سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
فرار دل قرار گرفت...
دلش برای استجابت نوای " اَللّـهُمَّ اَرِنیِ الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ " پر می‌زد

خبرگزاری ایمنا: همیشه دوست داشت یک بادبادک داشته باشد. یک بادبادک با چشم های خندان. دوست داشت بادبادکش بالاتر از همه بادبادک های دنیا پرواز کند. سال ها گذشت و بزرگ تر شد، قد کشید و پرواز برایش مفهوم دیگری پیدا کرد.
یادداشت روز/ واژه انتظار در جبهه‌ها معنا شد!
 

و باز هم گذشت. در دو راهی بین ماندن و رفتن، رفتن بهترین انتخابش بود. رفتن برای نماندن... 
حالا حسابی بزرگ تر شده بود و برای پرواز بی تاب تر و بیشتر از همیشه چشم به راه تر... 
داشت پا در خاکی می گذاشت که هوایش، دل را جلا می داد. 
پا در دیاری می گذاشت که خواستن برای رفتن صرف می شد. 
پا در میعادگاهی می گذاشت که " دل دل های" دل برای انتظار گونه ای دیگر معنا می یافت، رفتن به دیدار پدر و یا ماندن و دیدار پسر... 
وقتی رفت، دلش برای استجابت نوای " اَللّـهُمَّ اَرِنیِ الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ " پر می زد. همیشه بی قرار عهدهایی بود که با صاحب صبح و امام عصر بسته بود. 
زود به زود دلتنگ خلوت های خودمانی اش با صاحب ندبه می شد. فرصت که پیدا می کرد دلش پل می زد به سمت فرمانروای انتظار ... 
دوست داشت یک بار هم که شده لرزش شانه هایش با دستان او آرام بگیرد، دوست داشت فرصت برای ادای یک سلام داشته باشد و دوست داشت یک بار ناب ناب از عمق وجودش فقط با عطر نرگس آرام گیرد. 
خیلی وقت ها در سنگر، تنها که می شد بیشتر دلتنگی هایش را سوار بر سطر سطر کاغذهای کاهی می نمود. عادت داشت قبل از نوشتن اجازه بگیرد و آرام زمزمه کند: 
"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن 
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ 
فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ 
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً 
حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا" 
و می نوشت، قرار بود یادداشت های آخرش فریاد تمام دلتنگی هایش باشد، فریاد تمام بغض های خفته در گلو، فریاد تمام نجواهایی که تا آن دم مابین خطوط کاغذ هم جای نگرفته بود. 
حال عجیبی داشت روز آخر، عهد که می خواند، عهد آخر را هم بست به "اَللّـهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الذّابّینَ عَنْهُ وَ الْمُسارِعینَ اِلَیْهِ فی قَضاءِ حَوائِجِهِ" که رسید دیوارهای دلش فرو ریخت... 
چقدر دوست داشت در حضور دیدگان مهدی فاطمه (س) شهادت را در آغوش گیرد... 
چقدر دوست داشت امتداد نگاه آخرش با سیمای چون ماه یوسف زمان گره بخورد... 
چقدر دوست داشت که دعاهایش به آسمان اجابت برسد و چقدر دوست داشت که دعایی جز فرج بر زبانش جاری نسازد. 
گفته بود پسرش را مهدی نام گذارند، قرار بود این بار که برگشت خودش اذان در گوش مهدی اش بخواند اما... 
اما وقتی خدا خواست و ترکش خمپاره کار خودش را کرد، افتاد. 
یاد بچگی هایش، یاد بادبادکی که پرواز را برایش زنده کرد، یاد نواهای " ا ن ت ظ ا ر" ، یاد اجابت دعاهای فرج، یاد اذان نگفته در گوش مهدی اش و چشم به راهی همیشگی برای آن دیدار آخر... 
چشم هایش هنوز نیمه باز بود، وقتی برای همیشه بسته شد لبانش می خندید ... 

/فرزانه فرجی/