سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
عاشقانه‌های زندگی با شهید حیدری به روایت همسرش

 «محسن» مصداق واقعی «والسابقون السابقون» بود


این روزها خوب می شود با حرف های شهید آوینی زندگی کرد. انگار حرکت کاروان اباعبدالله(ع) و زینب کبری(س) هرگزمتوقف نشده است. می شود هنوز آهنگ کاروان سال 61 هجری، که در کربلا پیچید را شنید. می توان دید مردانی از دیار دل که خود را به این کاروان می سپارند. چه زیبا گفته بود مرتضی که عَلَمِ خمینی(ره) بر زمین نمی ماند، مگر ما مرده ایم؟!

ملیحه نقدعلی، متولد سال 1368 است. تحصیلات حوزوی دارد، سطح دوم. همسر شهید مدافع حرم محسن حیدری است. از همسرش 5 سال کوچک تر است. خیلی ساده کلمه‌ها را یکی یکی کنار هم می چیند و از شهید  محسن حیدری صحبت می کند؛ همان حرف های دلش که ساده‌ ساده است مثل زندگی‌شان، مثل آقا محسن...

چطور با هم آشنا شدید؟
از قبل هیچ شناختی نسبت به هم نداشتیم. خواهر آقا محسن در جلسه‌ای من را دیده بود و همین شد باب آشنایی برای خواستگاری.

از روز خواســــتــــگــــاری بفـــرمایــــید. چـــه صحبت‌هایی  داشتید؟
هر دختری که به سن ازدواج می رسد، خواستگارهای متفاوتی دارد، اما محسن متفاوت از همه کسانی بود که تا آن روز برای خواستگاری به منزل ما آمده بودند.  تیرماه سال 87 بود. وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، من گفتم که دوست دارم همسرم بال پروازم باشد به سمت خدا و از نظر ایمان خیلی بالاتر از من باشد.

و جواب آقا محسن در برابر صحبت شما چه بود؟
گفت من هم دقیقا همین انتظارات را از همسرم دارم. بعد هم از کارش صحبت کرد و از فعالیت‌های فرهنگی و قرآنی که در مسجد محل زندگی‌شان انجام می‌داد!

چه شد که مهرش به دلتان نشست؟
ساده بودن محسن که این سادگی در کلامش خیلی به چشم می‌آمد. از ابتدا چیزی را از من پنهان نکرد و گفت که پاسدار هستم و هر جا اسلام و نظام در خطر باشد باید بروم و اینکه ممکن بود ماموریت‌های کاری پیش آید و من هم باید همراهش می‌رفتم و احتمال داشت که مدتی از خانواده خودم دور می‌شدم.

با این مساله راحت کنار آمدید؟
من آدم فوق العاده عاطفی هستم، اما جوابی که دادم این بود که اگر شما همان باشید که من از خدا خواسته‌ام، چرا که نه، تا هر جایی که باشد کنارتان می‌مانم.

خانواده شما شغل آقا محسن را پذیرفته بود؟
بله، اما بعضی از اطرافیان به من می‌گفتند عجله نکن، بهتر از محسن هم برای تو می‌آید، اما  من به پدرم گفته بودم که او را انتخاب کرده‌ام.

مشکلی برای مهریه نداشتید؟ 
خیلی دوست داشت مهریه مبلغی باشد به اندازه آنچه که داشت، ولی به خانواده اش هم سپرده بود که هر چه خانواده من گفتند، بپذیرند. من هم از قبل گفته بودم که مهریه برای من مهم نیست و چون می‌دانستم پدرم از دل من خبر دارد، اعلام کردم هرچه نظر پدرم باشد.

رسم و رسومات بعد از ازدواج   هم داشتید؟
محسن مخالف این برنامه‌ها بود. می‌گفت این مراسمات مانع از ازدواج خیلی از جوانان که تمکن مالی ندارند، می‌شود. اعتقاد داشت اگر ما هم انجام دهیم می‌شویم یک الگو برای جوانان فامیل و دامن می‌زنیم به تاخیر در ازدواج آنها.

چند ماه بعد، زندگی مشترکتان را شروع کردید؟
دوران عقد ما 11 ماه طول کشید.عروسی نگرفتیم و رفتیم مشهد. شاید باورتان نشود، اما  هر دوی ما تصمیم گرفتیم که با اتوبوس سفر کنیم.

جالبه! خانواده‌ها مشکلی نداشتند؟ به هر حال شما تازه عروس و داماد بودید!
خانواده‌ها که نه، اما بعضی از دوستان چرا! ولی به هر حال این انتخاب ما بود. وقتی برگشتیم، اتوبوس، ما را سه راه آتشگاه پیاده کرد و خانواده‌ها هم همانجا به استقبال ما آمدند و تا منزل ما را همراهی کردند.

این ساده برگـــزار کردن مـــراسمات، شما را هیچ وقت اذیت نکرد؟
به هیچ وجه. من فکر می کنم به خاطر همین ساده بودن‌ها و ساده گرفتن‌ها بود که برکات خدا هر روز در زندگی ما بیشتر می‌شد.

شهید حیدری بال پرواز بود برای شما؟ همان که از خدا خواسته بودید؟
بله، حتی بیشتر از آنچه که فکرش را می‌کردم. خیلی‌ها گمان می‌کنند که زندگی با یک فرد نظامی سخت و بی روح است، درحالی که من به شدت با این فکر مخالف هستم.

چطور؟
محسن فوق العاده انسان با احساسی بود. طبع شاعری داشت و خیلی هم شعر حفظ بود. یادم هست روزی که عقد کردیم، کلی برای من شعر خواند، هم از حافظ و سعدی و هم از شعرهای خودش. شوخ طبع بود و اهل بگو و بخند و خیلی هم خوش سفر.

از علایق شهید حیدری بفرمایید. 
قاری قرآن بود. آیاتی از قرآن که به جهاد و شهادت مربوط می‌شد را خیلی می‌خواند و با حسرتی که در چشم‌هایش موج می‌زد از جهاد و شهادت حرف می‌زد.

خدا به شما دختر داد، می‌دانستید قرار است دختردار شوید؟
بله. مهر ماه سال 90 بود که خدا مرضیه خانم را به ما هدیه داد. محسن عجیب ذوق دخترش را داشت. می‌گفت خدا هر پاسداری را که دوست داشته باشد، به او دختر می‌دهد. وقتی برای زایمان مرا به بیمارستان برد تا صبح پشت در بیمارستان مانده بود و دعا می‌کرد. دخترمان که به دنیا آمد، اولین کسی که دیدم محسن بود، آمد و پیشانی من را بوسید.

اسم مرضیه انتخاب هردوی شما بود؟
ما چند تا اسم مد نظر داشتیم. اسم ها را زیر قرآن گذاشتیم و عاقبت اسم مرضیه انتخاب شد. آقا محسن، دخترمان را لطف و عنایت خدا می‌دانست.

با تولد مرضیه حال و هوای زندگی تان چطور شد؟
محسن همیشه می گفت سال 90 سالی بود که من سه مدرک گرفتم.

سه مدرک؟
بله، چون همان سال همزمان در دو رشته مشاور علوم تربیتی در دانشگاه پیام نور ومهندسی توپخانه در دانشکده افسری فارغ التحصیل شد. می گفت سومین مدرک هم مدرک پدری است که بزرگ ترین مدرکی است که خدا به من عنایت کرده است.

با توجه به مشغله‌های کاری و دغدغه‌هایی که بعد از ازدواج به وجود می آید، تحصیل در دو رشته سخت نبود؟
سختی‌های خودش را که داشت، اما هیچ وقت برای ما کم نگذاشت.دوست داشت تا مقطع دکترا ادامه تحصیل دهد. حتی دانشکده افسری امام حسین (ع) پذیرفته شد. منتظر جواب مصاحبه بود که راهی شد.

از چه زمانی زمزمه‌های رفتن آقا محسن جدی شد؟
از سال 91، اما وقتی خبر شهادت شهید کافی‌زاده را شنید، خیلی بیشتر از قبل برای رفتن  مصمم شد. یک بار به محسن گفتم ان شاء الله در رکاب امام زمان (عج) شهید بشوی، در جوابم گفت: «شهادت در راه خدا و برای دفاع از حرم عمه حضرت هم خالی از لطف نیست.»

و شما راضی به رفتن شدید؟
به نظر من محسن همچون  دیگر شهدای مدافع حرم مصداق واقعی «والسابقون السابقون» بود. مبنای زندگی ما بر ایمان بنا نهاده شده بود و اگر من مخالفت می‌کردم مثل این بود که «بابی انت و امی» را زمزمه کنم بدون آنکه به آن عمل کنم.

از ماجرای اعزامشان بفرمایید، چطور بود و کی؟
تایپ اسامی داوطلبان برای اعزام به سوریه را خودش انجام می داد. به من گفته بود که قرار است از بین داوطلبان قرعه کشی شود و قرعه به نام هرکسی که دربیاید اعزام می شود. آخر اسامی داوطلبان اسم خودش را هم تایپ کرده بود. فرمانده شان که اسم محسن را دیده بود، گفته بود اعزام بعدی قرار است که تو راهی شوی، آن هم به عنوان فرمانده آتشبار. الان اگر اعزام شوی به عنوان دیده بان باید بروی و حیف تخصص توست، اما محسن مقاومت کرد و عاقبت 30 تیر 92 راهی سوریه شد.

حال و هوای خودتان در روز اعزام چطور بود؟
وقتی برای بستن ساک به خانه آمد، باورم نمی‌شد که اینقدر زود راهی شود. خیلی لواشک دوست داشت. برایش لواشک و شربت آلبالویی که خودم درست کرده بود گذاشتم و گفتم شاید تا بعد از افطار جایی مستقر نشدید، حداقل این طور تشنه نمی‌مانید.

فکر می‌کردید آن رفتن، رفتن آخر باشد؟
حالی که در لحظه خداحافظی داشتم متفاوت از همیشه بود.خیلی به ماموریت می‌رفت، اما این بار همه چیز فرق کرده بود. لحظه خداحافظی بعد از کلی خوش و بش کردن، گریه‌ام گرفت، گفت: نه این کار را نکن، تو باید محکم باشی. مرضیه هم موقع  خداحافظی  پدرش، زد زیر گریه. محسن از خانه رفت بیرون و گفت: منتظر تو و مامان می‌مانم تا با این حرف مرضیه را آرام کند.

بعد از رفتن، از حالشان خبر داشتید؟
بله. هر موقع که می‌شد تماس می گرفت. از افراد خانواده هیچ کس  به جز من و برادرش نمی‌دانست که محسن به سوریه رفته است، چون خیلی به ماموریت می‌رفت. به همه گفته بودیم که ماموریت رفته، اما نگفته بودیم کجا.

آخرین تماسشان کی بود؟
28 مرداد، ساعت 10 و  دو دقیقه شب بود. کمی با من حرف زد. گفت گوشی را بدهم به مرضیه. عادت داشت کنار دخترمان می‎خوابید و برایش شعر می‌خواند و کمرش را نوازش می کرد، وقتی پشت تلفن شروع کرد به خواندن شعر، مرضیه خوابید و منتظر بود که بابا  گفت: دیر وقت است و به مادرم زنگ نمی‌زنم، اما تو سلام مرا برسان. از دلتنگی‌های خودم و مرضیه گفتم، گفت: صبور باش. موقع خداحافظی از من خواست که به پدرم بگویم رفته سوریه.

گفتید؟
نه، نشد.  همان شب خواب دیدم که محسن برگشته و من هم حسابی خوشحال بودم. خواب را به فال نیک گرفتم و فردایش رفتم خانه خودمان و برای آمدن محسن آماده شدم.

