سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

 

شهید حجت الاسلام علی اکبر اژه ای

خواست خدا بر این مقدر شده بود که در خانواده ای مذهبی متولد بشم. سال 1331. فرزند سوم خانواده بودم. پدرم حضرت آیت الله علی محمد اژه ای از مجتهدین عالیقدر اصفهان بود. من که خودم یادم نمیاد اما شنیدم که قبل از دوران دبستان خیلی دوست نداشتم تو جمع باشم یا به تعبیری جمع گریز بودم اما بعد از اینکه وارد دبستان شدم اوضاع خیلی بهتر شد. از همون بچگی علاقه ی زیادی داشتم که نمازهام رو تو مسجد و به جماعت بخونم. البته ناگفته نَمونه که شیطنت های من هم کم نبود. خب بالاخره بچه بودم دیگه.

اطرافیان و ویژه اعضای خانواده خیلی به من محبت داشتند. منم حسابی عاطفی بودم. باورتون نمیشه بعد از هر دعوایی که تو دنیای بچگی با برادرام انجام می دادم خیلی نمی گذشت که بغض گلوی من رو می گرفت و می رفتم سراغشون وخلاصه زود، همه چی ختم بخیر می شد.

زمان مدرسه دانش آموز ممتاز بودم. بعد از اتمام دوران دبیرستان علاقه ی زیادی به ادامه تحصیل در حوزه پیدا کردم. اما با مشورت گرفتن از چند نفر از علما درخصوص ادامه تحصیل در حوزه علمیه یا دانشگاه قرار شد که تحصیل را در دانشگاه ادامه بدهم. خلاصه به لطف خدا با رتبه ی خوبی سال 1349 وارد دانشگاه شدم. همزمان با تحصیلات دانشگاهی، تحصیلات حوزوی را هم در محضر حجت الاسلام محمد باقر امامی شروع کردم. بعد از مدتی به همراه برادرم مهدی، در رشته فلسفه شاگرد خصوصی آیت الله بهشتی شدیم.

سال 1347 بود که کانون علمی و تربیتی جهان اسلام در اصفهان تاسیس شد. من شدم مسئول کتابخانه و به همراه دو برادرم مشغول به فعالیت شدیم و تا لحظه ای که ساواک نسبت به تعطیلی کانون اقدام کرد حسابی کانون را سرپا نگه داشته بودیم و کلی هم فعالیت های مذهبی و فرهنگی انجام می دادیم.

از کارهای مهمی که در کانون انجام می گرفت، انتشارات کانون بود که سخنرانی ها را چاپ می کردیم و بعد هم چاپ جزوه ی "فرصت در غروب" بود که با استقبال غیر منتظره ای از طرف مردم روبرو شد.

 سال های بعد از 1350 بود که خبر شکستن خط دفاعی صهیونیست ها، انقدر ما را به وجد آورد که با همکاری برادرم کتاب دومین رمضان را براساس منابع داخلی نوشتیم که در خرداد 1353از چاپ خارج شد.

آماده کردن جزوات سخنرانی های اساتیدی چون شهید مطهری، شهید بهشتی و علامه جعفری و چاپ جزوات به صورت جزوه های کوچک در مسجد امام علی (ع) که اون موقع ها پایگاه فعالیت های فرهنگی ما شده بود، از جمله فعالیت هایی بود که من به همراه برادرام داخل پایگاه انجام می دادیم.

خیلی حواسمون جمع بود که ساواک متوجه فعالیت های ما نشه. حتی به خاطر مسایل امنیتی سعی می کردیم که از خودمون و ارتباطاتمون هم اطلاعات دقیقی به هم ندیم. البته ساواک یک بار غافلگیر کرد ما را و ریخت منزل پدری و من دستگیر شدم. بعد از سوال و جواب که چیزی هم نصیبشون نشد، آزاد شدم. وقتی این حمله های ساواک زیاد شد، خیلی از کتاب ها را پشت زغالدونی و داخل چمدان قرار می دادیم و چمدان ها را به منزل اقوام می فرستادیم. اعلامیه ها را هم داخل سبد گوشت قرار می دادیم و با طناب می فرستادیم ته چاه آب و اونجا نگهداری می کردیم.

اعتقاد من این بود که انقلاب زمانی می تونه تداوم داشته باشه که دارای تشکیلات منسجم باشه. سعی می کردم مطالعات سیاسی ام رو بیشتر از همیشه داشته باشم تا به این واسطه بتونم به روشنگری و افشاگری چهره های ضد انقلابی و ضد اسلام مثل گروه های منافقین و توده ای، لیبرالها، و ملی گراها بپردازم.

خیلی خستتون نمی کنم. موقع رفتن رسیده بود. گرمای هوای هفتم تیر ماه سال 1360 بیداد می کرد. ساعت 9 شب بود. دکتر محمد بهشتی در دفتر مرکزی حزب در حال سخنرانی بود و من هم یکی از شنوندگان صحبت های استاد بودم. نقشه شوم منافقان و صدای مهیب انفجار دو بمب، فرو ریختن دیوارهای حزب، صدای شکسته شدن شیشه ها حتی از ساختمان های اطراف و آژیر آمبولانس ها آن هم پشت سر هم و ...

به لطف خدا چندین جلد کتاب مثل سلسله انتشارات فرصت در غروب، دومین رمضان راجع به جنگ اعراب و اسرائیل، فقر از دیدگاه اسلام، آرامش در بیکرانگی و.. از من برای شما به یادگار موند.

در حال حاضر هم گلستان شهدای اصفهان هستم. ممنونم از همه ی عزیزانی که تو این شب های با برکت ماه رمضان به سراغ من و دوستانم اومدند. همه ی شما را به خدای مهربان می سپارم.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا