سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

پرواز آخرم، پروازی بود آسمانی

Image result for ?شهید عباس بابایی?‎

سلام. من عباس هستم. عباس بابایی. امروز کمی متفاوت تر از همیشه از خودم می خواهم حرف بزنم. 66 سال پیش یعنی سال 1329 در یکی از محله های قدیمی شهرستان قزوین متولد شدم. دوران ابتدایی و متوسطه و بهتر است بگویم دوران کودکی و نوجوانی من در همان شهر گذشت. خواست خدا بر این مقدر شده بود که به دانشکده ی خلبانی نیروی هوایی راه پیدا کنم. دوره ی مقدماتی که تمام شد برای تکمیل دوره، عازم آمریکا شدم. سال 1349 بود. دوره ی تکمیلی را با علاقه ی تمام پشت سر گذاشتم. پرواز همیشه حال خوبی به من می داد. بعد از اتمام دوره برگشتم به ایران. با چند نفر از دوستان بعد از بازگشت برای پرواز با هواپیماهای پیشرفته اف-14 انتخاب شدیم و رفتیم به پایگاه هوایی اصفهان.

تو اوج مبارزات علیه نظام ستمشاهی بودیم که به بچه های نیروی هوایی ملحق شدم.

23 ساله ام بود که با پیشنهاد خانواده به خواستگاری دختر دایی ام رفتم. دایی خیلی تمایل داشت که دختر دایی به تحصیلش ادامه دهد و اعتقادش بر این بود که فعلا برای ازدواج زود است که عاقبت رضایت بر ازدواج داده شد و به عقد هم درآمدیم.

راستش رو بخواهید من خیلی بچه دوست داشتم که نتیجه ی ازدواج ما یک دختر و دو پسر بود.

لطف خدا همیشه شامل حال من بود تا اینکه مرداد ماه سال 1360 فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان بر عهده ی من گذاشته شد. با اینکه فرمانده بودم اما علاقه ی عجیبی داشتم که با توجه به امکانات منطقه برای عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین اطراف پایگاه کاری بکنم. خلاصه مثل همیشه خدا کمک کرد و هم برای منطقه آب و برق تامین کردیم و هم اوضاع بهداشت و آموزش را سر و سامان دادیم.

دو سالی گذشت، آذر ماه سال 1362 بود که درجه ام به سرهنگی ارتقا پیدا کرد و شدم معاون عملیات نیروی هوایی و رفتم به تهران.

اگر اشتباه نکنم بیشتر از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده را در پروازهای عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب داشتم که این پروازها بدون اغراق همگی با عشق و ارادت قلبی من برای کشورم انجام می گرفت. فکر می کنم از سال 1364 تا آخرین پروازم بیشتر از 60 ماموریت جنگی را به لطف خدا با موفقیت کامل انجام دادم.

می دونید چیه، من هیچ وقت تمایل نداشتم که به عنوان ناظر بر عملیات باشم و اعتقاد من همیشه بر این بود که تو بیشتر ماموریت های جنگی برای اینکه در جریان خطرهای احتمالی قرار بگیرم خودم به عنوان خلبان پیش قدم باشم.

 از مرداد سال 66 پانزده روز می گذشت. عید قربان هم بود. با سرهنگ نادری که یکی از دوستانم بود برای شناسایی منطقه و برای پیدا کردن راه کار عملیات با یک هواپیمای آموزشی اف-5 از پایگاه هوایی تبریز پرواز کردیم و وارد آسمان عراق شدیم.

ماموریت انجام شده بود و تو مسیر برگشت بودیم که نزدیک های خطوط مرزی

هدف گلوله‌های تیربار ضد هوایی قرار گرفتیم و من از ناحیه سر مجروح شدم و آن پرواز شد پرواز آخرم.

قرار بود عید قربان یعنی همان روزی که شهادت نصیب من شد راهی خانه ی خدا باشم. به هر زحمتی بود همسرم را راهی کرده بودم و به همکارهایی که برای رفتن به خانه ی خدا انتخاب شده بودند این اطمینان را داده بودم که تا عید قربان کنار آن ها باشم. ولی مشیت خدا بر رسیدن من به یکی از آرزوهای همیشگی ام بود، شهادت درست روز عید قربان. 37 ساله بودم که به این آرزوی دیرینه رسیدم و بابت نعمت شهادت خدا را شاکرم.

همیشه از نوشتن وصیت نامه خجالت می کشیدم و این به خاطر شرمندگی بود که در برابر خانواده های شهدا داشتم. خلاصه رمضان سال 61 در دومین وصیت نامه ام چند خط برای خدا نوشتم.

 "خدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.خدایا، همسر و فرزندانم را به تو می سپارم.خدایا، در این دنیا چیزی ندارم، هرچه هست از آن توست.پدر و مادر عزیزم، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم."

راه رفتنی را باید رفت و من هم رفتم. مزار من در زادگاهم، شهر قزوین و در جوار امام زاده حسین و در گلزار شهدای قزوین است. ممنونم که فرصت گذاشتید و حرف های من را شنیدید. شما را به خدای مهربان می سپارم.

 

 فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا