سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

تقدیم به روح بلند و دل آسمانی ات، فاطمه پرورش...

تو بارش بوسه های خدا بودی!

قرار نیست که همیشه باران از دل ابرهای سیاه وعصبی و بغض آلود ببارد. همین که دلت گرفت، همین که بخواهی از رفتن کسی بنویسی که کمی بیشتر از یک دهه با او فاصله ی سنی داری و تو هستی و او نیست کافی است تا بباری حتی بیشتر از همان ابرهای سیاهِ عصبی و بغض آلود...

و هوای دلم بارانی شد وقتی خواستم بنویسم از فاطمه، فاطمه ای که به قد 18 سال میهمان زمین بود. فاطمه ای که آسمان خیلی زود دلش برایش تنگ شد و با خودش برد...

دوستی داشتم که می گفت؛ می شود از چشم آدم ها رسید به دلشان و دل فاطمه و دلِ قشنگ فاطمه خلاصه می شد لا به لای نگاه هایش، نگاهی که پشت برق همیشگی چشم هایش آرامشی بود که برای هر دل نا آرامی لالایی قرار را خوب زمزمه می کرد و انگار برای حیای نگاهش غروب جایی نداشت.

فاطمه بود و هوای فاطمه وار زندگی کردن به سر داشت. می شد خیلی راحت دست دل را سپرد به صوت زیبایش، لحظه ای که قرآن می خواند  و گفت که دل را ببر هر جایی که دلت هوای آنجا به سر دارد.

حال دلش، حال دل اطرافیان را خوب می کرد. پر از انرژی های ناب که می شد خالص از فاطمه گرفت. اصلا این حال خوبش دست به دست به همه می رسید.

دلم برایش تنگ شد. دلم برای بودنش تنگ شد. دلم برای ساده بودن هایش برای شوخی های به موقع اش و دلم برای دلش تنگ شد...

باران بود شاید هم نَه بارانی می شد تا بهانه ی دیدن رنگین کمان را آسان کنارش حس کنیم.

 فاطمه؛ چشم هایت را می بستی و دل ات را می سپردی به خدای باران، راستی کاش یک بار از آن خلوت هایت با خدا زیر بارش رحمت خدا حرف می زدی، حرف می زدی و می گفتی که دست هایت را گره می زنی به دانه دانه ی باران و یکی یکی می چینی دانه ها را در دلت با همان حال خوب همیشگی ات و کنار هر دانه دعایی برای استجابت تا آسمان می فرستی که تا خدا برسد.

از همان دعاهای صاف و زلالی که شب های قدر برای تک تک آدم هایی که می شناختی و نمی شناختی زیر لب اسمشان را زمزمه می کردی.

فاطمه فاطمه فاطمه... تکرار اسمت چه حال خوبی می دهد به دلم. جایی کنج دلم که بی قرار حیای تمام نشدنی ات می شود.

حس می کنم نفسم سخت بالا می آید و من این حال را خوب می شناسم وقت دلتنگی، غریبانه تنها گذاشتی همه ی آن هایی که با شنیدن اسمت آتش دلشان شعله ورتر می شود.

خیلی ها گم می شوند بی تو لا به لای تمام خاطره های مشترکشان با تو. میان حرف های دوست داشتنی ات وقتی با هنرمندی تمام کلمه ها را چنان به هم می رساندی که واژه ها جور دیگری به دل می نشست.

 

و روزگار چه زیبا در عبور از روزهای کودکی ات تو را رساند به یک بلوغ مخملی و چه بزرگتر از سن تقویمی ات بودی و چه زود خواستی از ما که دل هایمان قطعه قطعه شود و غزلی از جنس خداحافظی بخواند. اما نَه خداحافظی نمی کنیم چراکه تو هنوز هم هستی... بعد از تو سه نفر جانی دوباره گرفتند از تو و از سخاوت مثال زدنی ات. باران یعنی همین یعنی بی منت باریدن. تو همان دانه های دل آسمانی که بی منت هنوز هم می باری...

فرزانه  فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا