سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
شهر در هیاهوی آمدنتان است
خبرگزاری ایمنا: دانه‌های فیروزه ای یکی یکی از بین انگشت های دست راستش می لغزید و مسیر کوتاهی از نخ تسبیح را طی می کرد و کنار دانه های دیگر آرام می نشست.
انتظار، تنها تصویر قاب چشم‌های مادران چشم به راه!
 
آهنگ حرکت دانه‌ها همیشه یکنواخت بود، انگار بعد از سال ها رفاقت با انگشت های دستان مادربزرگ، نظم در عمق جانشان رخنه کرده بود.
همیشه چشم هایش برق می زد، خوشحال بود برق می زد، ناراحت بود برق می زد. خیلی وقت ها خواستم انتهای نگاهش را بخوانم، خیلی وقت ها خواستم از بین چین و چروک های دور چشمش که چشم های چشم به راهش را در آغوش گرفته بود به عمق نگاهش رخنه کنم اما انگار نمی شد.
هر جای خانه که بود، نگاهش همیشه از یک مسیر می گذشت و تا دم در خانه کشیده می شد. به آنجا که می رسید کمی مکث می کرد، انگار آب گلویش سخت تر پایین می رفت.
چایی اش همیشه تازه دم بود، عصرها حیاط کوچک خانه را که آب می داد، بوی خاک آب خورده، حال هوا را هم خوب می کرد.
شهر که میهمان داشت، خانه‌ی مادربزرگ هم می شد میهمان سرا و خانه دل اش هم همین طور...
دل مادر بزرگ به اندازه تک تک ثانیه های سال های انتظار و چشم به راهی، بزرگ می شد تا شاید این بار خبری برسد. خبری به اندازه قرار گرفتن دل بی قرارش.
دل اش همیشه روشن بود؛ انگار چراغانی های سر کوچه، نه بیشتر؛ چراغانی های شهر بازتاب نور دل مادربزرگ می شد.
خیلی دوست داشت با بچه های تفحص یک بار هم که شده همراه شود، دلش می خواست وجب به وجب خاک جنوب را کنار بزند، دلش فقط یک نشان میخواست، به یک پلاک هم راضی بود، به یک وصیت نامه فرسوده، به یک استخوان، به یک بودن، به یک خبر...
هر موقع دریای دلش، بی قراری می کرد، فقط یک جا می شد پیدایش کرد، گلستان شهدا، زیارت نامه شهدا، دست ارادت بر سینه و ذکر" اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ و..."
 دلش می خواست باد صدای سلام اش را به هر آنجا که خاک، شهید گمنامی را در آغوش گرفته بود، برساند. دلش می خواست سلام اش به هر آنجا که شهید گمنامی چشم به راه مادر بود، رهسپار شود.
و عاقبت رفتن بر سر مزار شهدای گمنام ...
هر بار، مادر یکی از گمنام های بی نشان می شد. خوب که گوش می دادی داشت، قربان قد و بالای پسر می رفت. دست های چین افتاده اش را سر تا سر سنگ می کشید و خاک ها را دور می کرد، آب و گلاب را که می ریخت، پیشانی اش به سنگ می خورد و همه دنیای بزرگ مادر بزرگ می شد آن سنگ و آن خلوت و حرف های پنهانی...
و باز هم آب می ریخت. اشک چشم هایش با آب هم مسیر می شد. زخم سال ها چشم به راهی انگار به یک باره سر باز کرده بود. زخم سال ها از لای در، سر  تا سر کوچه را برانداز کردن، زخم سال ها لالایی های پنهانی، زخم ماندن دیدار تا به قیامت، زخم آن تصویر آخر، زخم خداحافظی بدون سلام، زخم انتظار برای شنیدن آن زنگ در آشنا و زخم تمام ندیدن ها...
 دانه های فیروزه ای تسبیح یکی یکی افتادند، بدون هیچ نظمی...
نخ تسبیح دیگر نایی نداشت. هر کدام از دانه ها به یک طرف و خداحافظی با دستان خسته مادربزرگ...
و پسر لالایی خواند و مادر خوابید...
 
/فرزانه فرجی/