سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

 

 کنار هم چیدن این همه حرف، سخت می‌شود.

نام بردن از تو، سخت می‌شود.

گفتن از آنچه دیدیم در آن تاریکی شب، سخت می‌شود.

لمس اشک‌های یخ‌زده روی گونه‌های سرخ از سوز شنیدن خبر، سخت می‌شود.

دیدنِ نبودنت؛ شنیدنِ رفتنت و حس جای خالی‌ات، سخت می‌شود.

تحمل دلتنگی در دل ناقابل ما، برای یک بار دیگر دیدنت، سخت می‌شود.

درد بی‌‌صبر شدن از صبح همان روز و بی‌قراری رسوب کرده در جان ما از نداشتنت، سخت می‌شود.

زلزله‌ای به پا می‌شود در دل و قصه غریب آوارگی، سخت می‌شود.

رد نگاه یخ می‌زند روی دستِ تنهای جا مانده از تو، گفتن از دست و عمو، سخت می‌شود.

بغض، یقه دل را گرفته و رها نمی‌کند، بعد نبودنت مجنون شدن، عجیب سخت می‌شود.

اشک، دلتنگ چشم‌هایت می‌شود و نوشتن از چشم‌هایت، سخت می‌شود.

دیده نامهربانی می‌کند، بغض ترک برداشته از آوار خبر رفتنت، فرو می‌ریزد درست هنگامی که نگاه در تنِ تکه تکه‌ات ذوب می‌شود و نوازش این نگاه، بسیار سخت می‌شود.

تحمل سکوت طولانی از بهت شنیدن رفتنت در بین واژه‌های به دام افتاده در گلو، سخت می‌شود.

درد می‌کند هنوز گوش، بی‌قراری می‌کند دل و نگاه آواره از آن ساعت به وقت پریشانی نیمه شب و تحمل زخم نشسته روی تن غمزده جمعه‌ها، سخت‌تر می‌شود.

حرف زدن از سال هزار و سیصد و دردِ رفتنت سخت می‌شود.

وطن سراسر غم می‌شود و دیدن رنگ پریده خلیج فارس و چشم‌های باران‌زده‌اش سخت می‌شود.

تحمل پریشان حالی نشسته روی تن اهالی این دیار، سخت می‌شود.

خاموش کردن آتش غم با اشک‌های دل و دیده بعد از رفتنت، سخت می‌شود.

کمر کاغذ‌ها، تا می‌شود وقتی خبر رفتنت را به دوش می‌کشند، شنیدن این همه تیتر یخ زده، سخت می‌شود.

خراب می‌شود خانه آباد دل، بر پا کردنش بعد از تو، سخت می‌شود.

فراموشی یادت از یاد ما، سخت می‌شود.

تماشای آن نماز بغض آلود آخر، سخت می‌شود.

تحمل نجواهای پنهان بغض‌آلود و هق هق‌هایی که نبودنت را فریاد می‌زدند، سخت می‌شود و عاقبت، اللهم انا لا نعلم منهم الا خیرا.... سکوت می‌شود روزی ما. سکوت، سکوت و

سکوت در پس ناله‌هایی که در فراز و فرود این ذکر شنیدیم. می‌گذریم از پیچ و خم‌های روزگار که در کنج چهره‌هایی که برای نبودنت، برای نداشتنت، زانوی غم بغل کرده‌اند و

شانه‌هایشان دیگر نایی برای ایستادن ندارد.

و حالا ساعت دلتنگی، سالگرد رفتنت را نشان می‌دهد. سالگرد رفتن تویی که تکرارناپذیری، تویی که باید شهید می‌نشست کنار اسمت و دست بر گردن قاسم می ‌انداخت. تویی که

نامت وقار ایران ما بود و فخر مرد و زن و بزرگ و کوچک. تویی که دوباره به ما یادآوری کردی در این زمان، ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد را،

به راستی که شهید بودی که شهید شدی. و شهید آوینی چه جانانه گفته: حیات عندالرب، نقطه پایانی معراج بشریت است که به آن مقام جز با شهادت دست نمی‌توان یافت.

و تو سردار حاج قاسم سلیمانی عزیز همه ما، به آرزویت رسیدی، به رفقایت رسیدی، تو به کربلا رسیدی، تو به قافله مولایمان حسین(ع) رسیدی، عمو جان.

مَخلص کلام، معشوق به سامان شد تا باد چنین بادا..



نظر
تشییع شهدای امنیت و قدردانی یک ملت از فرزندان خود

خدا پشت و پناهتان که ماندید پای عهدتان با خدا. خوش بر احوالتان که هربار معنای ما «ملت امام حسینیم» را با بدرقه با شکوه شهید و شهیدانی از هر کجای ایرانمان، قاب می‌کنید کنج قلب‌هایمان. مردم چه خوب بلدید سنگ تمام بگذارید، چه خوب بلدید حضور پر از رمز و رازتان را به دنیا نشان دهید.

به گزارش خبرنگار ایمنا، این ساعت‌ها و این دقایق کافی است با تایپ اسم «سینا» و فامیلی «آراسته» در قسمت جست‌وجوی گوگل، غرق تیترهایی شویم که همه از شهادت تک پسر 22 ساله خانواده آراسته می‌گویند: «تشییع شهید 22 ساله فراجا در یاسوج+ فیلم»، «سینا، تشییع شد»، «وداع جان‌سوز با شهید سینا آراسته در کهگیلویه و بویراحمد»، «شهادت دردناک مأمور پلیس سینا آراسته زیر چرخ‌های شوتی»، «آخرین وداع خانواده شهید آراسته در یاسوج»، «تصویری دردناک از لحظه زیر گرفتن مأمور فراجا با خودرو» و...

کاش این آخری را مادرت نبیند، کاش دست پدرت برای دیدن این صحنه، صفحه گوشی‌اش را لمس نکند. کاش کسی نگوید به نزدیکانت که آن روز چه شد و چه شدی و کاش هرگز کسی آن لحظه را برای مادرت روایتگری نکند.

و این روزها تیتر اول بیشتر خبرها، حکایت از تشییع شهید و شهدا است. باز هم شهید آوردند.

 

مردم! چقدر خوب هستید شما. چقدر ماه و مهربانید شما. چقدر دوست‌داشتنی هستید. چقدر همیشه و درست همان‌جا که باید باشید هستید. چقدر خوش‌غیرتید و وفادار...

می‌دانید حرفم این بار با شماست، بله با خودِ خودِ شما، شما خانم و آقایی که تکراری بودن خبر در سال‌های بعد از انقلاب، خسته‌تان نکرد. شمایی که همیشه پای کار بودید و هستید و به لطف خدا پای کار هم می‌مانید.

با اینکه تیتر خبرها بیشتر اوقات یکسان بود و البته کم و بیش هم تکراری اما دم شما گرم که این خبر نه برایتان کهنه شد و نه حتی تکراری. حضورتان همیشه بود و جانانه هم بود. شهید گمنام آوردند، سنگ تمام گذاشتید. شهید دفاع مقدس آوردند، سنگ تمام گذاشتید. شهید مدافع حرم آوردند، سنگ تمام گذاشتید. شهید مدافع سلامت آوردند، سنگ تمام گذاشتید. شهید مدافع امنیت و وطن آوردند، سنگ تمام گذاشتید.

مردم! قربان قدم‌هایتان، فدای خیسی نشسته روی گونه‌هایتان، تصدق شبنم اشکی که جا خوش کرده کنار چشم‌هایتان و رد سفیدی‌اش مانده کنار پلک‌های باران‌زده‌تان.

خوشا به غیرتتان که هر بار علی‌اکبر خانواده‌ای را تشییع کردند، شما شدید مادر و پدرش، شدید خواهر و برادرش و خلاصه همه کَس و کارش. رخت عزا بر تن کردید و از سوز خبر بر سر و سینه زدید. صف‌های طولانی از انسان‌های چشم به راه را تشکیل دادید و یوسف گمگشته خانواده‌ای را تا آخرین منزل بدرقه کردید.

تشییع شهدای امنیت و قدردانی یک ملت از فرزندان خود

دست خدا به همراهتان مردم که دسته دسته برای بدرقه دسته‌گل خانواده‌ای آمدید و همچنان هم می‌آیید. می‌دانم که غم چشم‌هایتان را نوازش می‌کند، نجواهای یواشکی توی زبانتان جاری می‌شود اصلاً خوب هم می‌دانم که روضه‌خوان می‌شوید. راستش را بخواهید من آدم گفتن از احوال پریشان خرابه‌های دلتان نیستم به‌خصوص شمایی که هنوز چشم به راه جگرگوشه‌تان هستید.

خدا پشت و پناهتان که ماندید پای عهدتان با خدا. خوش بر احوالتان که هربار معنای ما «ملت امام حسینیم» را با بدرقه باشکوه شهید و شهیدانی از هر کجای ایرانمان، قاب می‌کنید کنج قلب‌هایمان. مردم چه خوب بلدید سنگ تمام بگذارید، چه خوب بلدید حضور پر از رمز و رازتان را به دنیا نشان دهید. سرما باشد می‌آیید. گرما باشد می‌آیید. باران ببارد می‌آیید. اصلاً می‌دانید، می‌شود برای این آمدن‌ها، جان داد.

می‌شود به احترام این دست‌های به آسمان کشیده شده شما برای لمس تابوت‌های نشسته در پرچم ایران جانمان تا همیشه تمام‌قد ایستاد. می‌شود به پای دانه‌های بارانی دلتان که دانه دانه می‌افتد در مسیر بدرقه پسران این دیار تا خود بهشت، مدت‌ها دست ادب بر سینه گذاشت.

مردم، شما مردمان بی‌نظیری هستید. شما قدردان‌ترین مردمید. شما خوب بلدید اگر پسری رفت و خبر شهادتش آمد چطور حماسه‌ساز شوید. چطور سِیلی از انسان‌های سیاه‌پوش از غم از دست‌دادن فرزندی از فرزندان این جغرافیا را در خیابان‌ها و میادین این خاک جاری کنید. خوب بلدید چطور عزاداری کنید و چطور خیزش سراسری را به رخ دنیا بکشید. مردم، شما بلدید برای بدرقه پسران و مردان این سرزمین چطور و چگونه دور هم جمع شوید تا دنیا انگشت حیرت به دهان بگیرد. شما بلدید چطور پای خواسته‌های شهدا بمانید که همچنان میدان‌دارِ این میدان بی‌برو برگرد (بی‌شک)، شمایید.

سرتان سلامت مسافرانِ دوست‌داشتنی خدا که خوب ما را دور هم و دور خودتان جمع می‌کنید.

تشییع شهدای امنیت و قدردانی یک ملت از فرزندان خود

فرزانه فرجی/ خبرگزاری ایمنا

کد خبر 678004
https://www.imna.ir/news/678004/%D8%AA%D8%B4%DB%8C%DB%8C%D8%B9-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%D9%86%DB%8C%D8%AA-%D9%88-%D9%82%D8%AF%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D9%84%D8%AA-%D8%A7%D8%B2-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D9%88%D8%AF

نظر
خبرنگارانی که لباس شهادت بر تن کردند

در روزی که به نام خبرنگار نام‌گذاری شده است، باید از شهدایی نام برد که به قیمت جان خود حقایق را بازگو کردند، خبرنگاران شهیدی که با حضور در جبهه‌های جنگ هشت سال دفاع مقدس، کشورهای جنگ زده، جنایت‌های دشمنان اسلام را بر همگان آشکار کرده و رسالت عاشقی خود را به پایان رساندند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، تو باید پنج سال جانانه خدمت می‌کردی، تو باید به عنوان مسئول خبرگزاری جمهوری اسلامی در مزارشریف انتخاب و اعزام می‌شدی، تو باید دو سال با همه وجودت در افغانستان خدمت می‌کردی تا با آخرین پیغامی که از تو مانده پرده از جنایات طالبان برداشته می‌شد: «مزارشریف سقوط کرد. هفدهم مردادماه 1377، اینجا محل کنسولگری ایران در مزارشریف است، من محمود صارمی، خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران هستم، گروه طالبان چند ساعت پیش وارد مزارشریف شدند. خبر فوری، فوری. مزارشریف به دست طالبان سقوط کرد، عده‌ای از افراد طالبان در محوطه کنسولگری دیده می‌شوند به من بگویید که چه وظیفه‌ای»

تو باید شهید می‌شدی تا ما امروز با نام تو، به یاد هم و به یاد رفقایی باشیم که در فرسخ‌ها دور از خاک وطن در بطن واژه‌هایشان، خبر جوانه می‌زد. تو باید شهید می‌شدی تا ما بدانیم عصاره همه انگیزه‌هایی که به شهادت منتهی می‌شود، فقط خدا قرار دارد. تو باید شهید می‌شدی تا ما بدانیم پای حرف حساب زدن و طرف حق ماندن، افقی است بی‌مرز. تو باید شهید می‌شدی تا ما بفهمیم وقتی مسیر قلم با قدم یکسان می‌شود و راهش از دل می‌گذرد و می‌رسد به خدا، چه کیفی دارد این رسیدن...

و امروز برای تو و رفقایت می‌نویسیم و به احترامتان دست ادب بر سینه می‌گذاریم و نام می‌بریم از تعدادی از آنها با حضور در جبهه‌های جنگ هشت سال دفاع مقدس، کشورهای جنگ زده، جنایت‌های دشمنان اسلام را بر همگان آشکار کردند و رسالت عاشقی خود را به پایان رساندند.

خبرنگارانی که لباس شهادت بر تن کردند

خلاقیت در قلم، نبوغ در تغییر استراتژی جنگ

بنویسیم غلامحسین افشردی و بخوانیم حسن باقری. هفت ماهه بود که به دنیا آمد، درست روز بیست‌وپنجم اسفندماه سال 1334. هیچ امیدی نبود که کودک هفت ماهه زنده بماند اما خدا خواست و شد پسر پرجنب‌وجوش خانواده.

طولی نکشید که شد پسری دوست‌داشتنی و سر به راه. زمانی که حرفه خبرنگاری را انتخاب کرد شاید فقط به دو موضوع فکر می‌کرد، ارتباط با افراد مختلف و افزایش آگاهی مخاطبان.

خیلی زود هم شد پسر خوش‌فکر و خلاق روزنامه جمهوری اسلامی ایران در سال 1358. حسن معمولاً دنبال خبرهای خاص بود البته سوژه‌ها و خبرهایش هم بیشتر اوقات خاص بود، مثل جسارت خاصی که در او همیشگی بود. این رویکرد غلامحسین سبب شد به عنوان اولین خبرنگار در همان سال راهی کشور الجزایر شود.

حمله عراق به ایران خبر اول روزهای آغازین جنگ بود. تصمیم غلامحسین اعزام به مناطق جنگی بود تا از نزدیک شاهد وقایع باشد. ملاقات محسن رضایی با غلامحسین سبب شد تا محسن شیفته نبوغ غلامحسین شود و با همکاری او با سپاه موافقت کند. همین موضوع باعث شد تا نام و نام خانوادگی مستعارش شود، حسن باقری.

غلامحسین که دیگر شده بود حسن، 28 ماه بی‌وقفه در جبهه ماند و علاوه بر حرفه خبرنگاری‌اش به خاطر خوش‌فکری، طراحی و اجرای عملیات مهم، شناخت دشمن و همچنین تسلط بر منطقه با ترکیب چاشنی خلاقیت ذاتی‌اش، استراتژی جنگ را تغییر داد. روز یکشنبه بود و نهم بهمن‌ماه سال 1361. درواقع می‌توان گفت قبل از آغاز عملیات والفجر مقدماتی بود که فرمانده کل سپاه همراه با عده‌ای از فرماندهان در جماران به دیدار امام خمینی (ره) رفته بودند که تماسی از اهواز با محسن رضایی برقرار شد. صدای علی شمخانی از پشت تلفن فقط می‌توانست این خبر تکان‌دهنده را مخابره کند: «حسن باقری شهید شد.»

خبرنگارانی که لباس شهادت بر تن کردند

از حضور در رادیو آبادان تا جاویدالاثری در جنگ

روزی که پایش به رادیوی آبادان باز شد و برای اولین‌بار برنامه کودک رادیو نفت آبادان را اجرا کرد شاید کمتر کسی فکرش را می‌کرد که عاقبت غلامرضا با شهادت آمیخته شود، جاویدالاثر شود و صدایش مانا شود و ماندگار بماند.

بابای غلامرضا، خبرنگار سیار روزنامه اطلاعات بود و محل فعالیتش هم استان خوزستان. شاید ارتباطات، پای غلامرضا را به دنیای رسانه باز کرد اما آنچه او را ماندگار کرد استعداد ذاتی خودش در گویندگی بود. او بارها هم در مسابقات مختلف، به عنوان گوینده برتر استان شناخته شد. سال 1358 یعنی وقتی که 22 ساله بود، فعالیت رسمی غلامرضا در صداوسیما و از رادیو نفت آبادان آغاز شد.

دوره متوسطه را که تمام کرد راهی خدمت سربازی شد. غلامرضا، رسولی بود که از عهده رسالتش خوب بر می‌آمد حتی در روزهایی که سایه شوم حکومت شاهنشاهی ایران ما را فرا گرفته بود. بارها در روزهای سربازی به خاطر رواج افکار و مفاهیم اسلامی توبیخ شد. سرانجام با فرمان امام خمینی (ره) پادگان را ترک کرد.

جنگ که شروع شد به عنوان خبرنگار خودش را به مناطق جنگی رساند. شش سال در جبهه ماند، بارها اصابت ترکش او را راهی بیمارستان کرد اما هرگز مانع حضورش در جبهه نشد. صدای هنا آبادان، اینجا آبادان، اینجا رادیو آبادان، صدای جمهوری اسلامی ایران غلامرضا هنوز در گوش مردم آبادان زنده است. همین واژه‌ها سبب شد تا او خون نگار جنگ‌، لقب بگیرد.

غلامرضا در تمام سال‌های حضورش در جنگ و ثبت حماسه‌های رزمندگان، صدها عکس، خبر، گزارش و صدای حماسی به جا گذاشت؛ او حتی جانش را هم در جبهه جا گذاشت.

سال 1365 بود و 21 روز از دی‌ماه آن سال می‌گذشت یک تماس با فرهاد برادر غلامرضا گرفته شد و خبر مجروح شدن غلامرضا در شلمچه و عملیات کربلای 5 او را به شلمچه کشاند. فرهاد هرچه گشت نه خبری از غلامرضا بود و نه خبری از رفقای همراهش. یک سال و نیم گشت و گشت، به هر بیمارستانی که می‌توانست سر زد اما خبری نبود که نبود و این بی‌خبری تا امروز هم ادامه‌دار شد. شاید یک روز خبری برسد که تیتر اول رسانه‌های بسیاری باشد، مثل: غلامرضا رهبر بازگشت...

خبرنگارانی که لباس شهادت بر تن کردند

خبرنگاری که مدافع ناموس علی (ع) شد

علاقه محسن به خبرنگاری آن‌قدر زیاد بود که بعد از اتمام دوره تحصیل فعالیت حرفه‌ای خود را در حوزه خبرنگاری آغاز کرد. آن زمان 23 سال بیشتر نداشت، سال 1374 بود. عشق محسن به حرفه خبرنگاری سبب شد خیلی زود به عنوان مدیر باشگاه خبرنگاران جوان در زاهدان انتخاب شود. محسن بعد از این انتخاب خودش را محدود به حوزه خبرنگاری نکرد، دلش با رسوا کردن گروه تروریستی به نام جندالشیطان بود، گروهکی که با کارهایی که انجام می‌داد امنیت مردم را به خطر انداخته بود. این هدف و این راه آن‌قدر برای محسن پراهمیت شد که تا نزدیکی‌های تروریست‌ها نفوذ کرد و حتی یک بار از کمین آن‌ها در حادثه تاسوکی فرار کرد.

عزیمت از زاهدان به گیلان او را در گیلان ماندگار نکرد، دلش با سوریه بود و هدفش تهیه گزارش از جبهه مقاومت. به خواسته‌اش هم رسید و راهی سوریه شد.

کارش تهیه گزارش‌های خبری بود اما خوب محسن آچار فرانسه به حساب می‌آمد. به وقتش برای رزمنده‌ها مداحی می‌کرد، خوب هم بلد بود رجزخوانی کند. بعد از تهیه گزارش، در زمینه نظامی هم به بچه‌ها کمک می‌کرد.

او راهیِ راهی شد که برای حفظ حریمِ حرم هر آنچه داشت رو کرد. با قلمش، با بیانش، با صدایش و با جانش. جایی گفته بود مدافعان حرم انتخاب شده بودند تا از ناموس علی (ع) حفاظت کنند.

بیست‌ودوم آبان‌ماه سال 1395 درست زمانی که مشغول تهیه گزارش‌های میدانی در حلب سوریه بود، اصابت ترکش به سر او که نتیجه انفجار خمپاره بود شهادت را روزی محسن خزایی کرد آن هم در 44 سالگی.

خبرنگارانی که لباس شهادت بر تن کردند

از جبهه جنوب تا جبهه بوسنی و هرزگوین، رزقی به نام شهادت

از اهالی شهرضای اصفهان بود، متولد شهریورماه سال 1345. روحانی، عالم، بسیجی عاشق، کسی که زبان می‌دانست هم زبان انگلیسی و هم زبان عربی و البته تسلط به زبان بوسنیایی هم داشت.

فرزند خانواده‌ای اصیل، معتقد و مذهبی که پدرش حاج‌سیدمحمد نواب از شاگردان حضرت امام خمینی (ره) بود. علاقه به علوم حوزوی سبب شد تا محمدحسین درس و مدرسه را رها کند و راهی حوزه علمیه قم شود.

یک‌سال از حضورش در حوزه علمیه می‌گذشت که جنگ آغاز شد. حوزه را رها کرد و شد رزمنده، رزمنده‌ای که تا پذیرش قطعنامه در جبهه ماند. جنگ که تمام شد، درس را زیر نظر آیت‌الله جوادی‌آملی ادامه داد و در رشته فلسفه، قرآن، علوم و معارف اسلامی داشته‌های زیادی کسب کرد.

عطش مبارزه در دل محمدحسین دوباره روشن شد آن هم زمانی که حمله وحشیانه جنایتکاران به سرزمین بوسنی‌وهرزگوین آغاز شد. زبان اهالی آن سرزمین را می‌دانست که راهی آن دیار شد. محمدحسین تا آخرین روز حیاتش در آن سرزمین مظلوم ماند تا اینکه در شهر موستار بوسنی ربوده شد و بعد از 15 روز سخت و طاقت‌فرسا زیر شکنجه‌های وحشیانه دشمن و تحمل زیاد به ضرب شش گلوله، شهادت را به جان خرید، شهریورماه سال 1373 بود. محمدحسین خبرنگار کیهان بود که به بوسنی‌وهرزگوین اعزام شد. بعد از ماجرای شهادتش پیکرش به قم منتقل شد و در گلزار علی‌بن‌جعفر و در نزدیکی مزار شهید زین‌الدین در آرامگاه ابدی‌اش به خاک سپرده شد.

خبرنگارانی که لباس شهادت بر تن کردند

 

کد خبر 678475
فرزانه فرجی/ خبرگزاری ایمنا
https://www.imna.ir/news/678475/%D8%AE%D8%A8%D8%B1%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%84%D8%A8%D8%A7%D8%B3-%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%A8%D8%B1-%D8%AA%D9%86-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86%D8%AF

نظر
برای خادمی که غرق خون شد

آقای شاهچراغ(ع) می‌دانم هوای این میهمانان سفارش شده‌تان را هم دارید، هوای آن خادمی که از دیشب تا حالا خون به جگر خانواده‌اش شده، خادمی که خادمی را خوب بلد بود و شما هم خوب خریدید این خوب بودنش را، دیشب دوباره دوباره یک عباس فدایی حرم شد؛ یک پیر غلام اهل بیت (ع) که روضه علمدار را از بَر بود .

به گزارش خبرنگار ایمنا، هنوز درگیر خیمه سنگین غم آبان‌ماه حرم شاهچراغ (ع) بودیم، هنوز یادآوری دشنه بهت آن روز سینه‌مان را زخمی می‌کرد، هنوز بوی خون می‌آمد از شاهچراغ (ع). هنوز نقش زن غرق به خون، جلوی چشم‌هایمان زانو زده بود.

هنوز سنگینی و سیاهی سوگ شاهچراغ (ع) صدایمان را می‌لرزاند، هنوز سنگ فرش‌های صحن حرم بغض داشت، هنوز خط خون از نذر شهادت می‌گفت.

هنوز سوز می‌دوید در صدا و صدا می‌شکست و اشک‌ها حرف می‌زدند از تلخی نشسته به جان آدم‌ها، از چشم به راهی، از نیامدن و از...

هنوز فریاد اشک‌ها در غربت مظلومیت به خون نشسته شیعه بلند بود، هنوز صدای تپش قلب داغدار زائران از صحن و سرای شاهچراغ (ع) به گوش می‌رسید، هنوز رد زمین خوردن، ریختن خون و خونی شدن فرش حرم در نگاهمان قاب شده بود، قابی پر از زخم.

هنوز چشم‌هایمان خشک شده بود از تصویر مادری که غرق شکوفه‌های خونی بود، هنوز نقش پیکر غرق خون بابای خانه در پس ذهنمان پاک نشده بود.

هنوز نگران حال کبوتران شاهچراغ (ع) بودیم، هنوز دلواپس کبودی‌های جا مانده از درد شاهچراغ (ع) در تنِ آدم‌ها بودیم.

هنوز و هنوز و هنوز ما اسیر غم پاییز خونی شاهچراغ (ع) بودیم که دوباره داغ روی داغ کنج دلمان گذاشتند. دوباره شاهچراغ (ع) ما زخمی شد، پیکرش خونی شد، تپش قلبش بالا گرفت و هراس پاشید توی حیات امنش.

برای خادمی که غرق خون شد

گلوله، تیر، گلوله.

دوباره خشم، دوباره جنون، دوباره خون، دوباره تَق تَق صدای تیر و فریاد آه‌های سرگردان، دوباره شهید، دوباره غم و دوباره شیراز زخمی شد و شاهچراغ (ع) زخمی‌تر. لعنت به داعش، لعنت به چشمی که چشمک زد به دشمن تا راه را برای او باز کند.

آقای شاهچراغ (ع)، قربان چلچراغ حرمتان، می‌دانم خوب خبر دارید از حال آدم‌هایی که سلام نداده وارد حرمتان نمی‌شوند. همان‌هایی که خودشان را هرجای شیراز که باشند و دلشان بگیرد، فرمان دلشان یک قبله بیشتر بلد نیست، آن هم حرم قشنگ شما است، همان‌هایی که کارشان به بنده خدا گیر افتاد و نتیجه نگرفتند و سرشان پایین بود وقتی به محضر شما رسیدند، همان‌هایی که آمده بودند تا شما برایشان بزرگ‌تری کنید و پا درمیانی تا گره از کارشان باز شود، همان‌هایی که آمده بودند پیش شما تا درددل کنند. حرف بزنند، کمی از دنیا جدا شوند و سبک شوند و با احوالی بهتر دوباره پرت روزگار شوند، همان‌ها که قرض و قسط و بدهی و اجاره خانه بالا و بیماری زانوهایشان را تا کرده بود و دلشان را مچاله و آمده بودند تا شما صفا دهید به دل‌هایشان و قربان قد و بالای شما بروند و شما برایشان آقایی کنید تا دوباره از اول شروع کنند.

می‌دانم که صبورید آقا،

می‌دانم که قرار است از شما بزرگی یاد بگیریم،

می‌دانم آقا حواس خودتان خوب جمع است و هوای همه را دارید.

می‌دانم هوای این میهمانان سفارش شده‌تان را هم دارید، هوای آن خادمی که از دیشب تا حالا خون به جگر خانواده‌اش شده، خادمی که خادمی را خوب بلد بود و شما هم خوب خریدید این خوب بودنش را، دیشب دوباره دوباره یک عباس فدایی حرم شد؛ یک پیر غلام اهل بیت (ع) که روضه علمدار را از بَر بود و چه خوب می‌دانست فدایی شدن را، دیشب تصویری از حضور حاج‌غلامعباس عباسی در مراسم‌های عزاداری محرم امسال دست به دست می‌شد و نمی‌دانم او در این مراسم‌ها چه طور با مولایش صحبت کرده بود که شهادت را از ارباب گرفت و در حرمی که از انتظاماتش بود، راهش به آسمان باز شد، حاج‌غلامعباس، پاسدار بازنشسته بود و اهل شهرستان خرامه، اما عشق به اهل بیت (ع) او را به شیراز کشانده بود، به حرم شاه‌چراغ و از انتظامات حرم شده بود.

می‌دانم ظلم بی‌جواب نمی‌ماند آقا، می‌دانم تمام می‌شود این روزها، می‌دانم یک روز حال همه ما خوب می‌شود، همان روزی که دیر نیست و شما هم خوب می‌دانید این ماجرا را…

برای خادمی که غرق خون شد

 

فرزانه فرجی/ خبرگزاری ایمنا

 

 

https://www.imna.ir/news/679727/%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D8%AF%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%BA%D8%B1%D9%82-%D8%AE%D9%88%D9%86-%D8%B4%D8%AF


نظر
پاره‌پاره آتش روی خلیج فارس

در آسمان قیامت شد. هواپیما از هم فروپاشید. آتش گرفت. خاکستر شد. افتاد و زیاد طول نکشید که پاره‌های تنش لابه‌لای امواج خلیج فارس در آب فرو رفت و آب گرفتار غمی بزرگ شد. آسمان شاهد عروجی در اوج بود. پروازی که برای 66 کودک، 52 زن، 172 مرد ایرانی و 36 نفر غیرایرانی شهادت را به دنبال داشت.

به گزارش خبرنگار ایمنا، درست چنین روزی بود؛ دوازدهم تیرماه سال 1367. مقصد برای 290 سرنشین هواپیما مشترک بود. زن، مرد، کودک و حتی تعدادی غیرایرانی هم در این پرواز بودند.

هواپیمای ایرباس 300 متعلق به هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران قرار بود با شماره پرواز 655 از بندرعباس به مقصد دبی پرواز کند، لابد بیشتر سرنشینان هواپیما برنامه‌ریزی‌های خود را برای چند روز آینده انجام داده بودند، شاید چند نفر نیز در فرودگاه آماده استقبال از عزیزان خود بودند و شاید چند نفر هم قرار بود، آن روز برای نهار دور هم جمع شوند.

17 دقیقه از ساعت 10 صبح می‌گذشت که کاپیتان محسن رضائیان با تأخیر 15 دقیقه‌ای از برج مراقبت اجازه پرواز گرفت و بلند شد. هواپیما در اوج، خلیج فارس بی‌موج و آسمان امن و آرام بود. چند روزی بود که خلیج فارس مهمان ناخوانده‌ای به نام ناو جنگی آمریکایی وینسنس داشت. وظیفه این ناو کشف هدف‌های پرنده، مثل موشک و هواپیما، پردازش اطلاعات و تعقیب هدف به طور هم‌زمان بود.

چند دقیقه بیشتر از پرواز نمی‌گذشت که آدمیرال ویلیام راجرز که فرماندهی ناو وینسنس را عهده‌دار بود، دستور حمله به هواپیمای مسافربری ایرانی را صادر کرد.

در اقدامی جنایت‌کارانه دو موشک به سمت هواپیما شلیک شد. این آغازی بر یک تقابل نابرابر بود؛ نبرد انسان‌هایی با دست‌های خالی در برابر ناو آمریکایی با چند صد سرباز و افسر به وقوع پیوست.

هواپیما از صفحه رادارهای زمینی خارج و در طوفانی از دود و آتش گم شد. برج مراقبت فرودگاه بندرعباس به دنبال یک نشانی، سراغ پرواز 655 را از فرودگاه دبی گرفت، اما بی‌خبری بود که نصیب کارکنان برج مراقبت شد، ستاد تأمین استان هرمزگان در وضعیت اضطرار قرار گرفت و عاقبت چرخ‌بال‌ها و شناورهای ایرانی خود را به موقعیت رساندند.

در آسمان قیامت شد. هواپیما از هم فروپاشید. آتش گرفت. خاکستر شد. افتاد و زیاد طول نکشید که پاره‌های تنش لابه‌لای امواج خلیج فارس در آب فرو رفت و آب گرفتار غمی بزرگ شد. آسمان شاهد عروجی در اوج بود. پروازی که برای 66 کودک، 52 زن، 172 مرد ایرانی و 36 نفر غیرایرانی از اتباع یوگوسلاوی سابق، هند، پاکستان، ایتالیا و امارات شهادت را به دنبال داشت. رویاهای چند دقیقه پیش همگی خاکستری رنگ و یکی یکی غرق شد.

خشم آب را می‌شد از کوبیدن سرش به سنگ و صخره‌ها دید. سرگردانی لباس‌های مسافران و وسایل همراهشان و پیکرهای بی‌جان روی آب به گونه‌ای بود که انگار گل مردابی در سرگردانی مطلق به سر می‌برد.

آب غم‌انگیز بود، وقتی در آوارگی امواج، صورت کودک چند ساله را که حالا برای همیشه خوابیده بود، نوازش می‌کرد. این لالایی آخر چه لالایی بود که دل آب‌های جزیره هنگام را خون و تیرماه را داغدار کرد.

بعد از وقوع حادثه مقامات آمریکایی اعلام کردند یک فروند هواپیمای F14 ایران را مورد هدف قرار داده‌اند. هیچ‌کدام از کشتی‌های آمریکایی حاضر در منطقه برای جست‌وجوی بازماندگان اقدامی نکرد و عاقبت راجرز نیز مدال لیاقت از دستان رئیس‌جمهور وقت آمریکا گرفت و در مراسم تجلیلش هم هیچ اشاره‌ای به سرنگون کردن پرواز 655 ایران‌ایر نکرد.

جمع‌آوری اجساد و قطعات هواپیما، 52 روز طول کشید. سخت‌ترین صحنه‌ها از وحشیانه‌ترین جنایت آمریکایی‌ها در آب‌های سرزمینی ایران که جگر هر انسانی را می‌سوزاند روی آب‌های خلیج فارس به تصویر درآمد.

صحنه‌هایی دلخراش که داغ این غم و داغ این جنایت را هرگز و هرگز در دل خلیج همیشه فارس آرام نکرد، منافع و قدرت‌طلبی آمریکایی‌ها با قطع دست آنها از منافع خاک ایران برای مرتبه‌ای دیگر نقاب از چهره مدعیان حقوق بشر برداشت و آنها در تراژدی بزرگ، علیه مردمان بی‌دفاع و دست خالی پرواز 655، در آشکارترین حالت ممکن نقض حقوق بشر را به تصویر درآوردند. شکایت ایران از این جنایت به شورای امنیت، شورای ایکائو و دادگاه بین‌المللی لاهه هم نتیجه‌ای نداشت، چراکه این سازمان‌ها خود حافظ منافع قدرت‌های بزرگ بودند.

سال‌ها می‌گذرد و روزها سپری می‌شود و هر بار که به دوازدهم تیرماه می‌رسیم، داغ این غم هم‌چنان چشم‌های ما را نمناک می‌کند.

فرزانه فرجی/ خبرگزاری ایمنا

 

https://www.imna.ir/news/585578/%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%A2%D8%AA%D8%B4-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%AE%D9%84%DB%8C%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3