سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

 

درست از همان بعد از ظهری که طعم رفتن ماند گوشه دلم، همان طعم تلخ رفتن که دلم را ویران کرد و آجر آجرش خراب شد روی دلی که دل بود روزی...

روی دلی که ماند زیر خراوارها خاک، خاکی که خاکستری کرد هرآنچه بود در دلم را... دلی که شد زندانی آوارهای رفتن کسی که باید می بود اما نبود..

کسی که اشتباهی همه کسِ زندگی شد که تا آن روز کسی لا به لای دلش جا خوش نکرده بود...

دلی که عطر خاک نم خورده از باران دل، هوایی اش می کرد و می برد تا جایی که برای دوست داشتن دیگر هیچ جایی نبود و نیست...

که زمان دل سپردن تمام شد و عشق همان روزهای اول غزل خداحافظی سرود...

که زندگی شد منهای همه ی قشنگی هایی که خاک شد میان خرابه های دل.. تا چند روز پیش دنبال دل بند زن بودم که بیاید و دلم را بند بزند و حالش را کمی خوب کند ...

خوب بود حال دلم چند روزی.. اما حال خوب با دل خراب نمی سازد که نمی سازد..

امروز حال دلی خوب نبود. نه مثل دل خراب من که دل من کارش از این حرف ها گذشته..

حال دلی خوب نیست، حال دل مردی از مدت ها پیش خوب نیست. امروز حال دلم درست از ساعت دلتنگی، همان ساعت 19 و 45 دقیقه گرفت.. مردی گریه کرد..

که گفته مردها گریه نمی کنند.. از قضا خوب هم این کار را بلدند. حال دلی گرفت و حال دلم بیشتر گرفت...

سخت است بین تنهایی هایت برای تنهایی کسی جا باز کنی.. که شدنی نیست.. که من طاقتش را ندارم ..

دوستی می گفت تنهایی یعنی نبودن کسی که باید باشد... چطور می شود این همه نبودن را توی دل جا داد...

باید برای این همه پریشانی ناشی از تنهایی های بدون تو، امن یجیب بخوانم... بیشتر از قبل..

برای دل مردی که قرارش را پیدا کند.... می خوانم امن یجیب....

فرزانِ


 

جواب بودن هایم را گرفتم. جواب بودن هایت را گرفتم.. گفته بودم آدم ماندن بعد از تو نیستم... گفته بودم آدم دل بستن بعد از تو نیستم.. گفته بودم بعد از تو دل بستن تمام شد.

گفته بودم بعد از تو هیچ چشمی هیچ جایی از دلم را نمی لرزاند... گفته بودم بعد از تو دلم برای دلی تنگ نمی شود. گفته بودم هیچ دستی، دست های سردم را گرم نخواهد کرد...

من همه چیز را گفته بودم.. گفته بودم حال چشم هایت با دلم چه کرد که یک روز از روزهای اردیبهشت ماه درست زمانی که حال دلم خوب بود یواشکی و آرام در گوش ات گفتم فقط تو و تو فقط.

من هنوز سر حرفم مانده ام... هیچ کسی برای من، تو نمی شود.. تویی که برایت جنگیدم..

تویی که برایت شب ها تا صبح دانه های دلم بارید و انقدر آرام بارید که تو هم نفهمیدی که تو هم ندیدی .. که ندیدی من خودم را قربانی دلم کردم.. قربانی دلی که دلش فقط پیش تو خوب بود..

قربانی دلی که هوای تو هوایی اش می کرد.. قربانی چشم هایی که دنبال دلم بود و روی دلش پا گذاشتم و گذشتم به خاطر تو...

تویی که سهم من نبودی... شاید هم بودی.. نمی دانم.. به اینجا که می رسم نمی دانم هایم زیاد می شود.. زیاد زیاد زیاد..

اگر نبودی چرا آن روز دلم فرمان داد که دلم را به تو بسپارم... که چرا چشم هایت به بازی گرفت زندگی ام را به قد طول زندگی که من در عرض آن گم شدم به دنبال تو تمام مسیر طول زندگی را...

و تو سهم من بودی تا دلم را ببندم روی دوست داشتن هایی که هیچ کدامشان از جنس حرف های در گوشی آن روز از اردیبهشت ماه نشد که نشد...

درست مثل همان روز از اردیبهشت ماه که قرار بر رفتن شد.. من از تو گذشتم.. من از تو نه به خاطر خودم که به خاطر خودت گذشتم... که تو را شاید جایی دیگر ...

نه .. من آدم دوباره دل بستن نیستم.. من برای دلم فاتحه خواندم... ترحیم گرفتم.. چهلم .. سال و .. تمام شد دوست داشتن برای من.. 

تمام شدم من بعد از تو....

فرزانِ

 

 

 


نظر

پیشکش به روح بلند شهدای عرفه ...

پرواز در آسمان رهایی...

