سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

پیشکش به روح بلند شهدای عرفه ...

پرواز در آسمان رهایی...

سردی هوا در دی ماه به اوج رسید. خبر به قد یک شهر، شهر را در سکوت سردی فرو برد. سکوتی سردتر از سرمای 19 دی ماه. زمان انگار بین سردی هوا و سردی خبر یخ زد و نبض اش نای زدن نداشت و ایستاد... ثانیه ها قصد گذشتن نداشتند... ایستادند و فقط تماشاچی شدند..

خبر صحت داشت، گوینده خبر بغض اش را فرو داد و با صدایی نیمه لرزان گفت:"صبح امروز یک فروند هواپیمای نظامی،حامل فرمانده‌ ی نیروی زمینی سپاه «سردار شهید حاج احمد کاظمی» در حوالی ارومیه، سقوط کرد و همه ‌ی ‌12 سرنشین آن به شهادت رسیدند."

حاجی رفت. رفت و برای رفقایش حسرت یک دیدار، نَه حتی کمتر، حسرت یک نیم نگاه را تا قیامت بر دل آن ها جا گذاشت. راه رفتنی را باید رفت، حاج احمد مَرد رفتن بود، مرد راهی که نگاهش دل را تا افق های دور جایی بین سیاهی و سرخی آسمان می بُرد و دل را گم می کرد همانجا.. بین بی قراری برای رسیدن به شهید حاج همت، در آغوش کشیدن شهید خرازی، حرف های دو نفره با شهید باکری و رسیدن به آغوش خدا...

تمامی ندارد و تمامی نخواهد داشت گفتن و شنیدن از مردی از جنس حاج احمد کاظمی... او که با دل آسمانی اش و خضوع دیدنی اش  مرز بین آسمان و زمین را به حداقل رساند تا یادمان باشد تا یادمان نرود چرا حاج احمد شد مورد اطمینان و محبت حضرت آقا...

برای تو پایانی نیست حاج احمد کاظمی. از تو گفتن تمامی نخواهد داشت، مگر می شود اقیانوس وجودت را به تصویر کشید؟! مگر می شود از گمنامی هایی که تو را نشان دار کرد، در چند خط سخن گفت.باید سال ها از تو نوشت. شناسنامه ات پر است از زخم های یادگاری زمان جنگ، نه زخمی که دیدنی باشد، همان زخم هایی که دلت را همیشه هوایی می کرد وقتی به قاب عکس رفقایت نگاه می کردی و دلت برای بودن کنار آن ها پر می کشید... زخم های تو عمقی داشت به قد سال ها انتظار برای رسیدن به جمع یارانت... تو از تبار باران بودی.. بارانی دنباله دار که با رفتن به دل آسمان، فرشته ها به شکرانه ی رسیدن تو به آسمان سر بر سجده شکر گذاشتند..

ایمان دارم و خوب هم می دانم زمزمه هایت هنوز از لا به لای نخلستان های جنوب دل را نوازش می کند، می دانم هنوز نوای ربناهایت کارون را به وجد می آورد و خوب می دانم زمین داغ جنوب تشنه نوای یا حسین(ع) توست تا عطش اش فرو نشیند..

راستی که چه دیدنی بود عهد تو با خدا. پرواز در پرواز، همان که دلت می خواست، همان که دوستش داشتی... راستی که لایق پرواز بودی که زمین برای تو، برای بزرگی تو جایی نداشت... تو مجنون بودی و جانانه به معشوقت رسیدی.. آنجا که حرف از حرف های آخر شد، حرف از وصیت و لبخند زدی... و من بعدها فهمیدم که لبخند تو به شهادت؛ خط آخر وصیت ات بود که به آن عمل کردی و دلت را به خدا سپردی...


به راستی که در بازی عشق، تو بر سر جان، جانانه بُردی..

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا