سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

از کربلای حسین (ع) تا کربلای 4، راه نزدیک است
کاش حالا حالاها یادمان نرود که ...

خبرگزاری ایمنا: این خبر همه مردم سرزمینم را لرزاند. از شمال به جنوب و از شرق به غرب. اصلا انگار ایران لرزید، لرزشی با پس لرزه هایی ناتمام.
یادداشت روز/ دستان بسته 175 ماهی، ایران را لرزاند!
 

لرزشی از جنس فرو ریختن دیوارهای قلب، لرزشی از جنس بارش نم نم مرواریدهای چشم، لرزشی از جنس ناگفته هایی تمام عیار از انبوه مظلومیت های پنهان که به یک باره سر، باز کرد.
و خبر، از مصیبتی باور نکردنی فریاد می زد: 
"کشف پیکر مطهر 175 غواص ایرانی که با دستان بسته در عملیات کربلای 4 شهید شدند." 
و بعد از شنیدن این خبر، گویی رنگ از رخسار همه کلمات و حتی اعداد به یکباره پرید. 
" 175- پیکر- غواص- دستان – بسته- شهید" 
چه شد؟ چه بر آن ها گذشت؟ و یک دنیا سوال بی جواب منتظر... 
کربلای 4، زمستان بود و هوای سرد دی ماه. آب هم سرد بود اما دل های گرم و یک دست بچه ها عبور از این آب سرد را آسان می نمود... 
عبور از لابه لای نیزارها و عبور از کانال. 
دنیایی باورنکردنی برای ما و بسیار آشنا برای آن ها. 
دل که دل باشد، آب و خشکی برایش تفاوتی نمی کند، مهم آن عهد و پیمانی است که از جنس آسمان و در وسعتی فراتر از آن بسته شد. 
عهد و پیمانی که در قامت بستن برای نماز و خلوت های خودمانی با خدا به بالاترین نقطه اش می رسید. 
یک نیم نگاه به گوشه آسمان کافی بود تا بهم خبر دهند که زمان مناجات فرا رسیده است. 
و خواندن نماز مابین نیزارها حتی با پوتین، بوی باروت در هوا و دعا برای رسیدن به آسمان... 
رفتن ادامه داشت و ایستادن در ذاتشان واژه ای گمنام بود. 
اما وقتی خدا بخواهد ایستادن معنایی دیگر پیدا می کند، ایستادن برای رفتن از جنس اعلی. 
صدای خمپاره قلب زمین و آسمان را می لرزاند و بچه ها یکی یکی استجابت دعاهایشان را می دیدند. نزدیک شدن آسمان و آب آن لحظه که تیر وسط پیشانی مامن می گرفت و سربند یا زهرا (س) آغشته به خون می شد، بچه ها را تا خود آسمان؛ آسمانی می کرد. 
رزمنده های غواص مظلومیت رادر حد ناب اش، زیبا معنا می کردند. 
آنجا در دل دشمن و در بین امواج مواج آب، تیر که به سمتشان نشانه می رفت، فقط و فقط باید فریاد سکوت سر می دادند و خوب می دانستند از امدادگر هم خبری نخواهد بود و رسیدن به مطلوب نزدیک تر می شد. 
نیزارها هنوز فراموش نکرده‌اند فریادهای فرمانده برای بازگردندان بچه های گردان را وقتی در حصار دشمن قرار گرفتند.. 
و حالا بعد از سال ها چشم به راهی، فرمانده جواب فریادهایش را گرفت و بچه های شهیدش برگشتتند و در عصر ما، صحنه آخر عملیات در حال اجرا است. 
کاش حالا حالا ها یادمان نرود که دستانشان بسته بود. 
کاش حالا حالاها یادمان نرود که لحظه آخر، چشم هایشان شاید بی قرار دیدن یک بار نگاه مادر بود. 
کاش حالا حالاها یادمان نرود که شاید منتظر شنیدن صدای "بابا" گفتن، کودک خردسالشان بودند. 
کاش حالا حالاها یادمان نرود سکوت های پر از حرف آن ها را. 
کاش حالا حالا ها یادمان نرود که رفتنشان به خاطر ماندن ما بود. 
و کاش این کاش ها را هیچ گاه از یاد مبریم...! 

/فرزانه فرجی/