چطور از شهادتشان خبردار شدید؟
فردای همان شبی که با هم حرف زدیم، یعنی ساعت 10 صبح، محسن به شهادت رسیده بود. دو روز بعد از شهادت به پدرم گفته بودند که محسن مجروح شده است. همان شب تا صبح صدای پدر را می شنیدم که مدام متوسل می شود به آقا ابا عبدالله(ع).آن شب مرضیه هم خیلی بی تابی می‌کرد.

و هنوز شما خبر نداشتید، تا کِی؟
صبح برادرم آمد منزل پدر و گفت که محسن مجروح شده و در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری است. بعد گفت یکی از دوستانش هم شهید شده است. رفتم لباس هایم را بپوشم که برویم تهران. رو به برادرم کردم و گفتم: نکند محسن هم شهید شده باشد. نمی‌دانم این حرف چرا به یکباره به زبانم آمد. همین حرف کافی بود تا از رفتار برادرم متوجه شوم که محسن به آرزویش رسیده است.

پیکر شهید کی به ایران آمد؟
بعد از ظهر همان روز. من چشم انتظار شوهرم بودم وهمه کارها را برای آمدنش انجام داده بودم. حتی برایش هدیه خریده بودم. خیلی بی قراری می کردم. انتظار 30 روزه‌ای که 30 ماه گذشته بود برای من! گفتم می خواهم با همسرم تنها باشم.

این اتفاق افتاد؟
بله. در محل نمازخانه لشکر، من و آقا محسن با هم تنها شدیم.

سخت نبود این دیدار؟
باید انجام می‌شد تا من آرام بگیرم. کلی حرف با خودم آماده کرده بودم که باید به محسن می‌گفتم.

دیدار آخر، چطور بود؟
محسن خیلی گل مریم دوست داشت. گفته بودم برایم گل مریم بخرند تا با گلی که دوست داشت به استقبالش بروم. روی تابوت را که کنار زدم و چشمم به چشم هایش که آرام خوابیده افتاد، اشک‌هایم امانم را برید. گل ها را پر پر کردم و همین طور که حرف می‌زدم، می ریختم روی صورتش. دلم می‌خواست دست هایش را لمس کنم، اما نمی شد، دست های محسن سوخته بود. گفتم من و مرضیه منتظر شفاعت تو می‌مانیم. شب زیارت آقا ابا عبدالله(ع) است. تو را می‌برند کربلا. برای ما هم دعا کن. کف پایش را بوسیدم.  دو رکعت نماز خواندم  و بعد هم زیارت عاشورا. خواستم که برای مرضیه دعا کند. گفتم و گفتم تا اینکه حس کردم سبک شدم.

چه شد که آرام شدید؟
حرف‌های آخرین دیدار را یادآوری کردم. پشت در گفته بود که منتظر ما می‌ماند. حتی داخل آمبولانس به محسن گفتم که یادت باشد، من و تو با هم هستیم تا آخرش و از عمه سادات خواستم که به من صبر عنایت کنند.

حالا دلتنگ که می شوید، چه کار می کنید؟
سراغ انگشتر و ساعتش می‌روم.

چرا؟
وقتی شهید شد، انگشتر شرف شمسی که به محسن هدیه داده بودم، دستش بود. هنوز رد خون روی انگشتر هست!

و با دلتنگی‌های مرضیه چه می‌کنید؟
به دخترم گفتم که بابا شهید شده. بعضی وقت‌ها عکس محسن را برمی دارد و شروع می‌کند به حرف زدن.اوایل سر مزار آقا محسن شانه می‌آورد و به گمان خودش با کشیدن روی سنگ موهای بابا را شانه می کرد، اما وقت‌هایی هم عجیب دلتنگ بغل بابا می‌شود که فقط از محسن می‍‌‌‌‌خواهم که خودش آرامش کند.

فرزانه فرجی- روزنامه اصفهان زیبا