سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

عبور از رودخانه/2

مهمانان بهشتی اصفهان در یک روز پاییزی!

تاریخ انتشار : یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 09:44

و بهشت اصفهان، میهمان داشت. یک روز پاییزی. برگ ها برای ماندن روی شاخه انگار دیگر انگیزه ای نداشتند. از آبان ماه همه اش 25 روز می گذشت اما درختان حرف دیگری می زدند.
مهمانان بهشتی اصفهان در یک روز پاییزی!
 
خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی؛ می شد در خاکریز بود و در زمین داغ و سوزان جنوب، زمین را لبیک گویان با خون آبیاری نمود.
می شد کانال شد تا لا به لای فریادهای پر از سکوت در زیر بارش باران آتش، رفتن را به تماشا نشست.
می شد در بین بودن و نبودن، ماندن و نماندن و بی قراری ها برای نماندن، برای ماندنِ وطن را دید و تبسم های پرده ی آخر را تا آخر به خاطر سپرد.
می شد جایی بین فلق و شفق گم شد. آن زمان که انعکاس بارش خون در زمین، عشق را در آبی آسمان غریبانه فریاد می زد.
می شد محرم را نزدیک کرد. همین جا، لا به لای خاک دهلران، جایی در فکه و مجنون شدن را دید و به حال لیلی غبطه خورد.
 می شد با نام یا زینب (س) قامت بست و عباس گونه ایستادن را به تصویر کشید در پهنای افقی که نقطه، سر خط برایش بدون مفهوم بود.
پاییز بی امان پیش می رفت. سرما هم کم و بیش خود را به رخ می کشاند. مردمان شهر هم حال خوبی نداشتند.
هوس کرب و بلا، بیداد می کرد و مردان، رسیدن را گونه ای دیگر ترجمه می کردند. رفتن برای رسیدن و رسیدن به جایی که از پشت پنجره هایش، تصویر قاصدک هایی را می شد دید که برای رسیدن به آسمان از هم سبقت می گرفتند.
سال 61 بود و آبان ماه. عملیاتی به قد و قامت محرم. حاج حسین خرازی، حسن باقری و حاج احمد کاظمی به فرمان فرمانده قرار شد امکانات محلی و استعدادهای دشمن را در منطقه بررسی کنند. عاقبت قرار بر انجام عملیات شد. عملیاتی که نام اصفهان را بر صفحه ی گذران تاریخ چنان حک نمود که سخت می شود از کنار آن آسان عبور کرد.
چند روز بعد از عملیات محرم بود. از آبان ماه هم 25 روز می گذشت. چه روزی بود آن روز...
روزی که مادران به زینب (س)، اقتدا کردند تا خم بر ابرو نیاورند. تا، تابوت ها را ببینند و نشکنند. تا  در بین دود اسپند، جایی روی دست های مردم، گوشه ای از عکس دردانه هایشان را ببینند و قد خم نکنند.
اینجا اصفهان، همه آشنا هستند. غریبه ای در کار نیست. مادرها همگی مادرانه، مادری می کنند و پدرها، صدای جان بابایشان، گوش آسمان را می لرزاند.
دلت می خواهد بین جمعیت کمی خودت را گم کنی. دلت می خواهد کمی کسی صدایت نکند، کمی کسی پیدایت نکند. دلت می خواهد لا به لای تابوت ها غزل خوان شوی، غزلی که قطعه قطعه تو را در خود فرو برد. کسی صدایت نزند تا بروی و با نگاهت از شانه تا آرنج و از آرنج تا انتهای انگشتان کشیده آرام بالا بروی و به شاخه های گل برسی. جایی که آن ها هم آرام دور تابوت پاورچین نشسته اند.
شمردن از خاطرت می رود. مگر بلد نبودی بشماری؟ می گفتی تا بی نهایت هم می توانی. پس چه شد؟ چرا گم کردی اعداد را؟ جلوی چشمانت رژه می روند و تو دوباره گم می شوی.... بی نهایت اینجاست. 370 مرد و 370 شهید... بی نهایت همینجاست.