به خدمت رسانی جانبازان اعصاب و روان مربوط می شود که این فعالیت‌ها همچنان ادامه دارد. وی خاطر نشان کرد: مادر شهید قوچانی تکیه کلامی دارد که پیوسته تکرار می کند و بارها نیز به ما گفته است که من این فعالیت ها را تا «مرز خاموشی» ادامه می دهم که به تعبیر خودش یعنی تا زمانی که نفس فرو می رود و دیگر بالا نمی آید. رسول احمدی با اعلام این مطلب که قصد داریم رونمایی از  این مستند را در آسایشگاه جانبازان شهید رجایی انجام دهیم،افزود: با توجه به اینکه بیشتر خدمات مادر شهید قوچانی برای جانبازان اعصاب و روان صورت گرفته است،پیگیریم که پخش این مستند برای اولین بار در این آسایشگاه صورت بگیرد و به لطف خدا قصد داریم از همین هفته توزیع لوح فشرده این مستند را در هیئت های مذهبی شهر اصفهان آغاز کنیم و این کار را تا پایان ماه های محرم و صفر ادامه دهیم. وی افزود: از آنجا که ما در این مستند نتوانستیم ابعاد شخصیتی این مادر بزرگوار  را آن گونه که باید به نمایش بگذاریم سعی داریم با کمک یک نویسنده خانم اصفهانی، زندگی ایشان را به صورت کتاب آماده کنیم و به چاپ برسانیم. احمدی «مادر بودن» را نقطه عطف شخصیت مادر شهید قوچانی برشمرد و گفت: مادر شهید،یک مادر به تمام معناست. اجازه گرفتن برای تهیه این مستند خیلی سخت بود و ایشان مدام مادران شهدای دیگر را معرفی می کردند که برای تهیه مستند سراغ آنها برویم، البته همین موضوع سبب شد تا ما به این فکر بیفتیم که برای مستندهای دیگر خوب است که با مادر شهید قوچانی به دیدار سایر مادران برویم. رسول احمدی در رابطه با راه اندازی پویشی با عنوان مادران انقلاب گفت: همزمان با توزیع مستند،در پویشی با عنوان مادران انقلاب قصد داریم به جمع آوری اطلاعات در مورد مادران شهید و زنان انقلابی فعال بپردازیم تا آنگونه که شایسته است آنها و فعالیت هایشان را معرفی کنیم. وی افزود: جا دارد اشاره کنم که زیرزمین خانه مادر شهید قوچانی موزه ای است از دفاع مقدس که بسیار مورد استقبال دانشجویان و دانش آموزان قرار می گیرد و در حال حاضر فعالیت های فرهنگی متنوعی توسط این مادر عزیز در محل خانه شان برای عموم مردم انجام می گیرد.رسول احمدی در پایان از زحمات عوامل این مستندتقدیر و تشکر کرد.

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا