بزن باران

نظر

وقتی شنیدم باورم نمی شد... اصلن می خواستم خودم را به نشنیدن بزنم. می خواستم یادم برود هرآنچه که از پشت تلفن دلم را ریش ریش می کرد.

نمی دام یک هفته پیش بود یا نه چند روز پیش یا نه دیروز بود نمی دانم، چشم هایم میان اعداد سیاه و قرمز تقویم که آرام جلوی چشم هایم گوشه ی راست میز کارم قد علم کرده انگار رو به سیاهی می رود... من چرا هنوز اینجایم... پشت این میز کار چوبی که تا حالا این قدر به نظرم بی ریخت و بد قواره ندیده بودمش... اینجا بین این همه شلوغی، بین این همه آدم بین این همه آاااااادم من چرا تنها لا به لای دیوارهای یک دست سفید اتاق که با نور سفید حسابی بی روح و مرده بود نشسته ام... راستی الان یک ماه و 12 روز است که من اینجایم پس چرا ندیده بودم این همه بی روحی را...

کاش تلفنم را مثل خیلی وقت ها که بی صدایش می کنم تا بعدها بهانه ای داشته باشم برای جواب ندادن خیلی ها بی صدا می کردم و نمی شنیدم این خبر را...

یک نفر حالش خوب نیست...

می گویند یک نفر حالش اصلا خوب نیست...

یک ماه، یک هفته ... یک روز ... نمی دانیم اما رفتنی است

خودم را جمع و جور می کنم.. شماره اش را حفظم... روزهایی بود که سه بار این شماره را شاید هم بیشتر می گرفتم... به ساعت نگاه نمی کنم که بخواهم پشیمان شوم که شاید بد موقع باشد...

تمام بغض های مردانه اش را جمع می کند و صدایش را که مدام صاف می کند می فهمم ... بعضی واژه ها را یک جور دیگر ادا می کند. یک جوری که مثل هیچ وقت نیست.. یک جوری که صدای من را هم یک جوری می کند...

حالش خوب نیست... جوابش کردند.. باید خودم را محکم بگیرم... یک مرد دارد داد می زند دردش را پشت تلفن ... دادی که فقط خش صدایش دلم را خط خطی می کند...

حرفش را قطع نمی کنم... بگذار بگوید تا هر جا که دلش می خواهد.. صدای پسر 8 ماهه اش می آید .. من بین بغض های یک مرد و صدای پسر بچه ای که هنوز نمی داند چه شده گیر افتاده ام...

آدمم  ... کم میارم...

قطع می کنم حرف هایش را... خدا را قبول داری... معجزه چی... بسپار به خدا .. سخته.. اما شدنیه.. تو رو خدا خوب باش.. تو باید خوب باشی تا اون خوب باشه... مثل همیشه بخند تا بخنده ... تو رو خدا بخند... بخند تا بخنده.. هیچ کسی مثل تو نمی تونه کمکش کنه تو رو خدا...

خدایا یک نفر، یک مرد حال دلش خوب نیست اصلن خووووب نیست...خدایا کمکش کن. خدایا معجزه ات را نشانش بده...

و من یتوکل علی الله فهو حسبه را نشانش بده خدای مهربانم...

فرزانِ


نظر

 برای فرمانده همیشه فاتح، شهید حاج احمد کاظمی

همای وجودش پرواز کرد؛ پروازی دنیایی، فرودی آسمانی

نوای طنین انداز انقلاب اسلامی که لا به لای کوچه های شهر پیچید احمد هم رفت. 23 سال بیشتر نداشت که رفت کردستان. رفت برای مبارزه با دشمنان داخلی.

جای جای خاک جنوب ردپای خاکی احمد را همیشه در دل خود حفظ خواهد کرد، لحظه لحظه خاطرات دوران جوانی اش را.

سر نترسی داشت. شجاع و بی باک بود. بیشتر اوقات جلوتر از همه بود. خط مقدم جبهه.

پایش مجروح شد، دستش و کمرش هم. حتی انگشت دستش هم قطع شد اما ماند تا آخر خط هم ماند.

مدتی بود که حال خرمشهر خوب نبود. نفس در سینه ها سخت جا به جا می شد. انگار کسی پایش را روی سینه ی تک تک مردم این خاک گذاشته بود. حاج احمد هم مثل بقیه حالش خوب نبود. خواب به چشم هایش نمی آمد وقتی گرد کفش های دشمن روی خاک خرمشهر می نشست.

آخرین مرحله آزاد سازی خرمشهر بود. حاج احمد کاظمی و حاج حسین خرازی در عملیاتی هوشمندانه، فقط با سه هزار نفر نیرو در برابر دشمن بیست هزار نفری شهر را محاصره کردند. خوب که گوش کنیم گویی از میان خش خش های غریبانه دنیا می شود هنوز صدای پر از خش خش بی سیم را شنید...

"رشید رشید احمد: رشید جان بله بله تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود، تظاهرات بود و کلیه اسرا یا حسین می گفتند و الله اکبر و تسلیم می شدن. خوب مفهوم شد؟

احمد جان: این یه قسمت حرفت نا مفهوم بود دوباره تکرار کن؟

رشید رشید احمد: می گم تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود وکلیه اسرای عراقی الله اکبر و یا حسین می گفتن و تسلیم می شدن.

احمد احمد رشید: بله بله، ماهم اینجا فهمیدیم تشکر آقا الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر همه چی رو فهمیدیم.

رشید رشید احمد: رشید جان خداوند خرمشهرو آزادش کرد. آزادش کرد...."

و حاج احمد رفته بود برای رفتن، رفته بود برای نماندن اما هنوز وقتش نرسیده بود. جنگ تمام شده بود ولی حاج احمد بارها و باره در سنگر خدمت به خاکش یکه تازی می کرد. سال 79 وقتی فرماندهی نیروی هوایی سپاه بر عهده اش قرار گرفت، چنان سازماندهی کرده بود سازمان موشکی کشور را که دشمن، غریبانه حیرت زده شده بود.

5 سال بعد، زمانی که حکم فرماندهی نیروی زمینی را از طرف فرمانده کل سپاه گرفت سنگرش عوض شد اما خدمت برایش همیشه خدمت بود.

اما یاد روزهای جنگ، یاد دوستانش، یاد همسنگری هایش که سر بر پاهایش می گذاشتند و شهادتین می گفتند، همیشه با او بود. دنیا برای دل بزرگش خیلی کوچک بود که بی قراری اش برای رفتن تمامی نداشت وقتی عاجزانه طلب شهادت می کرد و می گفت:

"خداوندا فقط می‌خواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت می‌خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق."

دلت با رفتن که باشد توسل هایت جواب خواهد داد. آخرین دیدارش بود با فرمانده معظم کل قوا و تنها تقاضایش دعا برای شهادت بود...

زمان پرواز همای وجودش رسیده بود انگار. آسمان برای به آغوش کشیدنش بی تابی می کرد. زمین دست از او برداشته بود. می خواست امانت را به صاحبش برگرداند. حاج احمد رفت. پروازی به طول دنیا و فرودی به وسعت آسمان انجام داد. دور شد، به قد تمام بودن هایش دور شد.

فرزانه فرجی/


نظر

راه روزی از بیت المقدس می گذشت و حالا از سوریه...

Image result for ?دفاع?‎

مقاومت توسط مردم این دیار حماسه ای خلق کرده است از یاد نرفتنی. روزی که پاره ی تن این تن بیش از یک سال و نیم به دست دشمن افتاد، تمام قرارهای این سرزمین بی قرار شد. تمام دل ها، دلواپسی داشت که غایتش می رسید به خرمشهر.

چشم دل و چشم سر همه به سمت این شهر بود. شهری که در یک نبرد نابرابر، در یک نبرد ناعادلانه ایستادن را معنا بخشید. جنس این ایستادن و عیار این مقاومت چنان زنده و جاوید بود که گوئی آیینه ای است که جهاد آگاهانه و شجاعت مظلومانه مردم این خاک را به تصویر می کشد.

سوم خرداد روزی است به وسعت یک فتح. فتحی به گستردگی یک شهر و شهری به پهنای بی تابی های دل تک تک مردم این سرزمین. روزی که عاقبت پاره ی تن، به تن بازگشت.

آن زمان که نوای گرم محمود کریمی علویجه از رادیو، لا به لای تمام کوچه پس کوچه های این خاک پیچید که می گفت "شنوندگان عزیز توجه فرمایید! شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خرمشهر! شهر خون، آزاد شد"، می شد بازتاب گسترده ی سرشکستگی صدام و حامیان قدرتمندش را در سراسر جهان دید و به تماشا نشست.

دشمن در توهمات خود به دنبال کشیدن حصارهای دفاعی دور این شهر بود، به فکر ویران کردن خانه های مردم  و حتی به خیال خود فکر مقابله با عملیات هوایی را هم کرده بود که شیرمردان این سرزمین، حسرت دستیابی به این رویای پوچ را برای همیشه در دل صدام و حامیانش به یادگار گذاشتند.

حامیان نادان صدام هیچ گاه به فکرشان هم خطور نمی کرد که برتری نظامی رژیم بعثی در برابر قدرت ایمان و ایستادگی مردم خرمشهر به زانو درآید. شاید تنها کاری که می توانستند در برابر این رخداد بزرگ از خود نشان دهند سکوت مرگباری بود که به دنبال آن سکوت هیچ خبری از اعلام پیروزی رزمندگان دیارمان نبود. بهت و حیرتی که آنان را وادار به سکوت اجباری کرد.

و مقامت همچنان ادامه دارد. ایستادن هنوز هم در قامت مردان دیارم به وضوح دیده می شود. هنوز عطر شهادت در میان شهر حس می شود. هنوز حال و هوای دفاع مقدس دارد این سرزمین. شمال، جنوب، شرق و غرب هم ندارد. 

مگر می توان ماند و نرفت؟ مگر می شود دید و خود را به ندیدن زد؟ نَه. این با ادبیات غیرت مردمان این خاک همخوانی ندارد. راه روزی از بیت المقدس گذشت و در گذر زمان امروز رسید به سوریه. دیاری که کربلایی می کند غیرتی ها را. دیاری که ارمغانش شهادت است برای آن هایی که گذرگاه بودنِ دنیا برایشان خوب هجی شده است.

ایستادن حالا در کنار حرم حضرت زینب (س) معنا می یابد. الوعده وفا. پیمان بستند و رفتند بر سر پیمان، همان ها که عطر شهادت بی تابشان کرده بود. همان ها که پا در دو کوهه، پاوه، فکه و خرمشهر می گذاشتند حال دلشان بی قرار می شد حالا ایستادن را در بیرون از مرزها تجربه می کنند همان مدافعان حرم.


خیلی هاشان کم سن و سال هستند، عده ای از آن ها تازه بابا شده اند. دل به دریا زدند و رفتند. رفتند تا روزی شرمنده ی حضرت زینب (س) نباشند. رفتند تا اگرچه کربلا نرفته اند از همان جا به کربلا برسند. رفتند تا دست دشمن را از رسیدن به حرم کوتاه کنند. شوخی ندارند با هیچ کس. وقتی نام ناموس شیعه به میان می آید، مانند پروانه ای می شوند و دور حرم می گردند و با نام عباس (ع) خود را سربازهای تحت امر حسین (ع) می دانند. روزی داخل کشور و حالا خارج از مرزهای جغرافیایی. برای مردان مرد این سرزمین دفاع تا همیشه ادامه خواهد داشت. 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

بارها گفته ایم و باز هم می گوییم

خرمشهر را خدا آزاد کرد و تمامی نخواهد داشت این حقیقت...

خرمشهر را خدا آزاد کرد


خوب که گوش کنیم می شود هنوز فریادهای الله اکبر را لا به لای در و دیوار زخم خورده شهر شنید. می شود هنوز ردپای خون را از میان سنگ فرش های خیابان دنبال کرد و به خانه هایی رسید و دید که غیرت چگونه در عمق جان مرد و زن، بزرگ و کوچک، پیر و جوان این شهر ریشه دوانده است. می توان هنوز دنبال عطر گندم و نان برشته را گرفت و رسید به خانه هایی که مادر پای تنور نشسته و از داغ دل سوخته اش می گوید. می شود ردپای داغ همسر و پسر را از میان خطوط مورب و بدون نظم چهره اش دنبال کرد و رسید به دلتنگی. به این واژه ی غریب که بی شک گوشه گوشه ی دل مردمان این شهر با او عجیب، عجین شده است. نخل های این شهر، حرف ها دارند هنوز. وقتی باد بی مهابا می وزد بغض های خفته ی زیادی سر، باز می کنند. باد فریادش بلندتر که می شود، همان نخل های قد افراشته ی سر سوخته، تکان هایشان، تکان دهنده تر از همیشه می شود آن دم که صدای خش دار و بغض آلود مردی به گوش می رسد که سوز نوایش از تنها ماندنش خبر می دهد.

اینجا خرمشهر است. سرزمینی که با یک نیم نگاه به کوله بارش ردپایی از دشت شقایق را در آن خواهیم دید. ردپای آوارهایی که بر سر اهالی این شهر به ناحق ریخته شد. ردپای تن های بی سر، ردپای کودکان پا برهنه ای که در میان بارش خمپاره و تیر و رگبارهنوز صدای گریه هاشان که دنبال مادر می گردند به گوش می رسد...

بارها و بارها شنیده ایم که خرمشهر را خدا آزاد کرد و تمامی نخواهد داشت این حقیقت...


خرمشهر که آزاد شد، گویی نفس های به بند کشیده ی تک تک مردم سرزمینم از بند اسارت رهایی یافت. انگار حلقه های شوق که مدت ها میان چشم جان و چشم دل مردد بود برای باریدن، به بهانه ی خوبی رسید برای بارش و چه دیده هایی که از شوق عشق سیلابی به راه انداخت تا غبار غم را از چهره ها پاک کند و بشوید و ببرد همه ی دلواپسی ها را. ایمان تصویری ماندگار شد بر دیوار دل مردم این دیار، درایت رهبر راهگشا بود مثل همیشه. غیرت، جانانه به رخ دشمن کشیده شد و مقاومت و ایستادگی در قامت مردم این شهر موجی به پا کرد که با خروشش راهی جز تسلیم شدن برای دشمن باقی نماند. بارها گفته ایم و باز هم می گوییم که خرمشهر را خدا آزاد کرد.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


 

بهانه های دلم رنگ تازه ای به خود گرفته این روزها، این ساعات و همین حالایی که فقط به نام تو و برای تو می نویسم آقای مهربانم...

دلم بیشتر از همیشه تنگ شده امروز و عجیب هم پرُ.. آنقدر پُر که از گوشه ی چشم هایم سر ریز می شود دانه های دلتنگی ام...

واژه ها ردیف می شوند کنار دیدگانم... غربت، دلتنگی، آمدن، انتظار و... از کدامش بگویم که دل بی قرارتان قرار بگیرد؟ از کدامش بنویسم که بی تابی های دلتان کمی کمتر شود عزیز دل زهرا (س)؟

دنیا برای توست و تو غریب غریبه ای این میان .. چه حال غریبی دارد احساس غربت در خانه ی خودت... 

ببخش ... ببخش ما را که تک تک این واج ها را چنان کنار هم چیدیم که عاقبتش شد دلتنگی تو، که عاقبتش شد غربت تو، که عاقبتش شد انتظار و کاش با این وازه کمی خوب تا می کردیم... فقط کمی ..

آدم ها دارند یکی یکی می روند... همان طور که یکی یکی آمده بودند... و رفتنی که از اول آمدن، قرارش را گذاشته بودند اما انگار قراری است مثل خیلی قرارهایی که یادمان می رود ...

و وقت رفتن آنقدر سرزده و ناگهانی می آید که نمی فهمیم که نمی دانیم چه شد که فلانی هم رفت...

و من از این رفتن می ترسم، نه از خود رفتن نه... از رفتنی که در پی اش ندیدن باشد از رفتنی که قدش به قد ندیدن باشد... 

برایمان دعا کن که ندیده نرویم آقای خوبم...

میلادت مبارک مهدی صاحب الزمان (عج)...

فرزانه فرجی/