سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
یادداشت روز/ به بهانه مرگ حقوق بشر

بخواب بزرگ مرد کوچک که دنیا شبیه نقاشی‌هایت نبود!

تاریخ انتشار : شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 11:54

خبرگزاری ایمنا: بابا برایت آرزوها داشت که تو را در آغوش گرفت و برد. بابا می‌خواست راحت بزرگ شوی، راحت و بی دغدغه، می خواست صدای افتادن بمب، رویاهایت را خاکستری نکند. بابا می خواست گوش های کوچکت فقط به صدای لالایی مادر عادت کند.
بخواب بزرگ مرد کوچک که دنیا شبیه نقاشی‌هایت نبود!
 
وقتی قرار شد بروی، آن ماشین قرمز کوچکت بود که تمام طول روز راننده اش می شدی و دنبال خود می کشاندی اش، بابا گفت که نباید بیاوری. باید بماند در خانه، برایت یکی بهترش را می خرد و تو با همه ی کوچکی ات هیچ مقاومتی نکردی و ماشین را گوشه ی خانه جا گذاشتی و رفتی.
رفتی که بادبادک آرزوهایت را در بالاترین نقطه به پرواز دربیاوری. رفتی که در کوچه پس کوچه های شهر غریب، اما بدون دلواپسی های مادر با هم سن و سال هایت همبازی شوی. رفتی که آرام چشم های نازت را روی هم بگذاری و حتی اگر مادر لالایی هم نخواند تو بخوابی.
اما، کی فکرش را می کرد. موج تو را از پدر گرفت و نمی دانم تو با حنجره ی کوچکت، وقت داشتی که فریاد بزنی و با صدای بی صدایت داد مظلومیت را به گوش همه آن هایی که تو را و خانواده ات را آواره کردند، برسانی؟
آخر دست های کوچکت چه توانی داشت در برابر موج های سهمگین که تا ابد تو را با خود بردند و تو را در برابر چشم های پدر و حسرت مادر آواره آب ها کردند؟
چه بر سر مادر آمد وقتی تو را سوار بر موج ها دید؟ وقتی دید از دهان کوچکت آب است که راه نفس کشیدن ات را می گیرد. دلش پیش قرمزی لباست بود که بین آب های خروشان در بالا و پایین شدن موج ها هر بار گوشه ای از آن را می دید، تو دورتر می شدی و مادر پیرتر، تو دورتر می شدی و بابا شکسته تر... نکند وقتی خواستی فریاد بزنی ماهی ها تو را در حلقه ی اشک هایشان محاصره کرده بودند که شاید برایت کاری کنند اما...؟
نکند چشم هایت به دست های باز بابا خشک شده بود؟
نکند گمان کردی بابا دارد با تو بازی می کند از همان بازی هایی که نمی دانستی آخرش چه می شود؟
نکند خواستی که بابا را صدا بزنی که بگویی "بابا می ترسم"، "بابا بیا"، "بابا خسته شدم" اما صدایت بین صدای خروشان آب ها گم شد.
وای وقتی که دل کوچکت ترسید، چه کشیدی؟ چه بر سرت آمد وقتی دست های کوچکت که شلاق موج های آب خسته اش کرده بود هرچه به سمت بابا دراز کردی بیشتر دور شدی؟
حال دل کوچکت چطور بود وقتی خودت را تنهای تنها دیدی میان یک دنیا آب و آب و آب...؟
تو که عادت داشتی دست های مادر اشک های چشم هایت را از روی گونه هایت پاک کند حالا موج آب امان نمی داد. اشک هایت از چشم هایت سرازیر نشده، می بلعید و در خود فرو می برد غصه های دلت را که می خواست ببارد.
و رفتی و رفتی و رفتی... چشم هایت سنگین شده بود، دست ها و پاهایت هم همین طور و تو خیلی کوچک بودی برای تحمل همه ی این دردها ...
تو قرار بود بادبادک بازی کنی، قرار بود بابا یک ماشین قرمز دیگر برایت بخرد، قرار بود بابا چشم بگذارد و تو قایم شوی اما نه این طور... تو قایم شدی جلوی چشم های بابا، اما هنوز بابا چشم هایش را نبسته بود که تو پنهان شدی، چشم های بابا باز باز بود که تو قایم شدی، بابا داشت نگاهت می کرد که تو قایم شدی، بابا داشت گریه می کرد که تو برای همیشه قایم شدی. حتما موج ها برایت لالایی خواندند. موج ها برایت قصه ها گفتند که این قدر عمیق به خواب رفتی. خوابی که دیگر هیچ کس نمی تواند تو را بیدار کند.
تو خوابیدی و یک دنیا شرمندگی ماند برای همه ی آن هایی که خود را به خواب زده اند و سکوت کرده اند. وقتی خوابیدی موج ها هم شرمنده شدند که تا ساحل بدرقه ات کردند که برای بار آخر در آغوش پدر آرام بگیری. بخواب بزرگ مرد کوچک، اما خیلی زود خوابیدی، خیلی زود...
 
فرزانه فرجی/