تو بخوان به نام عشق...
سخته کلی کلمه بلد باشی، سخته کلی از اون کلمه ها بتونی حرف های خوب کنار هم بچینی و اون حرف های خوب رو با یه آرامش دوست داشتنی بیان کنی اما.. اما نشه... نشه گفت
سخته نشه گفت از اون حرف هایی که یه روزی یه کسی با تمام عشق بهت یاد داد تا یاد بدی اما نشه.. نه اینکه کلا نشه ها ... نَه، یه جایی که باید بشه، نَشه..
در حد یه پلک زدن چشم هاشو دیدم و قطره اشکی که گوشه ی چشمش جا خوش کرده بود و قصد افتادن نداشت...
افتاد. حرارت کمی که خیلی کم بود رو از روی چادرم نزدیکی های شونه ام حس می کردم وقتی می خواست یه چیزی بگه..
خانوم خانوم چی شد؟؟
یه حرفی زد اما آنقدر گم و نامفهوم بود که نفهمیدم ...
آروم نشوندمش روی یه صندلی سفید پلاستیکی که پایه هاش ساییده شده بود و اگه کسی با دقت نگاه نمی کرد فکر می کرد از کثیفی هستش که اینطور به نظر میاد...
یه دوست دکتر دارم. میگفت این جور وقت ها یه آب قند درست کن و یه کم نمک بریز توش، بهتر از آب قند خالی هستش...
درست کردم و بهش رسوندم... اما نخورد . می گفت بخورم ممکنه بالا بیارم..
از استرس این طوری شده بود...
خیلی اهل اینکه بپرسم چی شده و اینا نیستم...فقط دستش تو دستم بود که داشت می لرزید خیلی کم و سرد هم بود یه کم.
گفت پسرم زنگ زده گفته حال بابا خوب نیست... این بار انگار با بقیه ی دفعه ها خیلی فرق داشت... می گفت رسوندنش بیمارستان... باید برم بیمارستان..
.... و گفت و گفت و از چشم هاش بارید و بارید حرف های دلش که تا چند دقیقه پیش بغض شده بود تو گلوش و دست دست می کرد برای باریدن...
من بین همه ی کلمه های قشنگی که بلد بودم گم شدم...
اون خانوم همسر یک جانباز اعصاب و روان بود...
فرزانِ