سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
ضیافت در ضیافت موج می زد...
خبرگزاری ایمنا: یکی بود، یکی نبود، دیگر قصه نبود. غصه ای بود برای بودها و عاشقانه ای برای نبودها. عاشقانه ای که برایش دست‌ها به امید استجابت به سمت آسمان کشیده می‌شد، به امید استجابت نم نم باران در دیدگان به رگبار تبدیل می‌شد و فریادهای دل با، بارش چشم آرام می‌گرفت.
بوی رمضان که می آمد، حال جبهه‌ها عجیب عوض می‌شد!
 
 بوی رمضان که می آمد حال و هوای جبهه عجیب عوض می شد.
شرایط بچه ها به گونه ای بود که کمتر می شد در جایی توقف داشته باشند اما بیشتر رزمنده ها قصد می کردند و به میهمانی خدا می رفتند. ضیافت در ضیافت.
گرمای جنوب، زمین های سوزان و دمای بالای 50 درجه از یک طرف و در طرف دیگر خلوص دل، ایمان و اراده؛ داغی زمین های خوزستان و گرمای جنوب را قابل تحمل می نمود و عطش دل برای نوشیدن شهد شهادت، در برابر تشنگی برای آب، سر خم می کرد.
نماز شب وعده ای همیشگی بود، آن ها که بیدار بودند با نوای الله اکبر وقت نماز شب را اعلام می کردند. سحر با دعای سحر و نوای " اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِما تُجیبُنى بِهِ حینَ اَسْئَلُکَ فَاَجِبْنى یا اَللّهُ " و استجابت دعا برای رفتن و رفتن برای رسیدن...
شب های قدر، دل های بی قرار، بی قرارتر می شد. تپه ها، جایی مناسب برای خلوت های خودمانی بود. خیلی ها هم خود را به شیارها می رساندند. عده ای هم حفره هایی حفر می کردند و خودشان می ماندند و خدای خودشان. خلوت هایی به وسعت پهنای دل های عاشق، خلوت هایی به وسعت ربناهایی که انتها نداشت، خلوت هایی به امید نوازش چشمه های امید برای رسیدن به سرچشمه عشق و خلوت هایی از جنس بندگی در اوج باران دل...
رفتن که نزدیک می شد گویی آرامش و سکون در سراسر وجودشان موج می زد  و چهره شان رنگ می گرفت... دعای سحر، احیا، قرآن بر سر، خلوت، سحری های خورده نشده، لب های ترک خورده، و عطش...
انگار بقیه هم می دانستند که کدام یک نماز آخر را می خوانند و کدام یک فردا تصویر غروب آفتاب در چشم هایشان نقش نخواهد بست...
به شوخی می گفتند: "فلانی نور بالا می زنی" و حسرت و بغض خیلی زود جایش را با شوخی عوض می کرد.
قسم ها شروع می شد، "روز محشر ما رو یادت نره"، "بی وفا نشی"، "منتظر شفاعتیم که بیایی و به دادمون برسی" و...
و فردا می رفتند تا خود خود آسمان.
 خاک جنوب، خاک گرم جنوب بوسه باران می کرد خون مردان مردی را که بر روی تنش می رقصید، می لغزید و جاری می شد...
مردانی که قرآن بر سر گذاشتند و نوای الهی العفو هایشان تن آسمان را لرزاند..
مردانی که آنقدر "یا رب" "یا رب" را زمزمه کردند تا نفسشان به شمارش افتاد...
مردانی که از قنوت به سجده افتادند در زمین های سوزان جنوب...
و مردانی را که با زبان روزه شهادتین را با چشم های نیمه باز خواندند...
و در آسمان افطار نمودند...
ضیافتتان مبارک...

/فرزانه فرجی/