سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

دلت را بردار و برو

اینجا قصه عشق پایانی ندارد         

دلت که گرفت، کوله بارت را جمع میکنی و میزنی به راه. قبله ی دلت جنوب را خوب نشان می دهد. میروی به دیاری که خاکش یادآور عشق بازی و جانبازی با خداست. میروی تا آنجا جانی دوباره پیدا کنی.

ریه هایت برای هوای تازه بی تابی می کند، برای هوایی که هوایش پر از ردپای نفس هایی است که اسیر نفس هایشان نشدند که بُریدند که رفتند تا از آسمان مخملی این دیار همیشه ردپای ستاره هایی که از زمین تا آسمان کشیده شدند را ببینی و خلوت کنی با تک تک آن ستاره ها...

که دل بسپاری و دلدادگی را از نو تجربه کنی. در آن خاک شاعر خواهی شد و غزل غزل ترانه خواهی سرود. انگار دیگر خود را نمی شناسی و از نو زاده شده ای.

آسمان خوب می داند چگونه میهمان نوازی کند. رحمت از دل آسمان بی انتها بی وقفه می بارد تا یک خوش آمد گویی جانانه با عطر خاک باران خورده مشامت را نوازش کند. روحت که تازه شد خود را می سپاری به نسیمی که آرام بازی می کند با صورت باران خورده ات، که نم دیدگانت با نم رحمت آسمان یکی می شود و جانت صیقلی.

سلام می کنی به طلائیه، به غربت بی انتهایش و به دلتنگی های تمام نشدنی. وقتی یاد عطش در سراسر ذهنت قدم می زند میروی تا کربلا به یاد عباس های تشنه لب، دست ارادت بر سینه می گذاری و سلام می کنی. سلام بر حسین (ع)، سلام بر عباس (ع) و سلام بر عباس های عطشان.

یاد سرهایی که زانویی نبود تا روی آن قرار بگیرند، یاد شانه های زخمی، یاد رفقایی که برای رفتن مسابقه گذاشته بودند و یاد تنهایی هایی که هنوز ردپایش از در و دیوار شهر و از سکوت طولانی اش می بارد.

رفتن دیگر دست تو نیست. دلت کارش را خوب بلد است. شلمچه...

می گویند اینجا سرزمینی است که ملائک در آن سجده می کنند و برای بوسه زدن به خاکش از هم سبقت می گیرند. شاهراهی است اینجا. زمان به وقت شلمچه هر دم بی قرار شهادت است. اینجا غزل، قافیه نخواهد داشت وقتی ردپای قطعه قطعه آسمانی هایی که زمین برای دل دریایی شان جا نداشت را با چشم دل می بینی. سلام می کنی به پهنای افق شلمچه، جایی که آسمان و زمین به هم می رسند و کاش زمان در این زمین می ایستاد تا کمی فریاد بزنی من تنها اینجا جا ماندم.

برای راه پایانی نیست. اینجا دو کوهه است. صدای العفوهای شبانه تنت را می لرزاند. می خواهی خلوت کنی، دلت را بر می داری و میروی جایی دور از همه ی چشم ها. کربلا نرفته ای اما حسابی شنیده ای. غربت حسین (ع) در آن روز آخر با غربت دلت یکی می شود. تکان های شانه ات زیاد می شود. پیشانی ات برای سجده بر خاک دو کوهه بی تابی می کند سر بر خاک و دل به خدا می سپاری. گم خواهی کرد خودت را میان همه ی حرف های درگوشی با خدا.

راه رفتنی را باید رفت. فکه شبیه هیچ جا نیست. دیاری که سینه ات را سپر خواهی کرد روی میدان های پُر از مین. اینجا فقط می خواهی تماشاگر باشی و به یاد والفجر دلت تند تند بزند. اینجا پر از پلاک هایی است که صاحبانش رفتند تا مثل مادر گمنام بمانند برای همیشه.

 

قصه ی عشق تمامی ندارد. برای قصه ی دلدادگی با خدا، پایان مفهومی نخواهد داشت. راه همیشه راه است و راه همیشه باز. دلت که خدا را بهانه گرفت اینجا میعادگاه خوبی است فقط کمی همت می خواهد...

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا