به گزارش خبرنگار ایمنا، تو باید پنج سال جانانه خدمت میکردی، تو باید به عنوان مسئول خبرگزاری جمهوری اسلامی در مزارشریف انتخاب و اعزام میشدی، تو باید دو سال با همه وجودت در افغانستان خدمت میکردی تا با آخرین پیغامی که از تو مانده پرده از جنایات طالبان برداشته میشد: «مزارشریف سقوط کرد. هفدهم مردادماه 1377، اینجا محل کنسولگری ایران در مزارشریف است، من محمود صارمی، خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران هستم، گروه طالبان چند ساعت پیش وارد مزارشریف شدند. خبر فوری، فوری. مزارشریف به دست طالبان سقوط کرد، عدهای از افراد طالبان در محوطه کنسولگری دیده میشوند به من بگویید که چه وظیفهای»
تو باید شهید میشدی تا ما امروز با نام تو، به یاد هم و به یاد رفقایی باشیم که در فرسخها دور از خاک وطن در بطن واژههایشان، خبر جوانه میزد. تو باید شهید میشدی تا ما بدانیم عصاره همه انگیزههایی که به شهادت منتهی میشود، فقط خدا قرار دارد. تو باید شهید میشدی تا ما بدانیم پای حرف حساب زدن و طرف حق ماندن، افقی است بیمرز. تو باید شهید میشدی تا ما بفهمیم وقتی مسیر قلم با قدم یکسان میشود و راهش از دل میگذرد و میرسد به خدا، چه کیفی دارد این رسیدن...
و امروز برای تو و رفقایت مینویسیم و به احترامتان دست ادب بر سینه میگذاریم و نام میبریم از تعدادی از آنها با حضور در جبهههای جنگ هشت سال دفاع مقدس، کشورهای جنگ زده، جنایتهای دشمنان اسلام را بر همگان آشکار کردند و رسالت عاشقی خود را به پایان رساندند.
خلاقیت در قلم، نبوغ در تغییر استراتژی جنگ
بنویسیم غلامحسین افشردی و بخوانیم حسن باقری. هفت ماهه بود که به دنیا آمد، درست روز بیستوپنجم اسفندماه سال 1334. هیچ امیدی نبود که کودک هفت ماهه زنده بماند اما خدا خواست و شد پسر پرجنبوجوش خانواده.
طولی نکشید که شد پسری دوستداشتنی و سر به راه. زمانی که حرفه خبرنگاری را انتخاب کرد شاید فقط به دو موضوع فکر میکرد، ارتباط با افراد مختلف و افزایش آگاهی مخاطبان.
خیلی زود هم شد پسر خوشفکر و خلاق روزنامه جمهوری اسلامی ایران در سال 1358. حسن معمولاً دنبال خبرهای خاص بود البته سوژهها و خبرهایش هم بیشتر اوقات خاص بود، مثل جسارت خاصی که در او همیشگی بود. این رویکرد غلامحسین سبب شد به عنوان اولین خبرنگار در همان سال راهی کشور الجزایر شود.
حمله عراق به ایران خبر اول روزهای آغازین جنگ بود. تصمیم غلامحسین اعزام به مناطق جنگی بود تا از نزدیک شاهد وقایع باشد. ملاقات محسن رضایی با غلامحسین سبب شد تا محسن شیفته نبوغ غلامحسین شود و با همکاری او با سپاه موافقت کند. همین موضوع باعث شد تا نام و نام خانوادگی مستعارش شود، حسن باقری.
غلامحسین که دیگر شده بود حسن، 28 ماه بیوقفه در جبهه ماند و علاوه بر حرفه خبرنگاریاش به خاطر خوشفکری، طراحی و اجرای عملیات مهم، شناخت دشمن و همچنین تسلط بر منطقه با ترکیب چاشنی خلاقیت ذاتیاش، استراتژی جنگ را تغییر داد. روز یکشنبه بود و نهم بهمنماه سال 1361. درواقع میتوان گفت قبل از آغاز عملیات والفجر مقدماتی بود که فرمانده کل سپاه همراه با عدهای از فرماندهان در جماران به دیدار امام خمینی (ره) رفته بودند که تماسی از اهواز با محسن رضایی برقرار شد. صدای علی شمخانی از پشت تلفن فقط میتوانست این خبر تکاندهنده را مخابره کند: «حسن باقری شهید شد.»
از حضور در رادیو آبادان تا جاویدالاثری در جنگ
روزی که پایش به رادیوی آبادان باز شد و برای اولینبار برنامه کودک رادیو نفت آبادان را اجرا کرد شاید کمتر کسی فکرش را میکرد که عاقبت غلامرضا با شهادت آمیخته شود، جاویدالاثر شود و صدایش مانا شود و ماندگار بماند.
بابای غلامرضا، خبرنگار سیار روزنامه اطلاعات بود و محل فعالیتش هم استان خوزستان. شاید ارتباطات، پای غلامرضا را به دنیای رسانه باز کرد اما آنچه او را ماندگار کرد استعداد ذاتی خودش در گویندگی بود. او بارها هم در مسابقات مختلف، به عنوان گوینده برتر استان شناخته شد. سال 1358 یعنی وقتی که 22 ساله بود، فعالیت رسمی غلامرضا در صداوسیما و از رادیو نفت آبادان آغاز شد.
دوره متوسطه را که تمام کرد راهی خدمت سربازی شد. غلامرضا، رسولی بود که از عهده رسالتش خوب بر میآمد حتی در روزهایی که سایه شوم حکومت شاهنشاهی ایران ما را فرا گرفته بود. بارها در روزهای سربازی به خاطر رواج افکار و مفاهیم اسلامی توبیخ شد. سرانجام با فرمان امام خمینی (ره) پادگان را ترک کرد.
جنگ که شروع شد به عنوان خبرنگار خودش را به مناطق جنگی رساند. شش سال در جبهه ماند، بارها اصابت ترکش او را راهی بیمارستان کرد اما هرگز مانع حضورش در جبهه نشد. صدای هنا آبادان، اینجا آبادان، اینجا رادیو آبادان، صدای جمهوری اسلامی ایران غلامرضا هنوز در گوش مردم آبادان زنده است. همین واژهها سبب شد تا او خون نگار جنگ، لقب بگیرد.
غلامرضا در تمام سالهای حضورش در جنگ و ثبت حماسههای رزمندگان، صدها عکس، خبر، گزارش و صدای حماسی به جا گذاشت؛ او حتی جانش را هم در جبهه جا گذاشت.
سال 1365 بود و 21 روز از دیماه آن سال میگذشت یک تماس با فرهاد برادر غلامرضا گرفته شد و خبر مجروح شدن غلامرضا در شلمچه و عملیات کربلای 5 او را به شلمچه کشاند. فرهاد هرچه گشت نه خبری از غلامرضا بود و نه خبری از رفقای همراهش. یک سال و نیم گشت و گشت، به هر بیمارستانی که میتوانست سر زد اما خبری نبود که نبود و این بیخبری تا امروز هم ادامهدار شد. شاید یک روز خبری برسد که تیتر اول رسانههای بسیاری باشد، مثل: غلامرضا رهبر بازگشت...
خبرنگاری که مدافع ناموس علی (ع) شد
علاقه محسن به خبرنگاری آنقدر زیاد بود که بعد از اتمام دوره تحصیل فعالیت حرفهای خود را در حوزه خبرنگاری آغاز کرد. آن زمان 23 سال بیشتر نداشت، سال 1374 بود. عشق محسن به حرفه خبرنگاری سبب شد خیلی زود به عنوان مدیر باشگاه خبرنگاران جوان در زاهدان انتخاب شود. محسن بعد از این انتخاب خودش را محدود به حوزه خبرنگاری نکرد، دلش با رسوا کردن گروه تروریستی به نام جندالشیطان بود، گروهکی که با کارهایی که انجام میداد امنیت مردم را به خطر انداخته بود. این هدف و این راه آنقدر برای محسن پراهمیت شد که تا نزدیکیهای تروریستها نفوذ کرد و حتی یک بار از کمین آنها در حادثه تاسوکی فرار کرد.
عزیمت از زاهدان به گیلان او را در گیلان ماندگار نکرد، دلش با سوریه بود و هدفش تهیه گزارش از جبهه مقاومت. به خواستهاش هم رسید و راهی سوریه شد.
کارش تهیه گزارشهای خبری بود اما خوب محسن آچار فرانسه به حساب میآمد. به وقتش برای رزمندهها مداحی میکرد، خوب هم بلد بود رجزخوانی کند. بعد از تهیه گزارش، در زمینه نظامی هم به بچهها کمک میکرد.
او راهیِ راهی شد که برای حفظ حریمِ حرم هر آنچه داشت رو کرد. با قلمش، با بیانش، با صدایش و با جانش. جایی گفته بود مدافعان حرم انتخاب شده بودند تا از ناموس علی (ع) حفاظت کنند.
بیستودوم آبانماه سال 1395 درست زمانی که مشغول تهیه گزارشهای میدانی در حلب سوریه بود، اصابت ترکش به سر او که نتیجه انفجار خمپاره بود شهادت را روزی محسن خزایی کرد آن هم در 44 سالگی.
از جبهه جنوب تا جبهه بوسنی و هرزگوین، رزقی به نام شهادت
از اهالی شهرضای اصفهان بود، متولد شهریورماه سال 1345. روحانی، عالم، بسیجی عاشق، کسی که زبان میدانست هم زبان انگلیسی و هم زبان عربی و البته تسلط به زبان بوسنیایی هم داشت.
فرزند خانوادهای اصیل، معتقد و مذهبی که پدرش حاجسیدمحمد نواب از شاگردان حضرت امام خمینی (ره) بود. علاقه به علوم حوزوی سبب شد تا محمدحسین درس و مدرسه را رها کند و راهی حوزه علمیه قم شود.
یکسال از حضورش در حوزه علمیه میگذشت که جنگ آغاز شد. حوزه را رها کرد و شد رزمنده، رزمندهای که تا پذیرش قطعنامه در جبهه ماند. جنگ که تمام شد، درس را زیر نظر آیتالله جوادیآملی ادامه داد و در رشته فلسفه، قرآن، علوم و معارف اسلامی داشتههای زیادی کسب کرد.
عطش مبارزه در دل محمدحسین دوباره روشن شد آن هم زمانی که حمله وحشیانه جنایتکاران به سرزمین بوسنیوهرزگوین آغاز شد. زبان اهالی آن سرزمین را میدانست که راهی آن دیار شد. محمدحسین تا آخرین روز حیاتش در آن سرزمین مظلوم ماند تا اینکه در شهر موستار بوسنی ربوده شد و بعد از 15 روز سخت و طاقتفرسا زیر شکنجههای وحشیانه دشمن و تحمل زیاد به ضرب شش گلوله، شهادت را به جان خرید، شهریورماه سال 1373 بود. محمدحسین خبرنگار کیهان بود که به بوسنیوهرزگوین اعزام شد. بعد از ماجرای شهادتش پیکرش به قم منتقل شد و در گلزار علیبنجعفر و در نزدیکی مزار شهید زینالدین در آرامگاه ابدیاش به خاک سپرده شد.
https://www.imna.ir/news/678475/%D8%AE%D8%A8%D8%B1%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%84%D8%A8%D8%A7%D8%B3-%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%A8%D8%B1-%D8%AA%D9%86-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86%D8%AF