سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

 

تاریخ درج : پنجشنبه 20 اسفند 1394
شماره روزنامه:  (شماره 2611)
مشق عشق را در دمشق، از سرنوشت
 

چند روز از برگشت پدر از سوریه می گذشت. ابوالفضل دنبال یک سری اطلاعات بود از وضعیت آنجا. طولی نکشید که به یقین رسید برای رفتن. با پیگیری هایی که انجام داد عاقبت قرار بر رفتن شد. سال 92 بود که رفت. ماموریتی 35 روزه داشت. ماموریت که تمام شد برگشت، اما دلش آنجا جا مانده بود. آمده بود که رضایت بگیرد برای دوباره رفتن. رضایت مادر و همسرش را، رضایت من را گرفته بود همان بار اول که رفت. ابوالفضل می خواست که با شوخی حرفش را بزند. می خواست بگوید که دلش با رفتن است. وقتی گفت کار ما حل خواهد شد اگر شما راضی شوید، می شد رضایت را در چشم های مادر ابوالفضل دید. فقط مانده بود همسرش. یک روز شروع کرد به گفتن. گفت و گفت. وقتی رسید به اینجا که فلان شهید قبل از شهادتش گفته بود هرکس در اینجا لیاقت شهادت پیدا کند، مثل این است که زیارت 14 معصوم را یک جا بجا آورده است، این توفیق را با رضایتتان به من هم ببخشید، همسرش سکوت کرد. از همان سکوت ها که رضایت لا به لای 
حرف های نزده اش، به قد اجازه  رفتن حرف داشت. حساب و کتاب هایش را درست کرد. وصیت نامه اش را هم نوشت. سبک شده بود حسابی. این را می شد از چهره اش، از حرف هایش و از نگاهش خوب فهمید. بار آخر پدر تا ترمینال همراهش بود. قدم به قدم، قدم های ابوالفضل جلوی چشم هایش هنوز قدم می زند. رفت و با نگاهش همه را به خدا و بعد به پدر سپرد.زندگی اش سر و سامان گرفته بود. همسر خوب، فرزند... اوضاع و احوالش بر وفق مراد بود، اما جایی کنج دلش، دل دل می زد. رفتن بهترین گزینه بود برایش. از تکلیف حرف می زد. از وظیفه. از شرمندگی در  برابر  ائمه. کم حرف بود، اما با همه کم حرفی اش سعی می کرد جایی که باید حرف بزند، حرفش را بزند. پدر از نیمه شب های دوست داشتنی اش می گفت، از اینکه بیشتر اوقات قبل از نماز صبح دلش را به خدا می سپرد تا حال روزش خوب باشد. 14 روز می گذشت از رفتنش  به دمشق. مرحله دوم رفتن بود. چند روز بیشتر نمانده بود که پاییز در آن سال خداحافظی کند. می گفت خدا خریدار جان ابوالفضل شد وقتی تک تیرانداز دشمن ابوالفضل را زد. پسرم شهید شد. صدایش خمیده شد وقتی از آرزوی شهادت حرف می زد. می گفت، آنها گوی سبقت را از ما ربودند. بعدها یکی از دوستانش می گفت از محل کار سهمیه ارزاقی داده بودند. می گفت ابوالفضل سهم خودش را داده بود به دوستش. آخر او چند تا بچه داشت. ابوالفضل بزرگ ترین سرمایه اش را برای دفاع از حرم داد. بی قراری های دلش قرار گرفت وقتی که رفت. اینها را پدر می گفت با همان صدای خمیده...

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا