از دیشب همش از خودم می پرسم چرا خداحافظی آخر حالش با همه ی خداحافظی ها فرق داره؟!
چرا تک تک واج ها که دست به دست هم میدن و میشن واژه و واژه ها با طنازی کنار هم میشینن و میشن جمله، تو اون وداع آخر میشه فراموش نشدنی؟
از اینا که بگذریم تموم پیچ و خم های چهره ی آدما، حال دلشون که صداش از توی چشم ها بلند بلند حرف میزنه، حال این پا و اون پا کردن هاشون، حال چند بار تکرار یک حرف،
حرفی به اندازه ی یک وداع، حرفی به اندازه ی نشنیدن صدای پر از خش و دوست داشتنی .... همه ی همه اش می مونه تو خیالت، تو فکرت...
اصلن تو میشی آدم اون لحظه... میشی همون آدم... انقدر که با خودت مرور می کنی همه ی این آخرینی هایی رو که بعدها میشه واست یه شروع، یه شروعی واسه ی دل تنهات...
دیشب یکی از اون وداع ها بود... وداع با اسحاقیان، وداع با مهدی اسحاقیان و جانانه تر بگم وداع با شهید مهدی اسحاقیان...
سیاهی شب، با سیاهی فضا با هم یکی شده بود... سید رضا با همون حال دوست داشتنی همیشگی اش که تمومی نداره واسم داشت از کربلا می گفت.. وای که چقدر دل منم این روزا اونجاست...
از اینکه کاش امام حسین (ع) نمی دید عزیز دلشو تو اون حال... کاش واسه ی بردن علی اکبر (ع) متوسل نمی شد به جوون های بنی هاشم...
واااای که همین یه جمله بس بود تا دیواره های دلم آنچنان فرو بریزه که کاری از دست هیچ کسی بر نیاد و
تنها کاری که بشه کرد فقط بارید و بارید روی همون آوارهای دل و گم شد میون همون خرابه ها به امید اینکه هیچ کس پیدات نکنه... رها بشی و رها بشی و رها بشی...
چقدر کربلا نزدیک میشه وقتی دلتو می سپاری به صدا و می شنوی که پدر شهید مهدی اینجاست... پدر اینجاست و عزیز دلش روبروش خوابیده... بابا تا حالا مهدی رو این طوری ندیده بود..
مگه می شد بابا باشه و مهدی دراز کشیده باشه... مگه می شد بابا باشه و مهدی ...
نمی خوام از حال بابا بگم نه اینکه نتونم نه ... شرمندگی کلمه ها شرمندگی هامو زیاد می کنه .... فاعل و فعل و مفعول.. آخه با کدوم شروع کنم و با کدوم تموم... نه من آدم گفتن حال بابا نیستم...
من آدم گفتن از خرابه های دل بابا نیستم.... من آدم گفتن آرزو های بابا که حالا لا به لای پرچم سبز و سفید و قرمز خوابیده نیستم.... من آدم گفتن نیستم، نیستم و نیستم...
دلم همین جا برای کسی تنگ شد که ندیدنش رو دیدم... دلم برای کسی تنگ شد که ندیده رفتنش رو دیدم... دلم برای کسی تنگ شد که طاقت رفتنش رو ندارم...
و
و دلم برای کسی تنگ شد که لا به لای دست های ملتماسانه آدم هایی از جنس دل دلتنگ من، لا به لای قشنگ ترین قنوت دنیا رفت... رفت که رفت...
فرزانِ