سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
حقوق بشرتان ارزانی خودتان

 

زمین زخم برداشت. آسمان پاره پاره شد در سپیده صبحگاه و هوس باران کرد، یک باران بی وقت. قلب ابرها تند می زد، تند تر از همیشه. سنگ ها به صدا در آمد، خواب از چشم های خسته شب رفت. آه ماه بیداد کرد در دل آسمان و خورشید شرمنده شد از طلوعی که دلش با آن نبود. امان از وقتی که لالایی ترین لالایی ها هم برای قرار دل بی قرارت فایده ای نداشته باشد. کسی چه می داند شاید تا مدت ها خواب چشم هایت روی گسل های از هم گسیخته وجدان انسان های انسان نمایی قرار بگیرد که فقط یاد گرفته اند از خوب بودن حرف بزنند و خودشان را در پناه قانون هایی که دم از بشریت می زند پنهان کنند. همان بی خبرانی که خبر ندارند بوی تعفن آنها همه جای دنیا را فرا گرفته است. اصلا انگار در این زمانه فرمان می دهند که خشاب اسلحه ها پر شود تا برود و برسد به قلب تو، به قلب برادر تو و... به گمانم حالا تو در میان همه بازی های کودکانه پسرانه دیگر هوس تفنگ بازی نخواهی کرد؟ حالا دیگر در بین آدم های بزرگ همان ها که فقط ادای بزرگ شدن در می آورند به دنبال یک همبازی نخواهی گشت تا تو شلیک کنی و او سنگر بگیرد، حالا دیگر فکر شلیک کردن با آن تفنگ سیاه پلاستیکی هرگز و هرگز در ذهنت جا باز نخواهد کرد.می دانی، دلم می خواهد رد نگاهت را بگیرم و برسم به قلب کوچکت تا بفهمم چرا گریه نمی کنی؟! چرا بغض دلت راه گلویت را چنان سد کرده که می شود با تمام وجود بهت و حیرت را از دل چشم های کوچکت که سهمش لمس این لحظه های تلخی که حقت نیست، خط به خط خواند... نکند گم شدی؟! نکند تو در دنیای کودکی ات بین دنیای ما آدم بزرگ ها گم شدی، همه رفتند و تو جا ماندی؟! می ترسم از گفتنش، از به زبان آوردنش از اینکه نکند خنده شود غایب زندگی ات. نکند دلواپسی و دلتنگی بیاید و روی دل کوچکت جا خوش کند که این حق تو نیست که این اصلا حق تو نیست.. تو فقط پنج سال داری... انصاف آدم ها کجا رفت؟ چرا اینطور شد؟ انگار تو در دنیای ما گم شدی و ما هم در دنیای خودمان که این گم شدن کجا و آن گم شدن کجا... چند روزی است عکس و فیلم هایت دست به دست می چرخد، اما افسوس آنها که باید ببینند و بفهمند خوابشان عجیب سنگین است تا بدانند حق تو بازی است تا در رویاهای کودکانه بروی به شهری که آرزوهایت، آرزو نماند. چه کسی پاسخ خواهد داد، وقتی با دست های کوچکت چشم هایت را پاک می کنی و دستت از ردپای خون صورتت رنگ خون به خود می گیرد آنچنان سرگردان می شوی که حتی توان پرسیدن یک سوال را هم نداری که بپرسی آخر چرا و به خاطر کدام گناه نکرده...کاش رد کودکی این قدر زود جایش را به مردانگی نمی سپرد. کاش خط های صورتت خودش را با لبخندهای ناز تو به ما نشان نمی داد... کاش خنده دوباره به شهر دلت سفر کند... کاش آنها که دم از انسانیت می زنند، کمی آن را لا به لای صورت و تن و موهای خاک گرفته ات جست وجو می کردند.. کاش.../ 

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا