سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
خبرگزاری ایمنا: وقتی صدای خس خس سینه ات می‌شود شنیدنی ترین موسیقی که گوش‌هایم را نوازش می‌کند، شرمنده می‌شوم...آن لحظه که در دل شب سرفه‌های پشت سر هم، طاقتت را طاق می‌‎کند و می‌خواهی همه را به یک باره فرو ببری تا، کسی از خواب بیدار نشود، شرمنده می‌شوم...!
یادداشت روز/ تو درد می‌کشی و من شرمنده می‌شوم!
 

آسمان دلش که برایت تنگ می‌شود؛ باران می‌زند، میگویی دعا کنیم که استجابت نزدیک است. دلت، رفتن زیر باران می‌خواهد اما زمین خیلی عمیق تو را در آغوش گرفته و فقط صدای "شُر شُر" باران را می‌شنوی، شرمنده می شوم... 
ماسکت را که روی صورت می‌گذاری یاد گاز خردل می‌افتم، یاد تنگی نفس، یاد سرفه‌های قطاری و یاد گاز شیمیایی، همان که عجیب در وجودت جا خوش کرده، شرمنده می‌شوم... 
هرچند وقت یک بار تاول‌هایت که بیرون می‌زند جز سکوت برای گفتن حرفی ندارم، شرمنده می‌شوم... 
تاول ها که بزرگ‌تر می‌شوند هیچ نمی‌فهمم، تو درد می‌کشی و اصلا هیچ نمی‌فهمم و شرمنده می‌شوم... 
زخم‌هایت که سر، باز می‌کند؛ صبوری می‌کنی و فقط و فقط در خود بی تاب می‌شوی، شرمنده می‌شوم... 
ردپای نخوابیدن‌های شب بر روی صورتت و در عمق چشمانت که خودنمایی می‌کند، شرمنده می‌شوم... 
می‌دانم عمق نگاهت فراتر از دنیای من است اما وقتی می‌بینم دورترین افق دیدگانت خلاصه می‌شود در پنجره های نیمه باز اتاق، شرمنده می‌شوم... 
برای دیدن چهره‌ی همسرت نگاهت دو دو می‌زند اما توان حرکت در تو نیست، شرمنده می‌شوم... 
دخترت یک نگاه به تو می‌اندازد و کپسول اکسیژنی که سال‌هاست قد علم کرده کنار تختت و یک نگاه به صفحه کاغذ...همیشه در نقاشی‌هایش تو را می‌کشد و کپسول اکسیژنت را، از نگاه دخترت شرمنده می‌شوم... 
بسته‌های دارو کنار تختت روی هم، کوهی برای خودش شده، آن‌‍ها را که می‌بینم شرمنده می‌شوم... 
می‌بینم که می‌خواهی دسته‌های صندلی را تکیه گاه ات قرار دهی و یک یا علی بگویی و بر روی دو پا بایستی، اما پاهایت کو؟؟؟ 
جا مانده ... 
شرمنده می‌شوم... 
وقتی سال‌ها پیش پای مصنوعی‌ات باید عوض می‌شد اما سکوت کردی و از حق خودت گذشتی که شاید کسی دیگر واجب‌تر از تو باشد، شرمنده می‌شوم... 
دستانت را که روی گیج گاه می‌گذاری و از شدت درد به خود می‌پیچی و فریاد می‌زنی دلم فرو می‌ریزد. موج... انفجار... موج انفجار ... انگار قرار است که در موج به اوج برسی، شرمنده می‌شوم... 
دلت برای دیدن غروب شلمچه و روضه‌هایش که تنگ می‌شود دلم می‌گیرد، شرمنده می‌شوم.... 
یاد گذشته که می‌کنی، یاد همرزمانت؛ با تمام مردانگی که از تو سراغ دارم گوشه‌های چشمانت براق می‌شود، شرمنده می‌شوم... 
می‌دانم که بزرگترین حسرتت این است که چرا از همرزمان شهیدت دور افتادی؟ شرمنده می‌شوم... 
برای نماز صبح، بعد از تو از خواب بیدار می‌شوم... از صدای خس خس خشک سینه انگار دیگر خبری نیست.. سرفه هم نمی‌کنی... نگاهت از لا به لای پنجره نیمه باز تا آخر آسمان کشیده شده...باران هم شهر را خیس کرده و رنگین کمان مابین نگاهت و آسمان پل زده است... 
تو رفتی و من شرمنده‌تر شدم... 

/فرزانه فرجی/