لرزش صدایش هنوز در گوشش بود، از همان بار اول که دید مرتضی را. تجربه حرف نزدن با نا محرم حال صدایش را لرزان کرده بود، همسرش میگفت این حرف ها را. می گفت باورم نمی شود یک نفر، سال 92 وقتی با نامحرم حرف می زند، این چنین شود صدایش! ساده بود و بی شیله پیله. آنقدر که یک هفته بعد از خواستگاری آن بله معروف را گفت. سادگی مرتضی او را یاد جمله« بهشت از آن انسان های ساده است»، می انداخت. انگار مرتضی مال این زمان نبود.دو ماه صیغه محرمیت خوانده شد تا بیشتر بشناسند همدیگر را. قرار بود مراسم عقدکنان در مسجد مقدس جمکران باشد. بارش برف بهانه ای شد تا مراسم عقدشان همزمان شود با سالروز امامت آقا امام زمان (عج).می گفت قرار گذاشتیم که روابطمان همیشه بر مبنای احترام باشد و من شدم ملیحه خانم و او شد آقا مرتضی، یادم نمی آید حتی یک بار من را تو خطاب کند. صدای شهید زارع را همیشه می شنید انگار، به خصوص آن حرف های آخر را. صدایش کمی آرام شد شاید شبیه صدای مرتضی در روز خواستگاری! وقتی می خواست بگوید از آن حرف های آخر... آقا مرتضی می گفت: «تلخی های زیادی دیدم در زندگی اما هیچ کدام تلخ تر از ندیدن های شما نبود برایم...» وقتی رفت، حالش غریب تر شد. این را می شد از پیام هایی که می داد فهمید یا از حرف هایی که می زد. از امام زمان (ع) می گفت، می گفت: «شما از آقا حرف می زنید و ما اینجا غربت آقا را می بینیم.» صدایش از برنگشتن خبر می داد. اسمش را همسفر ذخیره کرده بود در تلفن همراهش، مثل آقا مرتضی. دو همسفر برای رسیدن تا خدا، تا خود خدا. حال دلش که بهم می ریخت، حالش را مرتضی خوب می فهمید. می رفتند امامزاده نرمی، گاهی هم امامزاده شاهزید.به اینجا که رسید صدایش را کمی در سینه حبس کرد؛ آقا مرتضی مثل آب روان بود. هرچی می گفتم اینقدر خوب نباش آخرش شهید می شوی، فقط می خندید. پیام های آخرش را حفظ بود آنقدر که خوانده بود آنها را. «دعا کن خوب انجام وظیفه کنیم و شرمنده شهدا نباشیم. ما هر قدمی که بر می داریم شما هم در ثوابش شریک هستید، اول و اصلش مال خانوممه، دوستت دارم...» مکالماتشان کم شده بود. این بار جنس پیامش با همیشه فرق داشت. «سلام عزیزم، من از اینجا به بعد امکان تماس برایم نیست. آمادگی کامل داشته باش تا زمان برگشت تماس نداشته باشم. خدا به همراهت. برای فرج آقا امام زمان (عج) دعا کن...» خبر که دادند مرتضی رفت، تمام بغض های زنانه اش در میان چشم هایش و در راهی بین گلویش یکجا انباشته شد و فقط با یک پیام خودش را آرام کرد؛ «شوهرم شهید شد...» و مرتضی رفت. راه رفتنی را باید رفت. رفت تا خود خدا. همسفری که تا قیامت منتظر همسفرش باقی خواهد ماند.
فرزانه فرجی