سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

احمد فروغی کودکــی و نوجوانی را خیلی زود پشــت سر گذاشت. سال 1355 بود که دیپلمش را گرفت. 

همــان ســال هــم در دانشــگاه انســتیتو تکنولــوژی شــهرکرد قبول شــد و دو ســال بعد هم موفق شد در رشتــــه بـــــرق صنعتی مــــدرک فـــوق دیپلم بگیـــرد.
نمی توانست ظلم و ستم رژیم پهلوی را ببیند و آرام باشــد. اوایل انقلاب بود. تمام تلاشــش ایــن بود تا اهالی منطقه، محله و همسایه ها را برای شرکت در راهپیمایی علیه رژیم شاه آماده کند. بیشتر اوقاتش صــرف فعالیــت هــای انقلابــی مــی شــد. شــب و روز نداشــت. حتی وقت هایی را به صــورت اختصاصی بــا طرفــداران رژیــم پهلــوی بــه بحــث مــی گذراند و ســعی اش بــر ایــن بــود کــه بتواند بــا ارشــاد کــردن، هدایتشان کند. انقلاب که پیروز شد، فعالیتهایش را در کمیتــه دفــاع شــهری بــا پســت پــاس بخــش و مسئول شیفت شروع کرد. دردستگیری عمال رژیم پهلوی هم فعال بود. سپاه پاسداران که تشکیل شد با فرماندهی حجت الاسلام سالک و معاونت سردار رحیم صفــوی در پســت معاونت عملیات مشــغول خدمت شد. فعالیتهای سپاه مانع از سایر فعالیت های احمد نشــد. با تعدادی از دوســتانش کلاس های نظامی داخل مســاجد برگزار مــی کرد. کمک هــای مردمی جمع می کرد بــرای نیازمندان محل، حتی شــرکتتعاونــی محلی هــم راه انــدازی کــرده بــود و خلاصه فعالیت های تبلیغی و مذهبی، محور فعالیت های احمد و رفقایش بود. وقتی خبــر فتنه گروهکهای ضد انقلابی در کردســتان پیچید، نتوانست بماند. بــا علــی مصدقفــر و احمــد حجــازی راهــی منطقــه شــد. نزدیک چهار ماه به عنــوان فرمانده بــا عناصر ضد انقلاب مبارزه کرد تا اینکه مجروح شــد. همین جراحــت باعث شــد که بــه اصفهــان برگــردد. بعد از بهبودی جراحت، فرمانده عملیات سپاه پاسداران اصفهــان شــد. در درگیــری بــا ضــد انقــلاب، کشــف مــواد مخدر، انهــدام باندهــای مخرب و شناســایی تشــکیلات نظامی گروهک های ضد انقلاب بیشــتر فعالیت هایی بود که توســط بچه های سپاه انجام میگرفت.جنــگ تحمیلــی کــه شــروع شــد بــه جنــوب رفــت.
عبــاس کردآبــادی یکــی از رفقــای درجه یــک احمد بــود. بــا هــم یــک تیــم مســتقل تشــکیل دادنــد. از طــرف ســردار رحیــم صفــوی، فرماندهــی جبهــه دارخویــن بــه عهــده احمــدگذاشــته شــد. بارهــا و بارهــا عــازم جبهه شــد. بــا اینکه خیلــی وقــت ها به عنوان فرمانــده اعزام میشــد، اما پا به پــای بچه ها مبارزه مــی کــرد. آذر ســال 60 بــود. فرماندهی یکیاز محورهــای عملیاتــی عملیــات طریــق القــدس بر عهده اش گذاشــته شــد. عملیــات آخر بــود. چزابه خا کی بود که احمد را به آرزوهایش رساند. عملیات اوج گرفته بود. اصابت تیر کارخودش رو کرد. احمد رفــت، رفت پیــش خــدا. چنــد روز قبــل از شــهادت وصیت نامه اش را نوشــت. نوشــته بود هــر کس که عاشق خدا شد، خدا هم عاشق او می شود و انسانی که عاشــق خدا شــد برای رســیدن به معشــوق خود باید خدا گونه شــود و شــهید اســت که به آن مرحله می رسد. همین چند خط از حرفهای احمد کافی است تا این ابیات در ذهنم بالا و پایین شود...

چقدر زود به آداب عشق پیوستید
میان تیغ و تبر بار خویش را بستیــد
تو آسمان خدا را پیاده طی کردی
برای ما بغلی از ستـــــاره آوردی..

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا