سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

 

 کنار هم چیدن این همه حرف، سخت می‌شود.

نام بردن از تو، سخت می‌شود.

گفتن از آنچه دیدیم در آن تاریکی شب، سخت می‌شود.

لمس اشک‌های یخ‌زده روی گونه‌های سرخ از سوز شنیدن خبر، سخت می‌شود.

دیدنِ نبودنت؛ شنیدنِ رفتنت و حس جای خالی‌ات، سخت می‌شود.

تحمل دلتنگی در دل ناقابل ما، برای یک بار دیگر دیدنت، سخت می‌شود.

درد بی‌‌صبر شدن از صبح همان روز و بی‌قراری رسوب کرده در جان ما از نداشتنت، سخت می‌شود.

زلزله‌ای به پا می‌شود در دل و قصه غریب آوارگی، سخت می‌شود.

رد نگاه یخ می‌زند روی دستِ تنهای جا مانده از تو، گفتن از دست و عمو، سخت می‌شود.

بغض، یقه دل را گرفته و رها نمی‌کند، بعد نبودنت مجنون شدن، عجیب سخت می‌شود.

اشک، دلتنگ چشم‌هایت می‌شود و نوشتن از چشم‌هایت، سخت می‌شود.

دیده نامهربانی می‌کند، بغض ترک برداشته از آوار خبر رفتنت، فرو می‌ریزد درست هنگامی که نگاه در تنِ تکه تکه‌ات ذوب می‌شود و نوازش این نگاه، بسیار سخت می‌شود.

تحمل سکوت طولانی از بهت شنیدن رفتنت در بین واژه‌های به دام افتاده در گلو، سخت می‌شود.

درد می‌کند هنوز گوش، بی‌قراری می‌کند دل و نگاه آواره از آن ساعت به وقت پریشانی نیمه شب و تحمل زخم نشسته روی تن غمزده جمعه‌ها، سخت‌تر می‌شود.

حرف زدن از سال هزار و سیصد و دردِ رفتنت سخت می‌شود.

وطن سراسر غم می‌شود و دیدن رنگ پریده خلیج فارس و چشم‌های باران‌زده‌اش سخت می‌شود.

تحمل پریشان حالی نشسته روی تن اهالی این دیار، سخت می‌شود.

خاموش کردن آتش غم با اشک‌های دل و دیده بعد از رفتنت، سخت می‌شود.

کمر کاغذ‌ها، تا می‌شود وقتی خبر رفتنت را به دوش می‌کشند، شنیدن این همه تیتر یخ زده، سخت می‌شود.

خراب می‌شود خانه آباد دل، بر پا کردنش بعد از تو، سخت می‌شود.

فراموشی یادت از یاد ما، سخت می‌شود.

تماشای آن نماز بغض آلود آخر، سخت می‌شود.

تحمل نجواهای پنهان بغض‌آلود و هق هق‌هایی که نبودنت را فریاد می‌زدند، سخت می‌شود و عاقبت، اللهم انا لا نعلم منهم الا خیرا.... سکوت می‌شود روزی ما. سکوت، سکوت و

سکوت در پس ناله‌هایی که در فراز و فرود این ذکر شنیدیم. می‌گذریم از پیچ و خم‌های روزگار که در کنج چهره‌هایی که برای نبودنت، برای نداشتنت، زانوی غم بغل کرده‌اند و

شانه‌هایشان دیگر نایی برای ایستادن ندارد.

و حالا ساعت دلتنگی، سالگرد رفتنت را نشان می‌دهد. سالگرد رفتن تویی که تکرارناپذیری، تویی که باید شهید می‌نشست کنار اسمت و دست بر گردن قاسم می ‌انداخت. تویی که

نامت وقار ایران ما بود و فخر مرد و زن و بزرگ و کوچک. تویی که دوباره به ما یادآوری کردی در این زمان، ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد را،

به راستی که شهید بودی که شهید شدی. و شهید آوینی چه جانانه گفته: حیات عندالرب، نقطه پایانی معراج بشریت است که به آن مقام جز با شهادت دست نمی‌توان یافت.

و تو سردار حاج قاسم سلیمانی عزیز همه ما، به آرزویت رسیدی، به رفقایت رسیدی، تو به کربلا رسیدی، تو به قافله مولایمان حسین(ع) رسیدی، عمو جان.

مَخلص کلام، معشوق به سامان شد تا باد چنین بادا..