سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
در دل طوفان به پا شده، اروند هنوز سیاه پوش است

اربعین مردان اروند رسید...!

تاریخ انتشار : دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 11:06

چقدر غریب مانده بودید، چقدر بی خبر مانده بودیم...چقدر غیرت به خرج داده بودید، چقدر در زمان گم شده بودیم...چقدر آرام آمدید، چقدر در غوغای زمان آرام‌تر شدیم...!
اربعین مردان اروند رسید...!
 
خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی؛ ایران تمام قد، قامت هایتان را در آغوش گرفت وقتی که خبر آوردند دسته دسته لاله می آید. از دریای مازندران تا خلیج همیشه فارس و از شرق تا غرب.  ناله های خفته در پس غرش های اروند بالاخره سر، باز کرد. اروند خودش را از بغض هایش خالی کرد و چه دل ها را که میهمان آسمان نمود. شما دل را به دریا زدید و ما، در لا به لای دل های دریایی شما عجیب حیران ماندیم.
لباس غواصی شد، لباس غیرتتان؛ نمی دانم شاید وقتی جامه غواصی به تن کردید به یاد عباس (ع) دیار کرب و بلا یا علی (ع) گفتید و به آب زدید.
قرار بود آب همدم تنهایی‌هایتان شود، قرار بود آب اشک‌های چشم هایتان را در آغوش بگیرد و در خود فرو برد.اصلا شما که از جنس آب بودید و شاید هم زلال تر اما چه شد که خاک شد مرهم دردهایتان؟ نکند که خاک می خواست سرمای آب اروند را در دلتان آرام کند؟ نکند آب شرمنده شد که شما را به دست خاک سپرد؟ و چه سخت است شرح درد داغ دل خط شکن ها...
و چهل روز از فراق 29 ساله غیور مردان اروند گذشت.
چهل روز است که خاک بهشت اصفهان، گلستان شهدا، دردانه هایش را در آغوش گرفته است.
چهل روز است حال چند مادر، چند پدر و چند خواهر و برادر بهتر شده است، حال دل مادری که به دنبال فقط یک نشانی بود، حال دل پدری که شرمنده چشم های چشم به راه مادر شده بود و حال دل خواهری که هنوز دلش، پی لباس دامادی برادر بود.
چهل روز است لالایی ها دوباره از نو زمزمه می شود.
چهل روز است دست های بسته، باز شده اند.
چهل روز است که دیگر سرها لا به لای زانوها بغضشان را فرو نمی دهند.
چهل روز است قاب عکس ها کمتر بین دست های مادران جا خوش می کند.
چهل روز است رسیدن از خاک به آسمان جان گرفته.
چهل روز است زمین در دل گرمای تابستان عاشقی بهار را تجربه می کند و غریبانه غزل می خواند.
و چهل روز است اروند حسابی بغض می کند.  
بخوابید شیر مردان اروند. بخوابید ستاره های دریایی که ماهیان راهشان را از فروغ چشم های شما پیدا می کردند.
بخوابید غیرتی ها که موج های اروند وقت و بی وقت همچنان در برابر ایستادگی هایتان تعظیم می کنند.
بخوابید خط شکن هایی که تا آخر پای عهدهایتان ایستادید، اول از همه خط را شکستید و آخر از همه برگشتید.
بخوابید که پرواز به آغوش خداوند با دست های بسته شما، رنگ گرفت.
و چه زیبا شد یادآوری "آب زنید راه را حین که نگار میرسد، مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد" و الحق که در دل تابستان شهرمان سراسر بوی بهار گرفت...

نظر
یادداشت روز/ به بهانه مرگ حقوق بشر

بخواب بزرگ مرد کوچک که دنیا شبیه نقاشی‌هایت نبود!

تاریخ انتشار : شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 11:54

خبرگزاری ایمنا: بابا برایت آرزوها داشت که تو را در آغوش گرفت و برد. بابا می‌خواست راحت بزرگ شوی، راحت و بی دغدغه، می خواست صدای افتادن بمب، رویاهایت را خاکستری نکند. بابا می خواست گوش های کوچکت فقط به صدای لالایی مادر عادت کند.
بخواب بزرگ مرد کوچک که دنیا شبیه نقاشی‌هایت نبود!
 
وقتی قرار شد بروی، آن ماشین قرمز کوچکت بود که تمام طول روز راننده اش می شدی و دنبال خود می کشاندی اش، بابا گفت که نباید بیاوری. باید بماند در خانه، برایت یکی بهترش را می خرد و تو با همه ی کوچکی ات هیچ مقاومتی نکردی و ماشین را گوشه ی خانه جا گذاشتی و رفتی.
رفتی که بادبادک آرزوهایت را در بالاترین نقطه به پرواز دربیاوری. رفتی که در کوچه پس کوچه های شهر غریب، اما بدون دلواپسی های مادر با هم سن و سال هایت همبازی شوی. رفتی که آرام چشم های نازت را روی هم بگذاری و حتی اگر مادر لالایی هم نخواند تو بخوابی.
اما، کی فکرش را می کرد. موج تو را از پدر گرفت و نمی دانم تو با حنجره ی کوچکت، وقت داشتی که فریاد بزنی و با صدای بی صدایت داد مظلومیت را به گوش همه آن هایی که تو را و خانواده ات را آواره کردند، برسانی؟
آخر دست های کوچکت چه توانی داشت در برابر موج های سهمگین که تا ابد تو را با خود بردند و تو را در برابر چشم های پدر و حسرت مادر آواره آب ها کردند؟
چه بر سر مادر آمد وقتی تو را سوار بر موج ها دید؟ وقتی دید از دهان کوچکت آب است که راه نفس کشیدن ات را می گیرد. دلش پیش قرمزی لباست بود که بین آب های خروشان در بالا و پایین شدن موج ها هر بار گوشه ای از آن را می دید، تو دورتر می شدی و مادر پیرتر، تو دورتر می شدی و بابا شکسته تر... نکند وقتی خواستی فریاد بزنی ماهی ها تو را در حلقه ی اشک هایشان محاصره کرده بودند که شاید برایت کاری کنند اما...؟
نکند چشم هایت به دست های باز بابا خشک شده بود؟
نکند گمان کردی بابا دارد با تو بازی می کند از همان بازی هایی که نمی دانستی آخرش چه می شود؟
نکند خواستی که بابا را صدا بزنی که بگویی "بابا می ترسم"، "بابا بیا"، "بابا خسته شدم" اما صدایت بین صدای خروشان آب ها گم شد.
وای وقتی که دل کوچکت ترسید، چه کشیدی؟ چه بر سرت آمد وقتی دست های کوچکت که شلاق موج های آب خسته اش کرده بود هرچه به سمت بابا دراز کردی بیشتر دور شدی؟
حال دل کوچکت چطور بود وقتی خودت را تنهای تنها دیدی میان یک دنیا آب و آب و آب...؟
تو که عادت داشتی دست های مادر اشک های چشم هایت را از روی گونه هایت پاک کند حالا موج آب امان نمی داد. اشک هایت از چشم هایت سرازیر نشده، می بلعید و در خود فرو می برد غصه های دلت را که می خواست ببارد.
و رفتی و رفتی و رفتی... چشم هایت سنگین شده بود، دست ها و پاهایت هم همین طور و تو خیلی کوچک بودی برای تحمل همه ی این دردها ...
تو قرار بود بادبادک بازی کنی، قرار بود بابا یک ماشین قرمز دیگر برایت بخرد، قرار بود بابا چشم بگذارد و تو قایم شوی اما نه این طور... تو قایم شدی جلوی چشم های بابا، اما هنوز بابا چشم هایش را نبسته بود که تو پنهان شدی، چشم های بابا باز باز بود که تو قایم شدی، بابا داشت نگاهت می کرد که تو قایم شدی، بابا داشت گریه می کرد که تو برای همیشه قایم شدی. حتما موج ها برایت لالایی خواندند. موج ها برایت قصه ها گفتند که این قدر عمیق به خواب رفتی. خوابی که دیگر هیچ کس نمی تواند تو را بیدار کند.
تو خوابیدی و یک دنیا شرمندگی ماند برای همه ی آن هایی که خود را به خواب زده اند و سکوت کرده اند. وقتی خوابیدی موج ها هم شرمنده شدند که تا ساحل بدرقه ات کردند که برای بار آخر در آغوش پدر آرام بگیری. بخواب بزرگ مرد کوچک، اما خیلی زود خوابیدی، خیلی زود...
 
فرزانه فرجی/

نظر
رفتی و سهم من از رفتنت شد؛

بغض‌هایی که ماند در گلو ...!

لرزش دست هایی که دست خودم نبود...
تاریخ انتشار : یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 10:36

خبرگزاری ایمنا: وقتی خواستی بروی چشم‌هایم ندید حال چشم هایت را، ندید که چه شد که به یک باره از گوشه چشم هایت دانه های اشک دیدگانت یکی یکی از روی گونه هایت لغزید و افتاد ...!
بغض‌هایی که ماند در گلو ...!
 
رفتن اسیرت کرده بود، چانه ات را آرام گرفتم، پیشانی ات را بوسیدم و تو از حال چشم هایم همه چیز را خوب فهمیدی، آنقدر خوب که رفتی.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، انتظار دلی برای آمدنت. دلی که باید آرامش می کردم، هربار به گونه ای. دلی که باید یادش می دادم وقت و بی وقت؛ بی قرار نشود. باید یادش می دادم هر رفتی، بازگشت ندارد.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، بغض هایی که ماند در گلو، گریه هایی که همه شد پنهانی، صدایم هم نباید می لرزید اما لرزش دست هایم دیگر دست خودم نبود.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، دلتنگی که برایم بیشتر از قبل آشنا شد. آشنایی که می برد مرا به کودکی هایت، آرام آرام قد کشیدن هایت، شیرین زبانی هایت، زمین خوردن هایت و چه زود بزرگ شدی. چه زود هم قد پدر شدی و چه زود مرد شدی.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، صدای بازی بچه ها در لا به لای دیوارهای کوچه که می پیچید و دیوارهای دلم را هوایی می کرد. صدا می کشید مرا تا سر کوچه، چشم هایم دو دو می زد برای دیدنت، اما تو نبودی بین آن ها.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، دلتنگی برای کودکی هایت، آن موقع هایی که صدای چرخش کلید داخل در، تو را به سمت در می کشاند و من در چشم بر هم زدنی تو را در آغوش می کشیدم.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، همدم شدن با عکس های سیاه و سفید قدیمی داخل آلبوم. جایی دور از چشم های مادر. تنهایی هایم خاکستری رنگ شد. هر عکس یک دنیا حرف برایم داشت.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، حرف های پدر و پسری که ماند پشت در. حرف هایی که قرار بود چشم در چشم زده شود، حرف هایی که قرار بود تو را سبک کند و مرا ... و تو رفتی و همه ی آن حرف ها ماند بر دلم.
رفتی و بعد از رفتنت شانه هایم برای کودکی هایت بی تاب بود، یاد آن موقع ها که می نشستی روی شانه هایم و دست های کوچکت را دور گردنم حلقه می زدی. چقدر دوست داشتی از روی شانه هایم دنیا را نگاه کنی، چقدر صدای خندهایت هنوز گوشم را نوازش می کند.
قرار بود عصای دستم شوی وقت پیری، پیر شدم همان سال ها که در بی خبری گذشت. همان سال ها که می دانستم دیگر نمی آیی و فقط منتظر یک خبر بودم.
رفتی و بعد از رفتنت حال من خوب نبود حال مادر هم همین طور. اما من باید خوب نشان می دادم خودم را. باید تمام تلاشم را می کردم تا حال مادر خراب نشود.
رفتی و سهم من از رفتنت شد، سال ها بی خبری تا اینکه خبر رسید...
و تو آمدی و من باید نمی شکستم به خاطر مادر. من باید همه دلتنگی هایم را جایی گوشه دلم جا می دادم به خاطر مادر. من باید لرزش شانه هایم را پنهان می کردم به خاطر مادر. من باید جایی پیدا می کردم برای بغض هایم دور از چشم های مادر به خاطر مادر...
تو که آمدی مادر آرام گرفت و من هم...!
 
فرزانه فرجی/