سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

برای تو می نویسم، برای تو که رفتنت بدون بازگشت ماند...

خبرگزاری ایمنا: گفته بودی راه رفتنی را باید رفت...گفته بودی یک روز عاقبت، کار خودت را می کنی! گفته بودی "خ س ت گ ی" حالا حالاها برایت معنا نخواهد داشت.

گفته بودی اگر بروی دلت برای برگشتن تنگ نمی شود. 
گفته بودی به دلت افتاده این رفتن، بلیط بازگشت ندارد. 
گفته بودی چند خط نوشته ای از آن نوشته های آخر... 
گفته بودی توسل می خوانی و توسل پیدا می کنی برای نماندن. 
گفته بودی ذکر "السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)" دلت را هوایی می‌کند. 
گفته بودی پلاک نمی خواهی. 
گفته بودی " گمنامی" هم برای خودش عالمی دارد و اصلا اگر برای خدا است میخواهی گمنام بمانی. 
گفته بودی اگر نیامدی به مادر بگویم مراقب اشک چشم هایش باشد. 
گفته بودی اگر نیامدی مراقب باشم که پدر قد خم نکند. 
و تو هنوز، نیامده ای... 
و شاید هم بی خبر آمده ای و گوشه ای آرام گرفته ای. 
و من در سردرگمی بین آمدن یا نیامدنت، حرف هایم را به گوش باد می سپارم تا به گوش جانت برساند... 
مادر از وقتی رفتی دست به اتاقت نزد. 
هنوز کفش های کتانی سفید رنگت کنار اتاق جا خوش کرده است. 
پیراهنت که سفید و قهوه ای بود، دوستش هم داشتی، به چوب لباسی اتاقت آویزان مانده است. 
کتاب هایت، هنوز منتظر نگاه تو هستند و خودکارها و مدادهایت بی تاب نوشته شدن با دستهای تو. 
مادر سفره که پهن می کند یک بشقاب اضافی هم می گذارد روبروی خودش با قاشق و چنگال و یک لیوان آب هم...و یادش هست دوست داشتی آب خیلی سرد نباشد. 
پرده های اتاقت چشم به راه تو نشسته اند تا کمی کنار بروند، تا کمی آسمان را با تو به تماشا بنشینند. 
اتاقت پر شده از عکس های تو، کوچک و بزرگ. 
گلدان روی طاقچه هیچ وقت بی گل نشد و گل اش تشنه نماند. 
میخواستند دامادت کنند، سفارش لباس دامادی ات را گذاشتی برای بعد و بعدی که ... 
راستی چین های روی پیشانی مادر عمیق تر شده! 
دست های پدر هم خیلی می لرزید، وقتی داشت می رفت چشم هایش عجیب به در بود 
بعد پدر، مادر از خانه که بیرون می رود دلش آشوب می شود که نکند بیایی و پشت در بمانی! 
پنج شنه ها، از امامزاده سر کوچه که می آید چشمانش روشن تر می شود. 
و می داند که تو هنوز هم نمیخواهی بیایی... 
مدت ها است از این خط به آن خط می روم، کاش می توانستم از این خاکریز به آن خاکریز بروم تا شاید جایی، رد و نشانی از تو پیدا کنم و یک نقطه آخر نوشه هایم... 

/ فرزانه فرجی/