سردی هوا در دی ماه به اوج رسید. خبر به قد یک شهر، شهر را در سکوت سردی فرو برد. سکوتی سردتر از سرمای 19 دی ماه. زمان انگار بین سردی هوا و سردی خبر یخ زد و نبض اش نای زدن نداشت و ایستاد... ثانیه ها قصد گذشتن نداشتند... ایستادند و فقط تماشاچی شدند..

خبر صحت داشت، گوینده خبر بغض اش را فرو داد و با صدایی نیمه لرزان گفت:"صبح امروز یک فروند هواپیمای نظامی،حامل فرمانده‌ ی نیروی زمینی سپاه «سردار شهید حاج احمد کاظمی» در حوالی ارومیه، سقوط کرد و همه ‌ی ‌12 سرنشین آن به شهادت رسیدند."

حاجی رفت. رفت و برای رفقایش حسرت یک دیدار، نَه حتی کمتر، حسرت یک نیم نگاه را تا قیامت بر دل آن ها جا گذاشت. راه رفتنی را باید رفت، حاج احمد مَرد رفتن بود، مرد راهی که نگاهش دل را تا افق های دور جایی بین سیاهی و سرخی آسمان می بُرد و دل را گم می کرد همانجا.. بین بی قراری برای رسیدن به شهید حاج همت، در آغوش کشیدن شهید خرازی، حرف های دو نفره با شهید باکری و رسیدن به آغوش خدا...

تمامی ندارد و تمامی نخواهد داشت گفتن و شنیدن از مردی از جنس حاج احمد کاظمی... او که با دل آسمانی اش و خضوع دیدنی اش  مرز بین آسمان و زمین را به حداقل رساند تا یادمان باشد تا یادمان نرود چرا حاج احمد شد مورد اطمینان و محبت حضرت آقا...

برای تو پایانی نیست حاج احمد کاظمی. از تو گفتن تمامی نخواهد داشت، مگر می شود اقیانوس وجودت را به تصویر کشید؟! مگر می شود از گمنامی هایی که تو را نشان دار کرد، در چند خط سخن گفت.باید سال ها از تو نوشت. شناسنامه ات پر است از زخم های یادگاری زمان جنگ، نه زخمی که دیدنی باشد، همان زخم هایی که دلت را همیشه هوایی می کرد وقتی به قاب عکس رفقایت نگاه می کردی و دلت برای بودن کنار آن ها پر می کشید... زخم های تو عمقی داشت به قد سال ها انتظار برای رسیدن به جمع یارانت... تو از تبار باران بودی.. بارانی دنباله دار که با رفتن به دل آسمان، فرشته ها به شکرانه ی رسیدن تو به آسمان سر بر سجده شکر گذاشتند..

ایمان دارم و خوب هم می دانم زمزمه هایت هنوز از لا به لای نخلستان های جنوب دل را نوازش می کند، می دانم هنوز نوای ربناهایت کارون را به وجد می آورد و خوب می دانم زمین داغ جنوب تشنه نوای یا حسین(ع) توست تا عطش اش فرو نشیند..

راستی که چه دیدنی بود عهد تو با خدا. پرواز در پرواز، همان که دلت می خواست، همان که دوستش داشتی... راستی که لایق پرواز بودی که زمین برای تو، برای بزرگی تو جایی نداشت... تو مجنون بودی و جانانه به معشوقت رسیدی.. آنجا که حرف از حرف های آخر شد، حرف از وصیت و لبخند زدی... و من بعدها فهمیدم که لبخند تو به شهادت؛ خط آخر وصیت ات بود که به آن عمل کردی و دلت را به خدا سپردی...


به راستی که در بازی عشق، تو بر سر جان، جانانه بُردی..

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


امروز 9  ماه و چهار روز و چند ساعت است که بی وقفه دلتنگم... دلتنگی که تمامی ندارد... گفته بودند تمام می شود روزی، به زودی... اما تمام نشد... بیشتر هم شد.. هر ساعت .. هر لحظه...

امروز سری به دلم زدم... گوشه ای از دلم حالش خوب نبود.. نه اینکه خوب نباشد اصلا و اصلا و اصلا خوب نبود.. 

همان گوشه ای که جا ماند ... ماند، جایی خیلی آن طرف تر ... آن قدر دور که آدم هایش را خاکستری می بینم...

آن قدر دور که خودم را بیگانه ای می بینم که ادای آدم هایی را در می آورد که روزی همین چند ماه پیش خانه اش آنجا بود... دلش آنجا بود... دلش هنوز آنجاست...

دلش هنوز بین دل یک دوست، یک هم زبان، یک هم صحبت... بک همراه ... یک ... جا مانده... 

اما امیدوار... امیدوار برای رسیدن به دل... به دلی که دلم کنارش قرار می گرفت... به دلی که دلش با دلم یکی بود... بی شیله پیله... بی حرف و حدیث...دوست داشتنم برای تو تمامی ندارد...

فکرش ام را هم نمی کنی به اندازه تمام تک تک سنگ فرش های خیابان که از تو دورم... دلتنگم....

به اندازه تمام حرف هایی که ماند و روی هم انباشته شد دلتنگم...

به اندازه آن خداحافظی نیمه کاره دلتنگم...

به اندازه بغض های گاه و بیگاهم که هیچ کس ندید و نفهمید دلتنگم...

من دلتنگ تو ام به اندازه تمام طول مسیری که سر بر شیشه اتوبوس گذاشتم و ایستگاه به ایستگاه دلتنگی هایم فرو ریخت دلتنگ تو ام... 

کاش تمام می شد همه این ایستگاه های بی فرجام نرسیدن...

کاش تمام می شد...

تمام شد...

فرزانِ


نظر

سلام بر مردانِ مرد دیارم...

بخوان به نام عشق، بخوان به نام شهادت!

 

دل آسمان برای زمینی های آسمانی هنوز هم تنگ می شود، بغض می کند و می بارد و می برد تا خود خدا همان زمینی های آسمانی را. هنوز بوی اقاقی می آید از خاک دیارم. هنوز عطر شهادت لا به لای کوچه پس کوچه های شهرم می پیچد و حال غبار آلود دلم را از مرز هشدار رهایی می بخشد. هنوز نوای حاج صادق، دل را هوایی می کند ... سبکبالان خرامیدند و رفتند، مرا بیچاره نامیدند و رفتند... به راستی که هنوز در باغ شهادت باز باز است...

آسمان شهرم ستاره باران می شود خیلی شب ها، ستاره ای که عیارش با زمین جور نمی شود و چاره ای ندارد جز رفتن و رسیدن به دل آسمان..

و جنس بهانه های دل کمی فرق کرده این روزها، بهانه ای که پشت سرش دلتنگی برای غربت حرم فریاد می زند... راه این بار از حرم می گذرد، دلت که دلتنگ شود می روی، دلت که دل دلش با حرم باشد می روی و آسمان را این بار در آسمان دیار زینب (س) و رقیه (س) به آغوش می کشی...

و چه رفتنی بود این رفتن های آخر.. چه حالی داشت آن نگاه های آخر، چشم در چشم.. می شد پیروزی را از لا به لای تمام این رفتن ها با چشم جان و دل دید و حس کرد.. می شد غیرت را خط به خط خواند و در دلِ ابر مردان مدافع حرم ایستادن را به تماشا نشست و می شد دید تفسیر "انا فتحنا لک فتحا مبینا" را...

سلام بر مردانِ مرد دیارم.. سلام بر آن ها که رفتند و راه کربلا را کوتاه کردند و کربلا ندیده، کربلایی شدند..

 سلام بر آن ها که از دختر و پسر خردسالشان گذشتند و چشم هایشان را بستند به دنیا با همه ی ظاهر فریبنده اش و رفتن را به ماندن برتری دادند....

سلام بر دل های بی قراری که در مدار خدا قرار گرفت، جایی دور از مرزهای کشورم..  دور از خاک وطنم.. جایی در سوریه...

سلام بر پیکرهای پاکی که که شهادت قامت تنشان بود و رفتن کوتاه ترین راه برایشان تا آسمان را جانانه در آغوش بگیرند ...

سلام بر حلب و درود بر آزادی اش.. سلام بر ردپای شقایق هایی که می شد

دنبال کرد آن ها را و رسید به غزل غزل عاشقانه هایی که با نوای شهادت جان را صفا می دادند.

دلم هوایی شد دوباره و من مانده ام و کاش های بی امان دلم که تمامی ندارد برای من... چقدر جایشان خالی است شهدای مدافع حرم...

کاش بودند و با هم جشن آزادی حلب را برپا می کردیم.. شهید مسلم خیزاب، شهید روح اله مهرابی، شهید سجاد مرادی، شهید عبدالرضا مجیری، شهید روح اله کافی زاده، شهید موسی کاظمی، شهید عبدالمهدی کاظمی، شهید محمدجواد قربانی، شهید کمیل قربانی، شهید ابوالفضل شیروانیان، شهید علی شاه سنایی، شهید مرتضی زارع، شهید حسین رضایی، شهید حمیدرضا دایی تقی، شهید علیرضا نوری، شهید عبدالحسین یوسفیان، شهید محسن حیدری، شهید سجاد حسینی، شهید پویا ایزدی، شهید یحیی براتی، شهید موسی جمشیدیان، شهید مهدی اسحاقیان، شهید محسن احمدی، شهید محمدرضا ابراهیمی، شهید حمیدرضا مرادی و شهید جاویدالاثر محمود شفیعی...

 کاش بودید و با هم سر بر سجده شکر می گذاشتیم به پاس آزادی حلب...

به راستی که غیرت در قامت شما معنا گرفت.. تمامی ندارد و تمامی نخواهد داشت یاد شما لا به لای دنیای خاک گرفته ما...

خوش بر احوال دل های آسمانی تان... برای حال دل غبارآلود ما هم دعا کنید.. دعا کنید که دلمان را گره بزنیم به دل های آسمانی تان، آن هم یه گره کور...

 

مبارکتان باشد حلاوت شهادت... مبارکتان باشد این پیروزی..

فرزانِ