سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

 برای فرمانده همیشه فاتح، شهید حاج احمد کاظمی

همای وجودش پرواز کرد؛ پروازی دنیایی، فرودی آسمانی

نوای طنین انداز انقلاب اسلامی که لا به لای کوچه های شهر پیچید احمد هم رفت. 23 سال بیشتر نداشت که رفت کردستان. رفت برای مبارزه با دشمنان داخلی.

جای جای خاک جنوب ردپای خاکی احمد را همیشه در دل خود حفظ خواهد کرد، لحظه لحظه خاطرات دوران جوانی اش را.

سر نترسی داشت. شجاع و بی باک بود. بیشتر اوقات جلوتر از همه بود. خط مقدم جبهه.

پایش مجروح شد، دستش و کمرش هم. حتی انگشت دستش هم قطع شد اما ماند تا آخر خط هم ماند.

مدتی بود که حال خرمشهر خوب نبود. نفس در سینه ها سخت جا به جا می شد. انگار کسی پایش را روی سینه ی تک تک مردم این خاک گذاشته بود. حاج احمد هم مثل بقیه حالش خوب نبود. خواب به چشم هایش نمی آمد وقتی گرد کفش های دشمن روی خاک خرمشهر می نشست.

آخرین مرحله آزاد سازی خرمشهر بود. حاج احمد کاظمی و حاج حسین خرازی در عملیاتی هوشمندانه، فقط با سه هزار نفر نیرو در برابر دشمن بیست هزار نفری شهر را محاصره کردند. خوب که گوش کنیم گویی از میان خش خش های غریبانه دنیا می شود هنوز صدای پر از خش خش بی سیم را شنید...

"رشید رشید احمد: رشید جان بله بله تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود، تظاهرات بود و کلیه اسرا یا حسین می گفتند و الله اکبر و تسلیم می شدن. خوب مفهوم شد؟

احمد جان: این یه قسمت حرفت نا مفهوم بود دوباره تکرار کن؟

رشید رشید احمد: می گم تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود وکلیه اسرای عراقی الله اکبر و یا حسین می گفتن و تسلیم می شدن.

احمد احمد رشید: بله بله، ماهم اینجا فهمیدیم تشکر آقا الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر همه چی رو فهمیدیم.

رشید رشید احمد: رشید جان خداوند خرمشهرو آزادش کرد. آزادش کرد...."

و حاج احمد رفته بود برای رفتن، رفته بود برای نماندن اما هنوز وقتش نرسیده بود. جنگ تمام شده بود ولی حاج احمد بارها و باره در سنگر خدمت به خاکش یکه تازی می کرد. سال 79 وقتی فرماندهی نیروی هوایی سپاه بر عهده اش قرار گرفت، چنان سازماندهی کرده بود سازمان موشکی کشور را که دشمن، غریبانه حیرت زده شده بود.

5 سال بعد، زمانی که حکم فرماندهی نیروی زمینی را از طرف فرمانده کل سپاه گرفت سنگرش عوض شد اما خدمت برایش همیشه خدمت بود.

اما یاد روزهای جنگ، یاد دوستانش، یاد همسنگری هایش که سر بر پاهایش می گذاشتند و شهادتین می گفتند، همیشه با او بود. دنیا برای دل بزرگش خیلی کوچک بود که بی قراری اش برای رفتن تمامی نداشت وقتی عاجزانه طلب شهادت می کرد و می گفت:

"خداوندا فقط می‌خواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت می‌خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق."

دلت با رفتن که باشد توسل هایت جواب خواهد داد. آخرین دیدارش بود با فرمانده معظم کل قوا و تنها تقاضایش دعا برای شهادت بود...

زمان پرواز همای وجودش رسیده بود انگار. آسمان برای به آغوش کشیدنش بی تابی می کرد. زمین دست از او برداشته بود. می خواست امانت را به صاحبش برگرداند. حاج احمد رفت. پروازی به طول دنیا و فرودی به وسعت آسمان انجام داد. دور شد، به قد تمام بودن هایش دور شد.

فرزانه فرجی/