سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

شجاع بود و نترس شهید مرتضی صمدیه لباف،

من، غایب ترین ضمیر زندگی اش بود...

 دانشجوی دانشگاه صنعتی بود در رشته مهندسی فیزیک. هر هنری داشت به هم تیمی هایش هم آموزش می داد، از تیراندازی گرفته تا بمب سازی، گلوله سازی، فشنگ سازی و ..

از پس کارهای تکنیکی هم خوب برمی آمد. انداختن نارنجک از روی موتور در حال حرکت را فوق العاده خوب انجام می داد.

از اعضای فعال سازمان مجاهدین خلق بود البته قبل از تغییر رویه سازمان. شجاع بود و نترس. اهل بی گدار به آب زدن هم نبود و این همان اصلی بود که به فعالیتش هایش رنگ و بویی متفاوت می بخشید. مرز بین عمل محافظه کاری و عمل نادرست را خوب تشخیص می داد. وقتی می گفت انجام این کار پر خطر است، دیگر کسی روی حرفش حرفی نمی زد. وفاداری اش مثال زدنی بود. یکی از هم تیمی هایش می گفت، من حاضرم به قرآن قسم بخورم که اگر روزی صمدیه دستگیر شود هیچ کس را لو نمی دهد.

مجید شریف واقفی از دوستان نزدیکش بود. همشهری و هم زبانش. وقتی متوجه شدند که رویکرد سازمان عوض شده و گرایشات مارکسیستی در میان بیشتر اعضای سازمان در حال رواج است بنا را بر جدا شدن از سازمان گذاشتند. اواخر سال 53 بود. مرتضی و مجید شدند خائنان درجه یک سازمان و محکوم به اعدام.

توطئه ها برای اعدام مرتضی و مجید چیده شد. مجید را در اردیبهشت سال 54 ترور کردند و رفیق مرتضی، شهید شد. برنامه توطئه مرتضی آن طور که مارکسیست های سازمان می خواستند پیش نرفت. مرتضی آمد سر قرار ولی ترور با شکست روبرو شد. مرتضی تیر خورد از ناحیه فک و صورت. شجاعتش اینجا بیشتر خودش را نشان داد وقتی عامل ترور را مجبور کرد که پا به فرار گذارد. خونریزی در ناحیه ای که تیر خورده بود زیاد بود. هیچ بیمارستانی هم نمی توانست برود با آن وضعیت اش. از شدت خونریزی بی هوش شد. به بیمارستان که رساندند مرتضی افتاد دست ساواک....

هنوز زخم هایش خوب نشده بود که بازجویی ها شروع شد. بازجویی، تهدید؛ تهدید و بازجویی... طبقه دوم کمیته ی ساواک، اتاقی بود که به اتاق لولو معروف بود. اتاقی پر از کابل های بافته شده در ضخامت های مختلف. دستگاه های شوک الکتریکی و وسایل کشیدن ناخن.

دست ها و پاهایش را با دستبند و پا بند می بستند به تخت. هرچه شکنجه ها سخت تر می شد، مقاومت مرتضی هم بیشتر می شد. صدای زنجیرهای بسته به پاهایش وقتی لا به لای قدم های آرامش به گوش همرزمان مقاومش می رسید، فقط زیر لب اسمش را زمزمه می کردند.

27 سال بیشتر نداشت که وصیت نامه اش را نوشت. در قسمت هایی از حرف های آخرش به نزدیکانش سفارش کرده بود که از قرآن و خاندان عصمت و طهارت فاصله نگیرید که همین برای سعادت و رستگاری کافی است. از مادر طلب بخشش کرده بود و خداحافظی...

هیچ وقت آرامش همراه با ظلم را دوست نداشت برای مردم دیارش. آرام نبود جایی که ظلم خودنمایی می کرد. من، غایب ترین ضمیر زندگی اش بود که بی تفاوت از کنارش گذشت. 4 روز از بهمن 54 می گذشت. هنوز دانشجوی رشته فیزیک بود وقتی که در زندان به شهادت رسید.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا